سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است
سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است

مهارت، حکمت، هنر: سه فرشته سعادت!

مهارت، قدرتی است برای ایجاد، آفرینش، ساختن و پدیدآوردن... در مواردی به آن تخصص و فن آوری هم می گویند.

حکمت، نوری است برای ایجاد و بکارگیری درست پدیده ها، استعدادها، کنش ها و امکانات... در زبان شیرین فارسی به آن فرزانگی هم می گویند.

هنر، عنصر جاودانه ساز است، تنها اکسیری که توانا است بر بی اثر کردن موکل زمان... نام اش هم مثل خودش یگانه است.

و با خود می گویم: اگر این سه به هر میزان در تو جمع شد، به همان نسبت سعادتمندی! و گرنه بینوایی شوربخت بیش نیستی! مهم نیست که چه کاره ای، آبدارچی یا استاد دانشگاه یا رییس جمهوری!

پروردگارا! به ما در این جهان خوبی عطا کن و در آخرت نیز و ما را از  آتش برهان... آمین   

ما غرق گناه ایم ولی پاک سرشتیم!

 

ما غرق گناهیم ولی پاک سرشت ایم       حسرت زده یک وجب از خاک بهشت ایم

شکرانه زایل شدن حالت اغماء       از خوردن آن میوه ممنوعه گذشتیم

هرچند که الیاس بسی وسوسه ها کرد      اما چو پری بنده خناس نگشتیم

غفلت بکشد یونس جان در دل ماهی      چون غمزه هستی به دل مزرعه کشتیم

افسوس که این ماه مبارک به سر آمد     در دفتر اعمال ثوابی ننوشتیم

عید فطر مبارک. فطرت تان همیشه پیروزدر سال های اخیر، فن آوری ارسال پیام های کوتاه، برای جامعه ایرانی از جمله به ابزاری در خدمت طنز، لطیفه، اشعار مناسبتی و نکات ظریف اجتماعی، سیاسی و فرهنگی تبدیل شده است. البته که بیان دیدگاه و ابراز اعتراض به شرایط موجود فرهنگی، اجتماعی و سیاسی، استعداد طبیعی همه جوامع انسانی است و در هرجامعه ذهن های لطیف و زبان های روانی هست که حرف های مگو  را در لباس عبارات طنز بازگو و در دل تاریخ ثبت کنند اما برای جامعه ما که در هر زمان به دلایل ویژه همان دوران، این واقعیت تلخ و سخت وجود داشته که برای مردم بیان ساده و آسان حرفهای دل و ذهنشان بی گزند و آسیب نبوده است، آفرینش طنزهای تلخ و شیرین و نکته گویی های نغز اما پرمغز، به استعدادی ذاتی و رایج تبدیل شود.

واقعیت این است که چنانچه سلیقه و همتی درخور، به جمع آوری همین طنزها، نکته ها و لطیفه های اس ام اسی (یا به قول صدا و سیما پیامکی) بپردازد که در هر مناسب شادی و اندوه بر روی شبکه تلفن های همراه پرواز می کند، خود به کتابی گویا و دائره المعارفی کامل که آینه بخش بزرگی از فرهنگ و اندیشه این ملت و شرایط اجتماعی سیاسی خاص هر دوره است، تبدیل خواهد شد.

اما از میان همه نکته ها، لطیفه ها و طنزهایی که در ماه مبارک رمضان، هم به مناسبت این ایام معنوی و خدایی و هم گره خورده با شرایط روز جامعه و از جمله سریال های تلویزیونی این ماه برروی تلفن همراه به دست ام رسید، شعر فوق را که مطابق معمول همه این نوع طنزها و نکته گویی ها، سراینده آن مشخص نیست، انصافا پخته و شایسته و مغتنم دانستم در آن حد که حیف ام آمد در سپیدار تقدیم دوستان نشود. از دوست عزیزم ک.خسروی که این شعر طناز را برایم فرستادند، نهایت سپاس را دارم و برای او شادکامی،‌ سرفرازی و عافیت آرزو دارم.

البته برای آنکه این نوشته بیش از حد لازم هم جدی و خشک نباشد و در این شب عید لبخندی هم بر لبان ذکرگوی شما نشانده شود، طنز دیگری را نیز که همین امروز به دستم رسید، تقدیم می کنم مشروط بر اینکه آقایان قسمت آخر طنز را خیلی جدی نگیرند چون ممکن است ناشکرانه بوده و به اغماء آن هم از نوع شدید آن مبتلا شوند و هستی خود را بر سر هستی ای از نوع تاجیکی آن بگذارند... از ما گفتن:

خداوندا! در شب عید سعید فطر، ما را از شر الیاس، پدران ما را از شر هستی! مریض هامان را از شر وعده های دکتر پژوهان در امان بدار! و دختری از تاجیکستان و قطعه زمینی در بیدآباد اصفهان نصیب مان بگردان!! عید سعید فطر مبارک!

ضمنا از همه دوستان دوست داشتنی ام که از طریق پیامک! تبریک های محبت آمیز خود را به مناسبت عید سعید فطر ارسال کرده اند اما بنده به دلیل یکطرفه شدن تلفن همراه ام!! قادر به ارسال پاسخ نیستم، تشکر کرده عید فطر و فطرت را متقابلا تبریک می گویم و از پروردگار رحمن خواهانم که رایحه رمضان را در همه یکسال پیش رو، در فضای جانشان پراکنده بدارد. آمین! 

کودکی صدا می زند: مامان! مامان!!!

نیم ساعتی می شود که کودک خردسال در اتاق سرگرم بازی است، غرق در چیدن و برچیدن اسباب بازی ها و محو خیالات و نقشه های جهان کودکانه خویش! غافل از همه اطراف و فرورفته در رویاهای شیرین دنیای کوچک کودکی!

ناگهان، چشمانش در حدقه می چرخد! دستانش از بازی باز می ماند، قلب اش در سینه فرو می ریزد، نگرانی موج نگاهش را تسخیر می کند و ...  بی اراده مادر را فریاد می زند: مامان! مامان! مامانی! ...

پاسخی نمی شنود، هراسان می شود، حس تنهایی و رهاشدگی سراسیمه اش می کند، بی اختیار از اتاق به بیرون می دود و این بار با ناله ای ملتمسانه که دیگر با گریه درهم شده است، مادر را فریاد می کند: مامانی! مامانی! کجایی؟؟

مادر در آشپزخانه سرگرم تهیه ناهار است. همان بار اول هم صدای کودکش را شنید اما در عین مشتاقی، حکمتی عمیق به او فرمان داد که در سکوت به انتظار بماند.  اکنون کودک رمیده و هراسیده به مقابل او رسیده و نگاه خیس و دل آشفته اش، چشمان او را می جوید... مادر نگاه مواج از عشق خود را به کودک می تاباند و با صدایی سرشار از اشتیاق و آرامش، پاسخ اش را می دهد: جانم عزیزکم... من هستم... من اینجام... پیش تو! آروم باش! آروم قلب من!

گرمایی آرامش بخش، سر تا به پای کودک را در می نوردد، خط اشکی که گونه هایش را خیس کرده، همچون جویباری خنک، آتش هراس اش را فرو می نشاند، لبخند می زند و آرام به اتاق باز می گردد و  بازی از سر می گیرد... دوباره در سرگرمی های جهان کودکی خود فرو رفته محو می شود... نیم ساعتی می گذرد و دوباره هراس رهاشدگی و تنهایی و دوباره صدا، فریاد، ناله، اشک و ... مادر، نوازش، آرامش... و دوباره...

از نظر روانشناسی، کودک هراسیده از حس تنهایی و رهاشدگی، بیش از آنکه در پی کشانیدن مادر به کنار خود باشد، به دنبال نیاز دیگری است: آزمودن اینکه آیا او، هم اکنون، در دایره ذهن مادر هست یا خیر؟ کودک می خواهد اطمینان یابد که مادر لحظه به لحظه او را در پناه دل خود دارد و  در جان خود سکونت داده است؟ می هراسد از اینکه مادر در ذهن و دل خود، کودک را به حال خود رها کرده باشد!!

زندگی ما بزرگترها، شباهت غریب اما قریبی به جهان بازی ها، تخیلات و سرگرمی های فریبنده کودکانمان دارد. سرگرم می شویم، فریفته می شویم، در نقشه های شیرین خود غرق می شویم،  آشفته می شویم، می هراسیم اما کمتر می توانیم به زلالی، پاکی و پیراستگی کودکانمان اشک بریزیم و ناله های ملتمسانه سر دهیم و این تفاوتی است تاسف بار بین ما و کودکان.

کاش در لحظه های آشفتگی و ناآرامی، با همان احساس پاکیزه، بلورین و شفاف، ناله ای خاموش به درگاه پروردگاری سر دهیم که اگر ما را دریابد، در حضور خود پناهمان دهد و بر ما نظر اندازد،  آرام می شویم، آرامش می یابیم! و اگر نه هرگز!

...  آرامش، دستاورد بزرگ نیایش است و تضرع و التماس که به درگاه هرکس جز پروردگار، گناهی است بزرگ و شرکی است عظیم که جز بر سردرگمی و آشفتگی ما نیفزاید.

 

الهی مرا دریاب... ادرکنی اللهم!  

کتاب هستی را او نوشت، دفتر سفر زندگی را تو می نگاری!

قاعده(سنت) اول: جبر و قضای الهی

همین که نوزادی متولد شد، مسیر زندگی آغاز می شود: یک سفر با شهرهایی بر سر راه که رسیدن به آنها یک "باید" غیرقابل سرپیچی است. کودکی، نونهالی، نوجوانی، جوانی، میانسالی، سالخوردگی ... تا مرگ، اینها شهرهای مسیر زندگی هستند. درست همچون زمانی که سوار بر خودروی شخصی خود راهی سفری می شوید؛ همینکه مسیری را انتخاب کردید و پای در راه نهادید، لاجرم به آبادی ها و شهرهای خاص آن مسیر می رسید. این جبر است! هیچ کودکی نتوانسته در مسیر زندگی مانع از رسیدن خود به شهر نونهالی، نوجوانی و ... کهن سالی شود. این اقتضای طبیعت است: قضای الهی که نه گزیری از آن است و نه گریزی. این قضای (اراده، خواست، برنامه) الهی با تقدیری (اندازه گیری) دقیق، بدون ثانیه ای یا سانتیمتری کم و زیاد اجرا می شود همانطور که همه کائنات بدون ثانیه یا سانتیمتری پیش و پس، از منازل خود عبور می کنند. هیچ چیز و هیچ کس نمی تواند در این مسیر برنامه ریزی شده، از آن حاکم حکیم مطلق پیشی گرفته یا واپس بماند. در این میدان، طراحی بازی به هیچ کس واگذار نشده است و گرنه جهان در آشفتگی غرقه می شد!

قاعده (سنت) دوم: آزادی و اراده انتخاب بشری 

از تهران به مقصد یزد حرکت می کنید: لاجرم به قم می رسید، به کاشان و به دیگر شهرهای مسیر. اصل حرکت و منازلی که هر گام آن تحت سلطه تقدیر و اندازه گیری الهی است و کسی را توان شکستن آن نیست. اما به هرشهر که رسیدید می توانید به آن وارد شوید یا از کنار آن عبور کنید... یک نوزاد در زمانی مشخص، لاجرم به شهر خردسالی، نونهالی، نوجوانی و جوانی می رسد اما لزوما آن را درک نمی کند. اینکه وارد هریک از این شهرها شده یا از کنار آن عبور کند، تنها و تنها بسته به اراده و اختیار و انتخاب خود اوست بعلاوه دیگر عوامل موجود(جامعه و شرایط آن) که در این اراده و انتخاب دخالت دارند. اینجا پروردگار همه چیز را به انسان واگذار کرده است. اراده اش از سر حکمت بر این است که همه چیز را به قدرت، آفرینندگی، اراده و آزادی این "من" اهورایی واگذارد. اینکه به شهر جوانی خواهید رسید، تقدیر جبری اوست اما اینکه چگونه جوانی باشید، اراده آزادانه شماست که البته و طبعا به نسبتی نیز در چنبره شرایط موجود زمان و مکان شما نیز قرار دارد. شرایطی که اما محصولی زمینی است و نه آسمانی! محصول اراده دیگر انسان های دوران شما یا دوران پیش از شما! در اینجا هجرت معنی بخش می شود!

این است که همه انسانها در کالبد، جوان می شوند اما شمار کمتری جوانی را درک می کنند! همانطور که همه از خردسالی عبور کردیم اما بسیاری مان، خردسالی نکردیم! هنگامی که خواستگاری به انجام رسید، عنوان همسر به ما داده شد: به شهر همسری رسیدیم اما چه بسیار از ما که همسری نکردیم! قضای الهی است که همسران با تولد کودک، به شهر مادری و پدری می رسند اما چه بسیار بسیار پدرها که پدری نمی دانسته و پدری نکرده اند یا مادرانی که مادری نمی دانسته یا مادری نکرده اند... انسان چه بسیار از کنار شهرهای زندگی عبور می کند پس زندگی نمی کند از کنار زندگی می گذرد!

قاعده سوم: عنایت، خواست و تصرف الهی

در مسیر سفر خود حرکت می کنیم: وه که چه راهها و بیراهه های بیشماری بر سر راه هست! کافی است در هرلحظه فرمان خودرو را به سمت یکی از اینهمه راههای فرعی بچرخانیم... مسیر تازه ای را انتخاب کرده ایم... خدای من! در این وانفسای راهها و بیراهه ها چه بر این بنده تو می گذرد! کم می آورد، گیج می شود، عصبی می شود، وسوسه می شود... عاصی می شود، طغیان می کند، اشتباه می کند، به خود ظلم می کند،‌ گناه می کند! آیا تو... تو فقط نظاره اش می کنی!؟

اینجا دعا، خواهش، تضرع و نیایش معنی بخش می شود. پروردگارا اراده ام را، قدرت انتخاب ام را،‌‌ آفرینندگی و قدرت ام را رها نساز که سرگردان می شوم... به حال خود رهایم نکن که نابکار خواهم شد. در این سفر، رهایم نکن که به بیابان خواهم رسید: اینجا توکل معنی بخش می شود!

آری،‌ بی شک می توانی خودت تصمیم بگیری. مسیر  ات را خودت انتخاب کنی. نقشه هایت را خودت بکشی. حتی می توانی سرکش باشی، انتقام جو، حریص،بدکار... چون آزاد آفریده شدی از روح خداوندی که هسته آن آزادی و آفرینندگی است پس می تواند پای به راه بگذارد یا پای به بیراهه! اما...

اگر خودش نیاز را بچشد، اگر بخواهد... اگر دعا کند، اگر تضرع کند، اگر به او پناه آورد...و  اگر پذیرفته شود، آنگاه پروردگارش تنها نظاره گر او نخواهد بود. به حال خویش رهایش نخواهد کرد. بنده انتخاب می کند اما تنها متکی به دانش محدود خود نیست، متصل به حکمت مطلق پروردگارش است... و ما رمیت اذ رمیت!!

پس انسان از خداست و به سوی او باز می گردد

پس انسان آزاد است و خود بندگی را انتخاب می کند

پس انسان، یکه عصیانگر کائنات، اطاعت را التماس می کند

پس انسان، محدود است در دانش،‌ در حکمت و در هنر... اما با تضرع به نامحدود می رسد

آنگاه... شیطان و دیگر ملائک نیز این سخن پروردگار را در می یابند که: ... آری... اما من چیزی را می دانستم که شما نمی دانستید!!

پروردگارم... پروردگارا... مرا دریاب... دریاب... دریاب!!

همه پرسش های من از خدا... (۵)

تا حالا فکر کرده اید که چرا یک باغبان، یک کشاورز،یعنی کسی که با دانه و بوته و نهال و آب و گیاه و خاک و درخت سروکار دارد، دچار مشکلات فلسفی درباره جهان و خدا و خودش و هدف زندگی نمی شود؟ بله لابد به این دلیل که که این آدم های روستایی سواد درست و حسابی ندارند و عقلشان به این حرفها قد نمی دهد. آدم های ساده دل و ساده ذهنی هستند که اساسا اندیشه ابتدایی آنها ظرفیت طرح این دست سوالات را ندارد...

بسیار خوب، در اینجا قصد چالش با اینگونه برداشتی را که ممکن است شما قبول داشته باشید یا نداشته باشید، ندارم. می خواهم ذهن خود و شما را متمرکز کنم بر نکته دیگری که طبعی لطیف و گریزپا دارد اما چنانچه شکار ذهن ما بشود، بسیار گوارا، آرامش بخش و مرهم گذار است.

به نظر من، یک کشاورز دچار مشکلات فلسفی و سوال و گمان و تردید درباره هستی نمی شود تنها به این دلیل که با مغز زندگی، نفس زندگی، نبض زندگی و خود زندگی  تماسی مستقیم و بلاواسطه دارد بلکه در آن غوطه می خورد! همه مشکلات، تردیدها، سوال ها، وسواس ها و گمان ها از جایی شروع می شود که تماس بی واسطه انسان با زندگی دچار فاصله می شود و هر اندازه که فاصله هسته وجودی آدمی با هسته زندگی بیشتر شود، گمان ها و تردید هایش بیشتر می شود و غبارهای درونی و ذهنی اش افزون تر.

بروز این گمان ها و تردید ها در ذهن آدمی شاید خود یک امتیاز است برای زایش های فکری و عقلی اما نکته این است که محکم ترین پاسخ های عقلی نیز اگر هم به قبول عقلی بیانجامد، هرگز به آرامش، نشاط، غنودگی و آسودگی درون و در یک کلام به ایمان منجر نخواهد شد...

جنس و ذات آدمی به گونه ای است که تنها در تماس بی واسطه با زندگی و مظاهر آن است که به ایمان و آرامش می رسد. تکه نهال کوچکی که در دست کشاورز است یک کتاب کامل فلسفی از نوع فطری آن است که خواندنش نیاز به سواد و مدرسه و دانشگاه ندارد. هسته فطرت او این کتاب را می خواند، چه خواندنی! خواندنی که مستقیما میوه دل او می شود و مایه آرامش و ایمان او به هستی و آفریدگار حکیم و مهربانی که در یک تکه نهال، نقشه کاملی از یک درخت پربار سیب را نهاده و هرگز نقشه هیچ درختی با دیگری اشتباه نخواهد شد...

بهترین آرزو، سفارش و یاری ای که به همدیگر تقدیم می کنیم این است که فرصت تماس بی واسطه با زندگی را برای هم فراهم کنیم... راستی شما دلتنگ دشت و درخت و چشمه و کوه و دریا نیستید... من که بسیار تشنه ام... بسیار!

همه پرسش های من از خدا... (۴)

چیزی بر تو بار نشد! تو باری را برداشتی که متناسب شانه های روح تو بود!

انسان از روح مبداء مطلق آفریده شد پس شدنی نبود که چیزی بر او تحمیل شود. جبری بر او بار شود. تنها تصمیمی که برای او گرفته شده بود، آفرینش اش بود چرا که آفرینندگی و مهربانی از ذات خداوند بود. روحی آزاد،قابل رشد و گسترش، قدرتمند و آفرینشگر که چون اینگونه بود، مسوولیت کمال خود را نیز خود بر دوش داشت و این سخت ترین بار امانتی است که کهکشان های بی روح فاقد "من" مایه و استعداد حمل آن را نداشتند اما این روح خدایی سرشار از این قوه بود. تنها آفریده ای که درمی یافت: من هستم و این "من" عظیم ترین هدیه ای است که پروردگارش به او بخشیده بود: از همان خودآگاهی آلهی.

زیبایی هستی در رازآلود بودن آن است. در هزار پرسشی که انسان پیوسته در درون خود فریاد می کشد و در رازهای هستی نیز زبان گویایی نیست!

این مدعیان در طلب اش بی خبران اند... کآن را که خبر شد خبری باز نیامد

اما رهاشده در تاریکی نیز نیستیم! انسان پیوسته با بهره از شناخت سرشار درونی و راهنمایان بیرونی پاسخ هایی را برای پرسش های خود یافته است. اما نکته اینجاست که بسیاری از این پاسخ ها نیز خود رمزآلود و نمادین اند... اما در این میان پاسخ هایی هست که درخشان ترند و پذیرفتنی تر و من در این میان یک پاسخ را با خود آشناتر می بینم!

گمانم این است که هیچ چیز بر این "من" اهورایی تحمیل نشد. همه را خود انتخاب کرد اما انتخابی غرقه در روشنایی بینش و آگاهی و "من"انتخابگری که از همه گونه راهنما و راهنمایی بهنگام انتخاب برخوردار بود و همه انتخاب ها تنها و تنها یک هدف داشت: همان که برای گسترش، بالندگی و کمال این روح خدایی بهترین هست: اصل تصمیم به آمدن به سفر زندگی، کالبد مردانه یا زنانه و تمامی آن سناریوها (تقدیرها)یی که تنها ملاک گزینش آنها تناسب با قامت روح ما بود برای بالندگی بیشتر آن. پس...

  • پس اهمیتی ندارد که زن هستی یا مرد! مهم آن است که مردی خوب یا زنی خوب باشی!
  • اهمیتی ندارد که کالبدی قوی داری یا رنجور! مهم آن است که قدرت یا رنجوری تو، پیامدش رشد و تعالی آن من اهورایی باشد!
  • مهم نیست که در تقدیر خود ثروت را انتخاب کرده ای یا دست تنگی را! مهم آنست که از ثروت یا مسکنت خود تمام بهره ای را که هدف تو از انتخاب آن بود، برداری!
  • مهم نیست که مشهور هستی یا گمنام! مهم آن است که شهرت یا گمنامی با تو همانی را بکند که در تقدیر منتخب خود در پی آن بودی!
  • مهم نیست که در سرزمینی بهشت گونه زندگی می کنی یا بیابانی تفتیده! هرچه که هست تناسبی در کار بوده است. مهم این است که از آن تناسب نصیب ات را برداری!
  • مهم نیست که عمری کوتاه داری یا دراز! حتما همان مقدار را نیاز داشته ای! مهم این است که این فرصت را چگونه بگذرانی!
  • مهم نیست که خونسرد و ملایم هستی یا تند و آتشین! مهم آن است که خونسردی یا تیزطبعی ات به تو همانی را که در تقدیر منتخب ات بود، بدهد!
  • مهم نیست که در چه زمانی و با چه کسانی زندگی می کنی! چون همین زمان و همین همزمان ها و همزبان ها مناسب حال تو بوده اند! مهم این است که از این زمان و همزمان های آن بیشترین بهره را برای کمال خودت ببری!
  • اصلا مهم نیست که در زندگی ات چه مشکلاتی داری! مهم این هست که در تنور این مشکلات پخته شوی و نه ذغال! خودت را با مشکلات ات هموار و همراه کنی نه اینکه در گرداب مشکلات زندگی ات غرق شوی! با آب مشکلات ات شنا کن تا به ساحل برسی!
  • حتی مهم نیست که این مشکلات را خودت در همین زندگی با انتخاب های نادرست و شیطانی برای خود فراهم کرده باشی. تازه اینجا هم خداوند از سر مهربانی اش، این جهان را طوری طراحی و تدبیر کرده است که حتی مشکلات،‌ سختی ها و اندوه هایی که خودت با دست خودت برای خودت فراهم کردی، در انتها به نفع تو تمام بشود... عذاب اشتباهات ات را تحمل می کنی اما سپاسگزاری که "من" الهی تو را رشد می دهند... اگر چراغ چشمان ات را  آکنده از غبار نکنند و چراغ قلب ات را خاموش نکنند!
  • تنها چیزی که مهم است این است که بدانی در سفری. مسافری هستی که سفر را با همه مشخصات اش و غرق در نور آگاهی و از سر حکمت و تناسب انتخاب کرده ای. مهم این است که بدانی "از خدا هستی و به سوی او باز می گردی"!

 مژده وصل تو کو؟ کز سر جان بر خیزم             طایر قدس ام و از  دام جهان برخیزم!

 به ولای تو که گر بنده خویش ام خوانی           از سر خواجگی کون و مکان بر خیزم!

یا  رب  از  ابر  هدایت  برسان  بارانی             پیشتر زآنکه چو گردی ز میان برخیزم!

بر سر تربت من با می و مطرب بنشین          تا به بویت ز لحد رقص کنان بر خیزم!

خیز و بالا بنمای ای بت شیرین حرکات           کز سر جان و جهان دست فشان برخیزم!

گرچه پیرم تو شبی تنگ در آغوش ام گیر        تا سحرگه ز کنار تو جوان بر خیزم!

روز مرگ ام نفسی مهلت دیدار بده            تا چو حافظ زسر جان و جهان بر خیزم!

همه پرسش های من از خدا... (۳)

دوم: من نه "من"ام

تا زمانی که خطاها، شکست ها و ناکامی های خود را به گردن دیگری- و از جمله به گردن پروردگار- بیندازم... به عظمت خود، به یگانگی اراده و قدرت دگرگون ساز خویش آگاه نشده ام. پروردگارا یاری ام کن تا خود را دریابم...!

*****************************

از مورچه تا کهکشان، همه از ابتدا سر به راه آفریده شدند: منظم، دقیق، بی اعتراض اما آدمی از ابتدا عصیانگر، معترض و طغیان کننده و از همه والاتر: عاشق! و این چیزی بود که همه ملائکه سربه راه خداوند قدرت فهم آن را نداشتند اما آفریدگار حکیم مطلق، آنچه را آنها نمی توانستند بدانند، می دانست.

برای آفریدگاری که خود منبع لایزال عشق است، سربه راه بودن کائناتی که شعور و استعداد اعتراض را نداشت، قابلیت دوست داشته شدن را هم نداشت... او انسان این آفریده تازه و یگانه را دوست می داشت که از روح خودش در کالبد او دمیده بود... و دوست داشت که این موجود آزاد عصیانگر روزی خود آگاهی یابد و بعد به اراده خود سربه راه شود یعنی راه را از انتها به ابتدا طی کند! از عصیان به اطاعت برسد... از من، من ام به من نه من ام!... آنگاه در خود و بلکه در همه کائنات جز خدا نمی دید و دانه خام عشق که در هسته وجود او نهاده شده بود، سر بر می گرفت و میوه شیدایی می داد. انسان عصیانگر که به عرفان و آگاهی سر به راه اطاعت آورد، عاشق می شود و پروردگار عاشق و شیفته او!

قدم اول این است که بفهمم من، من هستم. من بزرگ، عظیم و محترمی که از لحظه آفریده شدن، آفریدگارش هیچ چیز را بر او تحمیل نکرد حتی آمدن به کوره این جهان مادی را! اما همه راهنماها و راهنمایی ها را نیز از او دریغ نداشت ... سفر به این جهان مادی نیز انتخابی از سر آگاهی بود برای تسخیر کمال که اشتیاق حقیقی آدمی است.

مرغ باغ ملکوت ام نی ام از عالم خاک           چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم

 رسیدن به این فهم عمیق و قدرت آفرین، چالش درونی آدمی است: دکارت می گوید می اندیشم، پس هستم و این یک قالب و صورت(Format) منطقی بسیار بزرگ و با ارزش است: اعتراض می کنم، پس هستم... خلق می کنم، پس هستم... خطا می کنم، پس هستم... نقشه می ریزم، پس هستم... دوست می دارم، پس هستم... عشق می ورزم، پس هستم... تا نهایت که: سربه راه می شوم، پس هستم... اطاعت می کنم، پس هستم... پرستش می کنم، پس هستم...

آفریدگار، بابت شناخت ذات مطلق اش نگران انسان نیست، بلکه از این بابت که انسان به چیستی خویش، به عظمت خود،به یکدانه بودن جوهر خود در میان تمام آفریده های این کائنات آگاهی نیابد، نگران آدمی است و این گام، اصلی ترین گام در شناخت عشق مطلق ازلی و ابدی است... آنگاه نه با یک چشم که با هزار چشم به تماشای جمال معشوق عاشق اش خواهد نشست و جهان همه تماشاگه راز خواهد شد...

این آغازی است از گام نهادن در مسیر...