سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است
سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است

ماجرای من و خانوم رییسیان!

سلام... ببخشید که یکی دو روزه به شما سر نزدم! عوض اش امروز می خوام یه ماجرای نسبتا قدیمی که برا خودم هیچوقت کهنه نمی شه رو براتون تعریف کنم... ماجرای من و خانوم رییسیان! اما اگه طالب دونستن اش هستین... باید یه مقدمه کوچولو رو بخونید... تا به قول امروزی ها اهمیت راهبردی این ماجرا براتون جا بیفته!!

این مقدمه مربوط می شه به وضع زبان انگلیسی بنده،‌ که هرچه تو دبیرستان خوب بود(البته به استثنای دیپلم که با تک ماده گذروندمش!!) تو دانشگاه افتضاح بود. یادم هست سال 1355 دو واحد درس انگلیسی رو در دانشگاه تهران با یه معلمی داشتیم به اسم Mr. Evjen که ایشون رو از آمریکا وارد کرده بودن تا مستشار زبان انگلیسی بچه های دانشکده ادبیات باشن!! راست و دروغش برام مشخص نشد ولی بعدها شنیدم که ایشون و یه کرور معلم زبان آمریکایی دیگه که ریخته بودن تو دانشگاه تهران،‌ همه شون دیپلمه بودن! حالا این جای خودش.... داشتم می گفتم که دور از جون، من یه ترم سر کلاس ایشون بودم اون هم هفته ای شش ساعت اما بی معرفتاش دروغ می گن اگه یه کلمه شما از Mr. Evjen فهمیدید... من هم تو اون چهارپنج ماه فهمیدم... فکر نکنید این به خاطر لهجه عجیب و غریب آقای اوجن بود ( که این رو خانم دستیار ایرونی شون تایید می کردن!) نه!! زبان من شاهکار بود!!! یه روز Mr. Evjen که حسرت به دل شده بود یه کلمه انگلیسی از من بشنوه! یه واژه ای رو روی تخته سیاه نوشت و از مسترجفری که بنده باشم خواست که معنی اش کنم. گناه کبیره کرده باشم اگه من معنی اون کلمه رو بلد بوده یا گفته باشم!! ولی یادم هست که تو اون حالت هیجان یه صدای مخصوصی که نمی دونم از کجای حنجره من بود، از من متصاعد شد!! این Mr. Evjen رو می گی!! انگار خدا دنیا رو داده بهش... صد بار من رو تشویق کرد... چون فکر کرد من درست جواب دادم!!!! بیچاره Mr. Evjen چقدر عرق می ریخت تا زبون ما بازبشه ولی به عمر اقامت اون تو ایران قد نداد که نداد!! خب بگذریم.... این از مقدمه ماجرای من و خانم رییسیان! حالا بریم سر اصل مطلب!

دلم براتون بگه که سال 1359 بود که من و سه یار دبستانی دیگه (شهریار نیازی، مهرنوش جعفری، یوسف عسکری نژاد) داشتیم طرفهای پارک لاله پرسه می زدیم و از این که دانشگاهها تعطیل شده بود و علاف مونده بودیم، لذت می بردیم!! یوسف گفت: بچه ها بریم روزنامه بخریم... خریدیم و اتفاقا یه آگهی استخدام ایرنا رو دیدیم! همون روز اومدیم استخدام شدیم با ماهی سه هزار و چهارصد و پنجاه تومن!!

اون سال گذشت و سال بعدش یعنی سال 1360 رییس خوب ما دکتر کمال خرازی مدیرعامل وقت ایرنا،‌ به بنده ماموریت دادن که گروه ترجمه اخبار خارجی رو ساماندهی!! کنم. بنده هم با کمال پررویی و شجاعت رفتم شدم سردبیر گروه!!!

اون موقع ها هنوز حجاب اجباری نشده بود. تو گروه ترجمه دو تا خانم جوون مترجم کار می کردن... یکی خانم رضایی که یادم هست ماشاالله با اون قد و قواره بلند و خوش ترکیبی که داشتن، موهای بلندشون تا پایین شونه ریخته بود. یکی هم همین خانم رییسیان خودمون که نقل بحث ما هستن که ایشون هم علاوه بر نعمت زیبایی که از اون بهره مند بودن همچین یه نم مغرور بود و گاهی بدجنسی هایی هم در حق بقیه و بویژه رییس جدید که بنده باشم، داشت. خلاصه... یه چند روزی گذشت تا این که یه روز صبح من رفته بودم تو اتاق تله پرینتر که پایگاه آقای جبین شناس بود! تو این اتاق، تلکس همه خبرگزاری های خارجی بود و یادمه من داشتم با حسرت تلکس آسوشیتدپرس رو نگاه می کردم و البته نیازی به یادآوری نیست که کلمه ای هم سر در نمی آوردم!!

در همین اثنا بود که خانم رییسیان شیطون، مغرور و خرامان وارد اتاق شد... یه وراندازی از سر تا پای من کرد و ... با یه لحنی که از حکم اعدام بدتر بود گفت: آقای رییس از خبرگزاری ها چه خبر؟!!؟ گفتم: واللا خانم رییسیان من که سردر نمی یارم این نوشته ها رو!! ایشون هم بلافاصله گفت:‌ اختیار دارین! مگه می شه رییس گروه ترجمه از زبان سر درنیاره!! ... آره خانوم رییسیان این رو گفت و با غیض تلکس آسوشیتدپرس رو از جلوی دست من از دستگاه جدا کرد و رفت....! 

... باور بفرمایید انگار سقف اتاق تله پرینتر رو سر بنده بینوا پایین اومد و البته بیشتر آرزو داشتم که زمین دهان باز می کرد و بنده رو میل می فرمود!!!

... اون روز گذشت و روزهای دگر هم... ولی مهم این بود که خانم رییسیان کار خودش رو کرده بود... دو سال بعد به لطف یک جمله دلسوزانه اما تلخ چون زهر حلایل، من همزمان مترجم انگلیسی و عربی خبرگزاری بودم (درکنار کار سردبیری)... و سال بعدش هم به برکت همین تحول بود که در آزمون فوق لیسانس زبانشناسی قبول شدم و در همون رشته هم دکتری ام رو گرفتم.... آره خانوم رییسیان... مسیر زندگی من رو متحول کرد... سرنوشتم رو عوض کرد... برا همین هنوز هم یه عالمه دوستش دارم این خواهرم رو... و خوشحالم که هنوز هم همکاریم... البته خانوم رییسیان خیلی متواضع هست و صمیمی و من هم خیلی ممنونش ام... گاهی بهش می گم خانوم رییسیان!... تو می دونی زندگی من رو متحول کردی؟ و اون با همون آرامش اش می گه: نه به خدا... چطوری؟ و من بهش قول داده بودم که یه روزی براش تعریف کنم...

نظرات 13 + ارسال نظر
سارا وخشوری شنبه 17 دی‌ماه سال 1384 ساعت 01:23

سلام
خوشحالم که همانطور که استاد ( دکتر جعفری عزیز ) به من گفتن من اولین نفری هستم که این خاطره را خوندم.
خیلی دلم می خواهد که خاطره ای را که الان به ذهنم رسید براتون تعربف کنم .
تقریبا سه سال قبل که بود که دکتر جعفری معاون دانشجویی دانشکده ما (‌ دانشکده خبر ) شدند.
ما هم که از خدا خواسته هر روز با یک طرح جدید و کلی هیجان می رفتیم دفتر ایشان و دکتر هم همیشه با روی باز ما را تشویق می کردند.
آن روزها وزیر وقت نفت ایشان را به عنوان مدیر عامل شبکه اطلاع رسانی نفت و انرژی (شانا ) منصوب کرده بود.
یک روز که مثل همیشه با هیجان زیادی برای طرح جدیدی نزذ استاد رفتم ایشان به من گفتند : سارا! بیا و به جای از این شاخه به اون شاخه رفتن ‌‌این انرژی را در شانا صرف کن .
!!! من تا اون روز یک کلمه راجع به انرژی نخونده بودم!
خلاصه!
در شانا به سرعت با کمک دکتر جعفری عزیز و سردبیران خوب شانا ( به ویژه آقای گلزاده ) در زمینه خبرنگاری انرژی راه افتادم به طوری که بعد از یک سال و نیم کار در شانا مصاحبه ای که با وزیر نفت وقت عراق انجام داد بودم در جشنواره نفت و رسانه برگزیده شد.
بعد از دو سال فعالیت در شانا به عنوان کارشناس در امور بین الملل شرکت ملی نفت مشغول به کار شدم و الان هم مشغول نوشتن تز فوق لیسانسم در رشته مدیریت بازرگانی (‌با موضوع تحلیل روشهای قیمت گذاری نفت خام صادراتی ایران) هستم.......
..... استاد عزیز خیلی خیلی متشکرم :)

سلام سارای عزیز... دختر خوب من!
تو لایق و شایسته بیشتر و بیشتر از این ها هستی... از خوشحالی شماها خوش حالم و خدا رو شکر می کنم بابت این همه نعمتی که به من ارزانی داشته. نعمت وجود این همه دختر و پسرهای خوب تو دانشکده و تو جامعه... ممنونم خدا
سرفراز باشی دخمر نازنین من!

سید امید عرب شنبه 17 دی‌ماه سال 1384 ساعت 14:43 http://www.omidarab.blogfa.com

سلام ای استعداد،
ای اسوه مقاومت،ای الگوی زندگی،ای به بلندای اورست، ای ماندگار چون سهند ،ای خودی همچون دماوند، ای مهربان، ای مقاوم،ای تلاشگر،ای سازنده،ای سردار سازندگیII، ای رئیس مهربان،ای شیرین زبان،ای مظهر نشاط،ای دوست مهرنوش جعفری، ای هیئت علمی،ای مظهر دانش، ای عشق،ای دم،ای بازدم،ای استعداد یاب،ای بانی شکوفایی علم،ای رئیس دانشکده،ای آخر استعداد...من هم دومین نفری هستم که وبلاگتان را خواندم.مدال نقره برای من!

مجید زاغری شنبه 17 دی‌ماه سال 1384 ساعت 16:01 http://www.magicalam.persianblog.com

که اینطور ... شانس بد ما تو این دور و زمونه هیچکس از این جملات تاثیرگذار و متحول کننده بهمون نمی زنه ... شایدم به خاطر اینه که ما الان همکارانی که موهاشون بلند باشه و بریزه رو شونه هاشون نداریم !!!نمی شد ما یه دهه جلو تر به دنیا می اومدیم و از نعمت جملات متحول کننده برخوردار بشیم ؟؟؟

علیک سلام آقا مجید!
شنونده باید عاقل باشه، اهل باشه! که ان شاالله تو هستی. شاعر می گه: تربیت نااهل را چون گردکان بر گنبد است! سرفراز باشی

اقاقیا شنبه 17 دی‌ماه سال 1384 ساعت 17:30

سپیدار عزیز و نازنین سلام....سلامی به بلندای آسمان که قامت رعنای تو بدانجا رسیده...مطلب خاطره به قدری دل انگیز بود که تپش قلبم را چند برابر کرد واز شدت هیجان به خود میلرزیدم ...چرا که مدت نه چندان طولانی است که به علت گرفتارییها علی رغم میلم از درس دور هستم...و این باعث ناراحتیم بود وقتی این خاطره را خواندم آنقدر به شگفت زده شدم .جرا من فکر می کردم شما زبان از ابتدا دکتری داشتید این صداقت شما باعث میشه که خیلی ها همچون منی به خود بیایند و با توکل به خدا دوباره شروع کنند.واقعا دست مریزاد استاد که بحق شایسته هستی...مرهمی هستی بر دلهای خسته...بنویس وباز هم بنویس زیرا ما نیازمند این همه روراستی و صداقت هستیم.همیشه استوار و پایدار باشی
سلامت شاد وموفق باشی قلمت پر توان

جواد صبوحی شنبه 17 دی‌ماه سال 1384 ساعت 19:47 http://www.parantez.blogsky.com

استاد ارجمند جناب آقای دکتر جعفری
سلام
شنیدن و خواندن این دست خاطرات برای نسلی که گاه در مسیر پر هیاهو و ملتهب امروز گمان می کند تمامی گذشته حال و آینده در هاله پر شور او خلاصه شده است می تواند نهیب و ضرباهنگی باشد تا بلکه قدری او را از حلقه بی خبری خارج کند. اما دریغ که چراغ تجربه مردان بزرگ امروز حتی برای عده ای همواره خاموش و بی فروغ می ماند.....

ناهید شنبه 17 دی‌ماه سال 1384 ساعت 22:01

سلام...نمی دانید از خواندن این خاطره چه درس هایی که می شود گرفت.می دانید ؟این باعث می شه که همه متوجه بشیم که برای رسیدن به اهداف خود نیازمند سعی و تلاش هستیم.ممنونم و موفق باشید.

لطیف یکشنبه 18 دی‌ماه سال 1384 ساعت 10:14

سلام جناب آقای دکتر.
عجب سرگذشتی. والا ما اگه هر روز روزنامه و ... بخریم ، عمرا دیگه از این آگهی ها ببینیم. یه روزه استخدام با اون حقوق ناقابل ! در اون سالها و بعد هم یه شبه رفتن اون بالا و القصه ... . اما از این ماجراها تو این کشور به خصوص تهران زیاد دیده میشه که بخواد تحولات اساسی ! در زندگی ما ایجاد کنه.‌(اما ماها هیچی ندیده هر روز متحول می شیم! ولی شب که می خوابیم از یادمون میره. ) به نظر شما باید چیکار کرد؟

سلام لطیف
ببین این دیگه مشکل خودته که ماجرا هست ولی تو متحول نمی شی! خب یه کاری کن متحول بشی لاکردار!!!
اما درباره یک شبه بالارفتن! فرمایش شما درست... فقط اجازه بدید یه تبصره رو از واقعیت سال های حرفه ام اضافه کنم: هیچوقت یک شبه بالا نرفتم... و این یک بار هم که شرایط خاص زمانه، بنده را درچنین موقعیتی قرارداد... شایسته اون عمل کردم... بنده هم جزو معدود همکاران باسابقه هستم که پله ها را یک به یک و البته نه به سادگی ای که اشاره کردید، پشت سر گذاشتم...
با آرزوی موفقیت و شادکامی

سلام سلام سلام،،،
استاد استاد استاد،چرا چرا چرا همه همه همه چیزو چیزو چیزو سه بار سه بار سه بار می نویسی می نویسی می نویسی؟؟؟

سلام امید
همه چیز رو نه! یه چیزهایی رو؟ علتش هم اینه که فکر کن متوجه می شی!!؟ تا یادداشت بعدی... فقط زود بیا که دلم برا گیردادن هات تنگ می شه. بای

احمد یکشنبه 18 دی‌ماه سال 1384 ساعت 14:37

آقای دکتر گل! سهم آقا کمال خرازی چی شد؟

سلام احمدآقا!
بابا مشکوک می زنی که؟! اسم ات ناشناس؟ ایمیل ات ناشناس؟ سوالت که از همه ناشناس تر!! لطفا یه کم ساده تر حرف بزن... ما هم بفهمیم... بتونیم جواب بدیم... ارادتمند

احمد دوشنبه 19 دی‌ماه سال 1384 ساعت 08:18 http://tavakoli.eprsoft.com

دکتر گل سلام، من احمد توکلی هستم. دوست داشتنی عزیز، وقتی من برای تو متن زیر را نوشتم تو هنوز سیاسی نویسی را شروع نکرده بودی ! لذا فکر نمی کردم با موضوع مشکوک برخورد کنی . ضمنا حواسم نبود که احمد زیاد داریم. و اما اینکه چرا من گفتم آقا کمال را فراموش کردی منظورم این بود که اگر او آن جوهر را در تو کشف نمی کرد که این جوان حتی اگر زبان نمی داند اما انقدر باهوش هست که گلیمش را در میان یک عده آدم های زبان دان از آب بیرون بکشد و تو را دبیر آن بخش نمی کرد آنوقت خانم رئیسیان نمی توانست محرک پیشرفت زبان تو باشد.ها ...درست است.؟! همین.

سلام احمد عزیز... دقیقا همین طور است که فرمودید... به همین دلیل همیشه قدردان و سپاسگزار آقاکمال عزیز هستم. خدا به ایشان سلامتی و توفیق عنایت کند.

دینداری دوشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 08:56

سلام
یک اشتباه تایپی به هنگام جستجو در اینترنت مرا به سرزمین شما آورد. سرزمین عجایب. در محیط خشک و خشن اطراف ما که همه برای هر حرکت یا حرف کوچکی که از خود صادر می کنند مدتها فکر می کنند و عواقب و نتایج آنرا می سنجند این وبلاگ و نظراتی که بر آن نوشته می شود یک برکه وحشی است. بیشتر از دو ساعت در این وبلاگ توقف کردم و حتما چندین ساعت دیگر نیز را در اینجا صرف خواهم کرد. سربلند باشید شما و همه اصحاب دانشکده خبر

سلام... خوش آمدید... آرزوی همیشگی ام این است که سپیدار ارزش وقت همراهانش رو داشته باشه... سرفراز باشید و سرشار از شادی

بهرام شنبه 27 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 19:17 http://irnaeeha.blogfa.com

سلام دکتر
تشکر از خاطره ای که فرستادی..روی سایت گذاشتم..سپاسگزار می شم بیشتر برای ما بفرستید..حیف است این خاطرات ثبت نشوند....دوباره تشکر

سپیدار پنج‌شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 20:21

کاش یکی پیدا شه و زندگی ما رو متحول کنه !!!
ایییییییییی روزگار

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد