سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است
سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است

ماجرای من و خانوم رییسیان!

سلام... ببخشید که یکی دو روزه به شما سر نزدم! عوض اش امروز می خوام یه ماجرای نسبتا قدیمی که برا خودم هیچوقت کهنه نمی شه رو براتون تعریف کنم... ماجرای من و خانوم رییسیان! اما اگه طالب دونستن اش هستین... باید یه مقدمه کوچولو رو بخونید... تا به قول امروزی ها اهمیت راهبردی این ماجرا براتون جا بیفته!!

این مقدمه مربوط می شه به وضع زبان انگلیسی بنده،‌ که هرچه تو دبیرستان خوب بود(البته به استثنای دیپلم که با تک ماده گذروندمش!!) تو دانشگاه افتضاح بود. یادم هست سال 1355 دو واحد درس انگلیسی رو در دانشگاه تهران با یه معلمی داشتیم به اسم Mr. Evjen که ایشون رو از آمریکا وارد کرده بودن تا مستشار زبان انگلیسی بچه های دانشکده ادبیات باشن!! راست و دروغش برام مشخص نشد ولی بعدها شنیدم که ایشون و یه کرور معلم زبان آمریکایی دیگه که ریخته بودن تو دانشگاه تهران،‌ همه شون دیپلمه بودن! حالا این جای خودش.... داشتم می گفتم که دور از جون، من یه ترم سر کلاس ایشون بودم اون هم هفته ای شش ساعت اما بی معرفتاش دروغ می گن اگه یه کلمه شما از Mr. Evjen فهمیدید... من هم تو اون چهارپنج ماه فهمیدم... فکر نکنید این به خاطر لهجه عجیب و غریب آقای اوجن بود ( که این رو خانم دستیار ایرونی شون تایید می کردن!) نه!! زبان من شاهکار بود!!! یه روز Mr. Evjen که حسرت به دل شده بود یه کلمه انگلیسی از من بشنوه! یه واژه ای رو روی تخته سیاه نوشت و از مسترجفری که بنده باشم خواست که معنی اش کنم. گناه کبیره کرده باشم اگه من معنی اون کلمه رو بلد بوده یا گفته باشم!! ولی یادم هست که تو اون حالت هیجان یه صدای مخصوصی که نمی دونم از کجای حنجره من بود، از من متصاعد شد!! این Mr. Evjen رو می گی!! انگار خدا دنیا رو داده بهش... صد بار من رو تشویق کرد... چون فکر کرد من درست جواب دادم!!!! بیچاره Mr. Evjen چقدر عرق می ریخت تا زبون ما بازبشه ولی به عمر اقامت اون تو ایران قد نداد که نداد!! خب بگذریم.... این از مقدمه ماجرای من و خانم رییسیان! حالا بریم سر اصل مطلب!

دلم براتون بگه که سال 1359 بود که من و سه یار دبستانی دیگه (شهریار نیازی، مهرنوش جعفری، یوسف عسکری نژاد) داشتیم طرفهای پارک لاله پرسه می زدیم و از این که دانشگاهها تعطیل شده بود و علاف مونده بودیم، لذت می بردیم!! یوسف گفت: بچه ها بریم روزنامه بخریم... خریدیم و اتفاقا یه آگهی استخدام ایرنا رو دیدیم! همون روز اومدیم استخدام شدیم با ماهی سه هزار و چهارصد و پنجاه تومن!!

اون سال گذشت و سال بعدش یعنی سال 1360 رییس خوب ما دکتر کمال خرازی مدیرعامل وقت ایرنا،‌ به بنده ماموریت دادن که گروه ترجمه اخبار خارجی رو ساماندهی!! کنم. بنده هم با کمال پررویی و شجاعت رفتم شدم سردبیر گروه!!!

اون موقع ها هنوز حجاب اجباری نشده بود. تو گروه ترجمه دو تا خانم جوون مترجم کار می کردن... یکی خانم رضایی که یادم هست ماشاالله با اون قد و قواره بلند و خوش ترکیبی که داشتن، موهای بلندشون تا پایین شونه ریخته بود. یکی هم همین خانم رییسیان خودمون که نقل بحث ما هستن که ایشون هم علاوه بر نعمت زیبایی که از اون بهره مند بودن همچین یه نم مغرور بود و گاهی بدجنسی هایی هم در حق بقیه و بویژه رییس جدید که بنده باشم، داشت. خلاصه... یه چند روزی گذشت تا این که یه روز صبح من رفته بودم تو اتاق تله پرینتر که پایگاه آقای جبین شناس بود! تو این اتاق، تلکس همه خبرگزاری های خارجی بود و یادمه من داشتم با حسرت تلکس آسوشیتدپرس رو نگاه می کردم و البته نیازی به یادآوری نیست که کلمه ای هم سر در نمی آوردم!!

در همین اثنا بود که خانم رییسیان شیطون، مغرور و خرامان وارد اتاق شد... یه وراندازی از سر تا پای من کرد و ... با یه لحنی که از حکم اعدام بدتر بود گفت: آقای رییس از خبرگزاری ها چه خبر؟!!؟ گفتم: واللا خانم رییسیان من که سردر نمی یارم این نوشته ها رو!! ایشون هم بلافاصله گفت:‌ اختیار دارین! مگه می شه رییس گروه ترجمه از زبان سر درنیاره!! ... آره خانوم رییسیان این رو گفت و با غیض تلکس آسوشیتدپرس رو از جلوی دست من از دستگاه جدا کرد و رفت....! 

... باور بفرمایید انگار سقف اتاق تله پرینتر رو سر بنده بینوا پایین اومد و البته بیشتر آرزو داشتم که زمین دهان باز می کرد و بنده رو میل می فرمود!!!

... اون روز گذشت و روزهای دگر هم... ولی مهم این بود که خانم رییسیان کار خودش رو کرده بود... دو سال بعد به لطف یک جمله دلسوزانه اما تلخ چون زهر حلایل، من همزمان مترجم انگلیسی و عربی خبرگزاری بودم (درکنار کار سردبیری)... و سال بعدش هم به برکت همین تحول بود که در آزمون فوق لیسانس زبانشناسی قبول شدم و در همون رشته هم دکتری ام رو گرفتم.... آره خانوم رییسیان... مسیر زندگی من رو متحول کرد... سرنوشتم رو عوض کرد... برا همین هنوز هم یه عالمه دوستش دارم این خواهرم رو... و خوشحالم که هنوز هم همکاریم... البته خانوم رییسیان خیلی متواضع هست و صمیمی و من هم خیلی ممنونش ام... گاهی بهش می گم خانوم رییسیان!... تو می دونی زندگی من رو متحول کردی؟ و اون با همون آرامش اش می گه: نه به خدا... چطوری؟ و من بهش قول داده بودم که یه روزی براش تعریف کنم...

چیزهایی مثل شوخی... چیزهایی مثل شوخی... چیزهایی مثل شوخی!

برخی دوستان انتظار داشتند که "سپیدار" صفحه ای برای "طنز" نیز داشته باشد! (لابد فکر می کردند که اینجا را دیگر کم    می آوریم!!). بدور از لطف ندیدم که از یک نمونه قدیمی شروع کنیم.

یادم هست سال 1378 بود که دوست عزیز و رییس وقت ما آقای دکتر وردی نژاد، سفری را به وین آمدند که آن زمان محل ماموریت من بود. به عنوان تحفه ای وطنی! این نوشته را شب قبل از ورودشان آماده کردم و در فرودگاه تقدیمشان کردم. بعدها شنیدم که ایشان همین طنز را در جلسه معاونین ایرنا نیز عرضه کرده اند تا همگان محظوظ شوند!

 

امیدوارم که خنده بر دل شما نیز نشاند. پس بخوانید لطفا!!!

 

 

نادره الحکایات  فی احوالات شیخنا الدردانه!

 

... آن فرد زمانه، آن مراد شبانه، آن ورد یگانه، آن نبش فرزانه، آن صاحب رسانه، آن راس اخبار محرمانه، آن موجد هزار و اندی روزنامه،... مولانا "فر" ایدون   زاد"ورد" ازنوادر روزگار بود و در راست کردن جریده و طبع نامه هرشب پای کار!

و از کراماتش این بس که به سالی از عمر فانی، هزار یومیه و سبعیه و عامیه بیرون داد و باز فرمود که: "بس نباشد هنوز" و همچنان بیرون می داد... ادام الله مطبوعاته!

نیز از کرامات کافه شیخ بود که خلایق از عام و خاص بر سر کار می کاشت کاشتنی. آورده اند که نیم شبی یک تن از مریدکان با او درخلوت بود و مرید و مراد با یکدیگر در جلوت. مریدک به دامانش آویخت که حاجتی دارم! امشب از در تو باز نروم تا روا فرمایی! فرمود: تمنایت بر گو که امشب در نزهتم و هیچ حاجتی ناروا نگذارم. مریدک محذوری همی کرد. شیخ مکرر کرد که بازگو! مریدک طفره ای دیگر آمد! شیخ فرمود: ای رندک عیار! دانستم اندوه پنهانت را، دل در هوای عزیمت به دیار اجانب بسته ای! پس خوش باش که مقبول افتاد. مریدک گفت نع! معاذالله! فرمود کرمه الله پس دم گاوی خواهی که به آن در آویزی، دل شاد دار که که از سپیده دم تو را لباس مشاورت دهم. گفت: نع! والله این نباشد... فرمود: پس مدیریت است. گفت: نع نباشد! – معاونت؟ - نع!!  شیخ به هیبتی که خاص او بود(ادام الله هیبته) فرمود: پس قالب تهی کن که جان بر لب رسید از این همه استنکاف که تو کردی و عشوه ها که نمایاندی! – گفت: تمنایم پرسشی است که خواب از من ربوده و آرامش از من بازداشته، رخصت دهی بازگویم. – فرمود: هر آنچه خواهی بازگوی بدور از واهمه ای. گفت: در تو رازها بسیار دیدم یکی شان از بقیه گنده تر! آن راز بر من بگشا که بسیار مشتاقم. فرمود: چه باشد آن راز که امشب توان بازکردن هزار گره اسرار در من باشد. گفت: به ملاطفتی بازگوی که از این همه خط بازی های قدیم و جدید، برکدام خط است مراد ما! فرمود شیخ ما: نالوطی مریدی که تو باشی! سوالی سخت تر "سرچ" نکردی به این هنگامه! مریدک به اصرار گرفت! شیخ ابرام کرد (حفظه الله) و فرمود: اصرار بیهوده واگذار. سوالی ساده بر گو تا تو را پاسخ آورم و در این نیم شب بدون گرفتن حاجتی از درگاه نروی. گفت: بی گمانی آورم! در این اندیشه ام که در این شلوغی بازار حجره ای ساز کنم. از شهود مکنون خود مرا نشانی ده! فرمود: هرجا خواستی راست کن اما حذر دار که در کشمکش دوران هیچ دکان برجای نماند مگر آن که به کمینه ای آن را ده نبش باشد بلکه بیشتر و اگر توانت بود بیشترتر که هرچه منبوش تر بهترتر! مریدک به سراسیمه ای می گریخت. شیخ به بهتی فرمود: کجا به این تعجیل؟! گفت: گاه به در رفتن است که همه رازها به طرفه العینی بر من گشوده گشت... و شیخ را از این رازها بسیار بود ناگشوده. کثرهم الله.

 

... گویند هر طایفه را نشریه ای ساخته بود: از جوانان و پیران و نسوان ... تا بنایان و قصابان و نورباطنان، هریک را جریده ای راست کرده بود همه را چهاررنگ! می خواست که نوردلان را نیز رنگ زند. گفتند آنان رنگ را در نیابند. گفت: این دیگر مشکل خودشان است، چشمشان کور، نورباطن نمی شدند!

 

روایت است که روزی در حلقه معاونان و مخبران و مصاحبان و مهاجران و منافقان نشسته زانوی غم به دو پهلو! خیل مشاوران نیز در حضور بودند که شیخ ما هزار و یک مشاور داشت ازداد الله تشویراته! مشاوری پرسید: شیخ را سبب این اندوه چیست؟ باشد تا مشورتی تازه در دهیم! شیخ لبان به گلایه بر گشود که چه اندوه از این عظمی تر که چند صباحی است هیچ جریده تازه ای راست نکرده ایم. مبادا طایفه ای باشد بی جریده مانده و ما راحت سر بر بالین می نهیم. اصحاب سر در جیب اندیشه نهادند و گویند که تا هشت ساعت پاسخی بر نیامد به قاعده مالوف. در این اثنا مریدی از مریدان فراخ باطن شیخ را سخت بر طعام حاجت بود که در روز بیست وعده بر سفره می نشست و همچنان سیری نداشت!  زبان به شکایت گشود که سوالی به این صعوبت را بی "اطعمه ای" پاسخ نیاید. در حال ظریفی از جا برجست که یافتم!! و همگنان مبهوت بودند که چه را یافته است! گفت: شیخ ما را بر همه طوایف کرامت رسید مگر طایفه خوش خوراکان که مظلوم افتادند و آنان را جریده ای نباشد. چه نیکو که آنان را نیز جریده ای راست کنیم و نام آن اطعمه نهیم و نیکوتر آنکه این مرید دایم الخوراک به سردبیریش گماریم. همگان بر او تحسین آوردند و شیخ را نزهتی آمد بی حد که تا ایامی چند همچنان برجای بود! انارالله نزهته.

 

... و گویند که به کرات معاون می کاشت بی تشبیهی چون کاشتن گز در خاک. هریک از دیگری بهتر!! در آغازش معاونی بود از مریدان مقرب از بلاد سهام که تا خلایق به یاد دارند پی اچ می خواند. از کراماتش اینکه مردمان از روز نخست او را "دکتر" خواندندی و تا روزگار بود بر این صفت بماند و کس ندانست که او کی پی اچ ستاند و جان برلب همه رسانده بود از این پی اچ خوانی. رمالان گفته اند که به هزاره چهارم میلادی به جلسه دفاع اندر خواهد آمد... زید الله کثره سنواته.

چون این معاون بر شد معاونی دیگر کاشت و کس سرانجام درنیافت که نام و نشانس کیست و به چه کار مشغول. همین قدر معلوم بود که ایامی چند را به اشتراک و تعاون گذرانده و نقل است که ایامی درازتر را  "منتظر" دم گاوی مانده! الله اعلم! از کراماتش اینکه بر هر سوال سخت، ریشخندی معروف داشت و اگر سوال تازه کردی ریشخندی می افزود و مکرر می کرد تا مشکل از زیر سبیل می گذراند. چون از پس ایامی این نیز برشد، شیخ ما طرفه ای دیگر بر معاونت کارید هو المسمی بالصدق که در ایام کهولت مخیله ریاست داشت. مکرر می فرمود که از شیخ چیزها آموخته و چیزها به شیخ آموخته و کس ندانست چه باشد آن آموزیده و آموزانده!! هوالعالم.

 

روزی را شیخ در حجره خویش بر کنار پنجره غنوده منظر گذر "یوسف آباد" نظاره همی کرد. مریدی پرسید: ای شیخ نباش (به تشدید باء!) اگر زبانم لال این معاون نیز بر شود چه تدبیر کنی که دیگر کس نمانده او را به معاونت کاریدن! شیخ گفت: نه چنین است و در حال دست از سوراخ اتاق به خیابان گشود و به آنی بازبرکشید. دیدند کسی به هیبت کارجویان در میانه حاضر است پارویی در یک دست و بیلی در دیگر دست! شیخ روی به مرید کرده فرمود: اکنون تو را نمایانم که معاونت کاریدن نه چنان سخت است که تو انگاری! مگر آن که کارجویی بر سر دوراهی روبرو نباشد!! پس بی محابایی بیل و پارو از کاریاب بی نوا ستاند و حکمی بر وی داد بر معاونت! و گویند که نفس از کاریاب بر نیامد و بر این لباس بود تا ایامی چند بر شد و بار به دیار فرنگ نهاد و کاریابی دیگر معاونت گرفت... و شیخ را از این کرامات بسیار بود.

 

و نیز گفته اند که بی حد اتحادیه اخبار راست می کرد برای ملل بی نوا!! و مریدی داشت "خد داده" و توانا در راست کردن هر اتحادیه به طرفه العینی. و گویند که هرگاه به مبال می شد در همان گیرو دار، از کثرت اندیشه، یک نقشه کامل می کشید از اتحادیه ای تازه! و پیوسته بود که خلف را که تسمیه اش به آدینه می رسید گفت اتحادیه ها مغتنم دار که هریک را به کشمکش و زحمتی بیرون داده ام!

 

به گاهی شیخ را پرسیدند: آکسنا چه باشد! فرمود: نزد ما چیزی مثل اکونا! گفتند تعبیری از اوآنا بر ده. فرمود: همان ناناپ است بدون کمی و کاستی. گفتند بیشتر بر گو! گفت: چه قواره نادان که شما باشید. در نمی یابید که به هزار محنتی ریاست این همه در کف آوردیم و ما را اندیشه ای جز این نبود. چه جای اندوه که این ریاست به روزگاری است روی دستمان مانده! و کس را در بلاد دور و نزدیک هوای برداشتن آن نیست! و این راست می گفت حفظه الله!

 

و نیز از کرامات شیخ ما گویند که با هرکس از چپ و راست و تند و کند، حشر و نشر داشت بی آنکه گزندی به او در رسد و نفعی به معاشران! طنازی از طایفه خبرچینان در مصاحبتی همگانی شیخ را پرسید: راست است که با هرجماعت از هر فرقه و عقیدتی نشست و برخاست کرده تمشیت نمایی!!؟ فرمود: نشستن را احتمالی باشد اما کس ندیده که ما با کسی بر خیزیم! تمشیت را که اصلا و ابدا! این وصله از ما برکنید و به مرتضی نبوی بچسبانید! که این وصله ها او بر ما تدارک ببیند نالوطی! و نکته ها  در این کلام شیخ بود که کس در نیافت مگر مریدان مقرب! کثرالله ادراکهم!

 

و معروف بود که بسیار سرمقالت ها برنبشت که هزار دفتر آن را اول و آخر نبود. گویند شبی شد که سرمقالتی ننبشه بود از بی مجالی و جریده در مطبوعه معطل مانده! فرمود: همان سرمقالت را که به سالی قبل در این روز چاپاندیم مکرر بچاپانید! چاپاندند و صدا از کس در نیامد و زمینی به آسمان شدن نه. و گویند که شیخ ما هر شب به سرمقالت نبشتن تنها بود و هر پگاه به خواندنش نیز تنها! و شیخ مکرر می فرمود: سرمقالت نه از بهر خواندن خلایق است که حکمتش نبشتن ماست! و این عجیبه حکایتی است از حکایات شیخ ما (کرمه الله).

 

و دایره کرامات شیخ ما بدان حد فراخ است که شرح مکفی آن هزار مثنوی خواهد و نشاید در این مختصر گنجد. تمت!

زندگی زیباست... زندگی زیباست... زندگی زیباست

بازهم برادر حسین شعر دلنوازی از مرحوم سهیلی فرستاده اند که بازهم از همراهی ایشان با سپیدار سپاسگزاریم:


« زندگی » زیباست، کو چشمی که « زیبائی » ببیند ؟

کو « دل آگاهی » که در « هستی » دلارائی ببیند ؟


صبح ها « تاج طلا » را بر ستیغ کوه، یابد

شب « گل الماس » را بر سقف مینائی ببیند


ریخت ساقی باده های گونه گون در جام هستی

غافل آنکو « سکر » را در باده پیمائی ببیند


شکوه ها از بخت دارد « بی خدا » در « بیکسی ها »

شادمان آنکو « خدا » را وقت « تنهائی » ببیند


« زشت بینان » را بگو در « دیده » خود عیب جویند

« زندگی » زیباست کو چشمی که « زیبائی » ببیند ؟

                                                          (زنده یاد مهدی سهیلی)

نیم نگاهی به زندگی... نیم نگاهی به زندگی... نیم نگاهی به زندگی

 

زندگی... صحنه یکتای هنرمندی ماست....

 

                   هرکسی نغمه خود  خواند و از صحنه رود....

                                                   صحنه پیوسته به جاست....

                                                      

                               ای  خوش آن نغمه که مردم بسپارند به یاد!

                                                                           

                                                                         (ناشناس)

بازهم از سپیدار... بازهم از سپیدار....

برای مادرم... که هنوز داغ مرگش بر دل تازه است...

و برای پدر که سپیدار خانه ما بود...

 

یادم آید از آن زمانه دور

 آن زمانی که رنج بود و شکوه نبود

آن زمانی که خار بیشه و باغ           

پای بی طاقت مرا  می سود

آن زمان ها که دل چو آینه بود

کینه ها، قلب من نمی  آلود

آن زمان ها که مادرم  گاهی 

شیطنت های من نمی بخشود           

بغض می کردم  و  غمین بودم

تا غبار از  رخش نمی پالود  

آن زمان ها که دشت دهکدمان

تا افق سبز  بود  و  وهم آلود

آن زمان ها که اهل آبادی

چشم  شان چشمه کرامت بود

 

او سپیدار خانه ما بود

آری آنجا ورای خانه ما 

تک سپیدار سر به آسمان می سود                  

در نگاه خیال کودکی ام 

رازها داشت آن درخت کبود

قامتش استوار همچو پدر 

بی تکلف بسان مادر بود

هر نسیمی که پرسه زد در دشت 

با سپیدار یک ترانه سرود

کام هر  رهگذار عاشق را

نغمه هایش ز باده خوشتر بود

 

برگ های سپید و روشن او برگ های سپید و روشن او... پرتلالو به سان اختر بود

پرتلالو مثال اختر بود

بارها دیدمش که غمزه کنان 

با نسیم سحر به بستر بود!              

باشکوه و بلند  و   وارسته 

دلش اما لطیف چون پر بود

کودک بینوای عاشق را  

ساز او  دل ز کف هماره ربود

یاد باد  آن زمان که مهر پدر 

چون سپیدار سایه سر بود

یاد باد آن زمان که مادر من 

چون "سپیدار  خانه" در بر بود

مادرم نیز نغمه هایی داشت 

جان از آن نغمه ها معطر بود

آن زمان های پاک بی برگشت 

قلب من را غمی نمی فرسود

یاد  بادا  زمان کودکی ام  

 آری آری ز حال خوش تر بود

ای سپیدار باشکوه بلند 

درس هایت مرا چو گوهر بود!

..... یادم آید از آن زمانه دور...

 آن زمانی که رنج بود و شکوه نبود....

         

یک هدیه علمی... یک هدیه علمی... یک هدیه علمی

یک تحفه علمی برای همه همراهان سپیدار (Recommended!)

 

اشاره:‌ دوستانی که با فعالیت های علمی آموزشی ام سروکاری دارند،‌ می دانند که چندسالی است در دانشکده، نظریه "مهندسی اطلاع رسانی" را تدریس می کنم. تاکنون ترجیج می دادم که این نظریه در مباحث کلاسی محک بخورد و چندان شتابی برای انتشار عمومی آن نداشتم. بحمدالله این نظریه در طول مباحث علمی چندسال گذشته کامل تر و پخته تر شد و توصیه های مکرر دوستان هم مزید برعلت شده تا ان شالله در همین زمستان این نظریه علمی به انتشار عمومی برسد. به عنوان هدیه ای  کوچک به تمامی خوانندگان سپیدار و بویژه همکاران عرصه رسانه،‌ بخشی از فصل چهارم کتاب را در اینجا تقدیم می کنم. امیدوارم لذت ببرید:

 

"به نظر می رسد انسان آن گونه ای از جانداران است که ذاتا گرایش به "معنی سازی" دارد... و توانایی ممتاز آدمی این است که با ایجاد و تعبیر "نشانه ها" (Signs) معنی سازی کند. چارلز  پی یرس     (Charles  Sanders Peirce)، فیلسوف و نشانه شناس آمریکایی روشن ساخت که انسان تنها با بکارگیری نشانه ها فکر می کند. این نشانه ها هستند که به صورت کلمات، تصاویر، صداها، کنش ها، اشیاء یا حتی مزه ها  و  بوها(هنگامی که از آنها برای رساندن مفهومی خاص استفاده می کنیم م.) ظهور می یابند. اما این پدیدارها، خود فاقد معنی ذاتی هستند و تنها زمانی که ما به آنها معنی بخشی کنیم به نشانه تبدیل می شوند. "هیچ چیز یک نشانه نیست مگر آن که به عنوان یک نشانه تعبیر شود(Peirce 1931-58, 2.172). هر چیزی می تواند یک نشانه باشد به شرط این که کسی آن را به عنوان نشانگر چیزی غیر از خودش تعبیر کند. ما معمولا ناخودآگاه،‌ نشانه ها را با انتساب  آنها به سیستم ها یا مجموعه هایی آشنا از "قراردادها" تعبیر می کنیم. نشانه شناسی با مطالعه این نوع  استفاده معنی بخش از نشانه ها سرو کار دارد".

                                                       (دانیل چاندلر- کتاب نشانه شناسی مقدماتی)

 

نشانه شناسی علم مطالعه نشانه ها و نیز نظام های نشانه ای است. در نگاه این علم، جهان خود یک نظام بزرگ نشانه شناختی است که به سیستم ها یا نظام های بی نهایت نشانه ای تقسیم می شود و انسان این قدرت انحصاری را دارد که نشانه ها را تعیبر کرده و هریک را به مجموعه یا نظامی از نشانه ها ارتباط دهد. بدون برخورداری از این قدرت ذاتی،‌ انسان قادر به دانستن و آگاهی در مفهوم عام آن نبود و در تعاریف خاص تر دانایی یا دانش نیز،‌ هیچ خلاقیت هنری،‌ ادبی و فن آوری بروز نمی کرد. انسانها قادر به فهم و درک متنوع از پدیده های جهان بیرون و درون خود نبودند و نمی توانستند از تنوع دیدگاهها و  اختلاف نظرات دانشی و ذهنی بهره مند گردند. اینها همه به این دلیل است که انسان می تواند با  بکارگیری نشانه ها،‌ فکر کند. تفکر در یک تعریف نشانه شناختی عبارت است از استفاده از نشانه های تعبیرشده به منظور رسیدن به مفهوم نشانه های تعبیر ناشده یا مجهول.

آدمی از نخستین لحظه خلقت خود، به تعیبر نشانه های هستی آغاز کرده تا آخرین لحظه زندگی، از تشنگی تعبیر نشانه های بی انتهای هستی،‌ سیراب نخواهد شد. این وضعیت هم برای تبار آدمیان و هم برای هر فرد انسانی از نوزادی تا مرگ صدق می کند. رستگاری انسان در گرو فراهم ساختن ذخیره و سرمایه ای بزرگ از معرفت نشانه شناختی جهان است. از این زاویه،‌ هر انسانی به همان اندازه انسان است که قدرت تعبیر عمیق نشانه های هستی را در خود رشد داده باشد. هر انسانی به آن اندازه باسوادتر است که در مسیر شناخت و تعبیر عمیق تر و حقیقی تر نشانه ها به پیش رفته است. به همان میزانی رشدیافته تر است که بتواند تعابیر عمیق نشانه های هستی را در درون خود بازآفرینی و نهادینه کند. به همان اندازه متمدن است که در جهان نشانه ها،‌ قدرت تعبیر بالاتر و قدرت انطباق پذیری کامل تری با جهان های نشانه ای داشته باشد. به همان اندازه تربیت شده است که نشانه های تعبیر شده در رفتار عملی او نمود عینی یابند. هر جامعه ای به نوبه خود به همان نسبتی از توسعه انسانی بالاتر (و در حقیقت توسعه پایدارتری) برخوردار است که دیدگاهها،‌ رفتارها،‌ تعاملات و مناسبات درونی و بیرونی اش،‌ منطبق تر بر شناخت بالاتری از نظام های نشانه ای و تابعیت رفتاری از آن نشانه ها باشد. واقعیت این است که در هر سطحی از سطوح احتماعی و در هرجنبه ای از زندگی روزمره ما نیز،‌ مرز بین تربیت و پرورش نایافتگی، پیشرفت و عقب ماندگی،‌ تمایز بین رشدیافتگی مدنی با عقب ماندگی بدوی، تنها با شاخص میزان حساسیت و اشعار ذهنی و رفتاری  شاکله شخصتی فرد و جامعه با جهان نشانه ها،‌ تعیین می شود؛ چه نشانه های متعلق به نظام های ظبیعی نشانه شناختی یا نشانه های مربوط به نظام های قراردادی (بشری) نشانه شناسانه. این تنها روش علمی برای تعیین میزان باسوادی و بی سوادی، افراد و جوامع است. این رساله درصدد است نشان دهد که فرایند اطلاع رسانی چگونه می تواند به افزایش و ارتقاء سطح رشد مدنی فرد و جامعه انسانی یاری رساند و در این میان مهندسی اطلاع رسانی به عنوان ابزاری علمی برای تضمین نتیجه بخشی این فرایند به کار گرفته می شود....

                                                          (یادآوری:‌ نقل این مطالب تنها با ذکر منبع آزاد است)