سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است
سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است

من و دیگری...

در سرنوشتی که یک جای پا از اشتباه خود می بینم، سرزنش دیگری بی مایگی است، آنجا، "همه گناه" از آن من است، مگر نه آنکه اگر پای من نبود، راه اتفاق طی نمی شد؟!

ای که پنجاه رفت و در خوابی!

هفت زندان تن، هفتاد پرده نادانی، هزار بیراهه گمراهی و تنها آرزوی رهایی!

پنجاه سال و پنج روز قبل به جمع محبوسان آمد، می گویند در تیره روشن شب و صبح. سوز گریه لحظه آغاز، نشان از هراس آمدنش به هزارتوی زندانی است که در هر خم آن نگهبانی سخت سر به کمین رهایی اش ایستاده است. روحی آزاد که در پهنه بی نهایت رهایی و زندگی سرخوش بود، اکنون به قالب جسم فروکشیده و تنها و غریب و ضعیف، به مواجهه زندانبانانی آمده که هرگز دیده نشده از زندانی خود غافل باشند. ماموریتش، هماوردی با همه این دیوان و شیاطین. چه بازی خطرساز و پرغوغایی!

از ابتدا که نگهبان ضعف بر او چیره بود و ترس، بعد آنهمه نگهبانان نیاز و غریزه: خودخواهی تن، شیفتگی های کودکانه، سرکشی های جوانانه،خشم و عصیان، بلندپروازی هایش بر لبه آنهمه پرتگاه، هوس، گمان، تردید، بدبینی، حسد، راحت طلبی، غرور، خشم، تنفر و پرشمار زندانها و زندانبانانی که در پس هر صخره غفلت و جهل، زنجیرها را روزی از پس روز، سترگ تر می خواستند. هنوز از زندان و زندانبانی رها نشده، در زنجیر زندانبانی دیگر پیچیده بود و صد افسوس که نادانی و وسوسه های "خود" زمینی اش، "جسم" خاکی اش، "من" دنیایی اش، سردمدار آنهمه دشمن و دشمنی بر اوست که: "اعدا عدوک نفسک". 

پنجاه سال و پنج روز قبل، لحظه ای که هبوط کرد، گویی هراس زندان و زندانبانان او را به فریاد وا داشت. اطرافیان هم بند، او را به خواب بردند، غافل از آنکه آمدن به دنیا خود به خواب رفتن است: "زندگان، خفتگان اند و چون بمیرند، بیدار شوند".

و هنوز نیم قرن از پس هبوط، هنوز خواب است، هنوز در پیچ و خم محبس "خویشتن" است، هنوز هراسیده و ناآرام، اما هنوز می جوید و هنوز، امیدوار است؛ چشم دوخته، تنها به مهربانی دوست که همه ستایش ها از اوست. پی رو سپیدراه روشنی است که در همه دهلیزهای تاریک این زندان، امتداد یافته و او را به برکشیدن فرا می خواند. می خواند به بی نهایت، به زندگی؛ به آزادی و به عافیت... و او همچنان به رهایی آرزومند است. 

پروردگارا، داخل کن مرا به ورودگاهی راستین و خارج کن از برونگاهی راستین و برایم از نزد خود یاری دهنده ای پرتوان قرارده. (قرآن کریم) آمین

بهانه ای برای سلامی دوباره

چند روزی اگر بگذرد پنج ماهی می شود که سپیدار خاموش مانده است؛ تعبیرش می تواند این باشد که چیزی برای نوشتن نداشته ام. گفته بودم که عهد درونی ام نوشتن از دانسته ها نیست که از یافته هاست و یافته ها، جوهره هایی هستند که سخت قطره قطره فراهم می شوند. یافته ها، دانسته نمی شوند، سبزینه هایی هستند که با بردباری به بار می آیند. ابتدا احساس می کنم که زمین ذهن ام خالی اما منتظر است. نمی دانم در فضای ساکت و خاموش اش چه می گذرد... گویی خاک آن در رنج و کنکاش زندگی کاویده می شود و درد در رگه های آن بازمی تابد... تا هسته ای ناچیز را در خود ببیند، آبستن شود و هسته را به نور عنایت در گهواره بردباری پرورش دهد تا گاهی که اندک اندک جوانه ای سر برآورد، قامت برافرازد و میوه ای فراهم آید شایسته کام ذهن خوانندگان سپیدار...

تا این بشود اما دوستانی هستند مشوق و مشفق که به من عتاب می آورند که اینهمه خاموشی از چیست و در پاسخ شان کمترین شایستگی آن است که سپیدار بی خودخواهی بگوید در نیایش هاتان به یادم آورید تا زمان مجال خود را داشته باشد.

من و ... اندوه دیگران!

آنقدر اندوه دیگران را به جان ریختم که به جان آمدم و ... آنان خود از من نیز بیزار شدند!

آنکه هلاک من همی خواهد و من "سلامت"اش

در ماههایی که از عمر سپیدار میگذرد، خوانندگان زیادی از میان دانشجویان و سایر دوستان، پس از خواندن مطالب مختلف سپیدار، لطف و مهربانی خود را در بخش نظرات ابراز کردند. هیچگاه این محبت ها را به خود نگرفتم و دانستم که این پیام ها نشانه بزرگی منش و ارزش های انسانی  خود آنهاست. البته بسیاری از همین دوستان، نظراتی مخالف آنچه در سپیدار گفته می شد داشتند که عینا درج می شد و بسیار هم مغتنم بود...

اما در این میان سپیدار یک خواننده دیگر هم داشته و دارد که من بسیار نگران او هستم. به چند دلیل: نخست اینکه بسیار آزرده خاطر، افسرده و آسیب دیده است و این را از کلمات پرخاشگرانه و فرافکنی های ناشایستی که بر قلم می برد،‌ می فهمم. دوم: بسیار ضعیف، ترسان و هراسان است، چرا که سعی دارد ردپایی از خود به جای نگذارد هرچند در این کار هم موفق نبوده است! سوم: کاملا مشخص است که محروم از دوستی اطرافیان است چرا که کسی که شاد باشد، به دیگران دشنام نمی دهد. دشنامی که به دیگری می دهیم، برای او نسیه است چرا که ممکن است او را آزار برساند یا نه بی تاثیر و بی تفاوت باشد اما زیان آن برای دشنام دهنده نقد است یعنی عین آثار آن دشنام ابتدا در وجود او زنده می شود و بعد بر قلم و زبانش جاری می گردد. چهارم: می فهمم که در مقطعی از زمان های گذشته، از بنده کوچکی چون من تمناهایی داشته که خدا می داند برآورده کردن آنها در منش و روش من نبوده و از این جهت برای او تاسف میخورم. 

اینها و برخی نکات دیگری که در شخصیت او می بینم، نگران ام می کند. همیشه دوست داشته ام کاری کنم که او آرام تر و راحت تر باشد و از عذاب بزرگی که درون او را می سوزاند، رها شود. باور کنید چند نوبت حتی نوشته های اهانت آمیز او را درج کردم و گفتم: بگذار اندکی سبک شود. برخی دوستان به این کار من خرده گرفتند که فضای سپیدار پاک است و بی پیرایه، دلیل نمی شود که بیمارنوشته های آدمی عقده مند را درج کنی. اما این من را قانع نمی کند. ای کاش در جامعه ما حتی یک انسان آسیب دیده و مفلوک نبود که از سر بیچارگی و درماندگی بدترین فحاشی ها را به کسانی که هیچ احساس و نیت بدی نسبت به او ندارند، حواله کند.

ای کاش همه ما اینقدر شجاعت داشتیم که اگر نسبت به دیگران حرفی و ایرادی در دل داریم، آشکار و رودرو به خود او بگوییم و ای کاش مخاطبان این ایرادها نیز چنان سینه فراخ و دل مهربانی داشته باشند که دشمنی ها را نه با دشمنی که با دوستی پاسخ دهند که در این جهان گذرا، هزار دوست کم است و یک دشمن بسیار! 

گویند سلمان فارسی آن نماینده شایسته ایران زمین در بارگاه معنوی رسول خاتم (ص) را کسی سخت دشنام داد. سلمان پاک، با او مهربانی کرد و گفت: ای بنده خدا، اگر سلمان بد باشد،‌ در نزد حق،‌ جایگاهی بدتر از دشنام تو خواهد داشت و اگر خوب باشد که دشنام تو گزندی به او نخواهد رسانید.

همه برای هم دعا کنیم که اینگونه باشیم!

خوشحالم آقای پلیس! خوشحالم!

ساعت ده دقیقه به نه شب دوشنبه (یعنی دیروز)، بزرگراه مدرس به سمت جنوب، راهنما می زنم تا از خروجی رسالت غرب به سمت بزرگراه حکیم بروم. هنوز چندمتری به رمپ خروجی مانده که ناگهان یک مرسدس بنز پلیس که در کنار اتوبان متوقف است، بدون زدن راهنما به چپ می گیرد، خوشبختانه مسیر کاملا بسته نمی شود، فرمان را به چپ می گیرم و فرار می کنم اما همزمان از سر ترس و اعتراض بوق جانانه ای برای آقای پلیس می زنم!

پلیس درپی من می گذارد: هردو وارد رسالت- غرب شده ایم. می شنوم که آقای پلیس با بلندگو چیزی می گوید: فقط پروتون (نام خودرو خودم) را متوجه می شوم. سرعت را کم می کنم. شیشه را پایین می آورم. پلیس اکنون در کنار خودروی من است: صدایش را بهتر می شنوم: دوبار دیگر تکرار می کند: معذرت می خواهم... معذرت می خواهم!!

لبخند می زنم... برایش دست تکان می دهم... برایم دست تکان می دهد!

زیباست، خیلی زیباست و امیدوار کننده... در شهری که پلیس آن در گذشته هایی نه چندان دور و چه بسا هنوز هم در گوشه و کنار، تخلف می کند، این رفتار متمدنانه و انسانی از یک نیروی پلیس، نشان می دهد که زحمات سختی که برای ایجاد تغییرات در ساختار فرهنگی و درونی نیروهای پلیس ما، کشیده شده اکنون به بار می نشیند! خدا را شکر!

یادی از "همه رفقای من"!!

راستی امشب داشتم به "همه رفقای من" فکر می کردم. آخرش گفتم: الهی شکر!