سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است
سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است

"دانش" و "مهارت": علم هرچند که بیشتر دانی!

نوشته سپیدار به نقل از روزنامه تهران امروز دوشنبه شانزدهم بهمن ماه ۱۳۸۵

پسر جوان، ماههاست که نتوانسته  بابا رو راضی کنه که سوئیچ سواری رو به اون بده تا یه  دوری توی خیابان های اطراف بزند! حرف پسر این بود که بابا! من همه کارهای رانندگی رو بلدم، هم کنار دست تو که نشسته ام یاد گرفته ام، هم کتاب "اصول صحیح رانندگی" را پنج بار اول تا آخر خونده ام. حرف بابا این بود که اینها که می گی قبول ولی تو راننده نیستی! ماشین رو نمی دم دست تو"

مامان یه چند روزی همراه همکاران اداره رفته تور شیراز. بعداز ظهر هست و بابای گرسنه توی آشپزخونه همه فکر و ذهنش اش مشغول به این است که بعد چند روز که از خوردن نیمرو و نان و پنیر خسته شده، با یک غذای گرم رفع گرسنگی کند. بازهم آقاپسر بود و اصرار بر گرفتن سوییچ سواری! بابا دیگه حوصله سرو کله زدن با پسر کله شق اش رو نداشت. این بود که با عصبانیت سوییچ رو پرت کرد به سمت پسر و گفت: بردار ببینم چه غلطی می کنی ولی حق نداری از خیابون جلوی خانه اون طرف تر بری! پسر رفت و بابا هم کتاب آشپزی رو باز کرد. روش پختن قرمه سبزی را چند نوبت مرور کرد و مشغول شد.

نیم ساعت بعد پسر با لب و لوچه آویزان برگشت. بابا که داشت نون و نیمرو  می خورد، بدون آنکه سرش را بالا بگیرد با دلخوری پرسید: چی شد؟ پسر گفت: هیچی! همسایه ماشین رو برگردوند توی پارکینک. فقط یه کم سپرش خط برداشت! بابا خنده تلخی کرد و گفت: ای کاش همسایه می اومد قابلمه ته گرفته مون رو  هم می شست!

حالا هم بابا و هم پسر بابا، هر دو فهمیده بودند که نه با دانش رانندگی می شه رانندگی کرد نه با دانش آشپزی می شه قرمه سبزی درست کرد! دقیقا همانطور که با دانش آموخته های دانشگاه نمی شه کشور رو ساخت! هر سه تای اینها دانش آموخته های خوبی هستند اما مهارت آموخته های خوبی نیستند.  

sepidaar@gmail.com

 

فرق بین "من و تو " با "بن سینا و ادیسون"

  نوشته سپیدار- نقل از روزنامه "تهران امروز" چهارشنبه یازدهم بهمن ماه ۱۳۸۵  آرامگاه بن سینا، دانشمند ایرانی و صاحب نظریه های ماندگار در پزشکی، نجوم، فلسفه و...دیگر رشته های علمی

دانشمندان، کاشفان، نظریه پردازان و مخترعان همیشه برای ما انسان هایی بزرگ و  دوست داشتنی هستند. ارسطو و افلاطون همیشه برای جامعه بشری محترم اند. بن سینا، زکریای رازی، گالیله، نیوتون، ادیسون و انیشتین همیشه در دل و ذهن ما جایگاهی شایسته دارند. چه بسیار از خود سوال می کنیم که تفاوت این آدم های ممتاز با امثال ما چیست؟ آیا دانشمندان از  بهره هوشی فوق معمول برخوردار بوده اند؟ آیا دانشمند شده اند چون بسیار و بسیار کتاب می خوانده اند؟ آیا آدم هایی خوش بخت و اقبال بوده اند؟ اصلا از این گذشته، چه چیزی موجب شده که به کشفیات و اختراعاتی به این بزرگی دست یافته اند؟ آیا چشمان آنها در لایه های تاریک مجهولات چیزهایی را می دیده اند  که ما قادر به دیدن آنها نیستیم؟ آیا ذهن آنها قادر بوده است به فضاهای دست نیافتنی آگاهی دسترسی پیدا کند؟ و خلاصه دلیل اصلی تفاوت آنها با ما چیست؟

به نظر می رسد، که مهم ترین وجه تمایز دانشمندان با عامه آدم ها در روش نگاه آنان به زندگی و محیط است. آنها کاری را انجام می دادند که هر کس دیگری نیز می تواند انجام دهد اما روش آن را نمی داند. این روش چیزی جز توجه به بدیهیات به عنوان یک نقطه شروع نیست. دانشمندان این مهارت را در خود پرورش داده اند که بر آنچه بی اندازه در دسترس، معمولی و ساده است، به خوبی تمرکز داشته باشند. بدیهی های محیط ما، همچون آب دریا هستند که ما آدم های معمولی بر سطح آن شنا می کنیم اما دانشمندان از این سطح ساده و در دسترس به عمق می روند در حالیکه ما از  سطح بدیهیات عبور می کنیم آنان به عمق آن گام می گذراند. داستان کشف نیروی جاذبه توسط نیوتون را به یاد بیاورید: سیب از درخت می افتد! این رخداد از نگاه ما یعنی یک رخداد کاملا بدیهی که قادر به طرح سوالی درباره آن نیستیم. اما نیوتون این مهارت را داشت که درباره این رخداد بدیهی و ساده، طرح سوال کند: چرا سیب به زمین افتاد؟ چرا به سمت دیگری نرفت؟ قبول دارید که اگر آن لحظه در کنار نیوتون بودیم با شنیدن این سوال ها نگران سلامت روانی نیوتون می شدیم!! مگر قرار بوده سیب از درخت جداشده و به زمین نرسد؟

واقعیت این است که بدیهی ترین مفاهیم و رخدادها، پیچیده ترین رمز و رازهای جهان ما هستند. نسبت ما به جهان، همان نسبت یک کودک سه ساله است با محیط اتاق بازی خودش. پدر و مادر از سر مهربانی همه وسایل مورد نیاز کودک را کاملا در دسترس او قرار می دهند. سختی ها را بر او آسان می سازند. آنگاه کودک اینگونه احساس می کند که همه چیز ساده است چون ساده است. اما واقعیت این نیست. علاوه بر این بزرگترین اشتباه کودک زمانی اتفاق می افتد که به جای توجه به محیط نزدیک خود، به دنبال بالا رفتن از در و دیوار اتاقش باشد. هرچه را که کودک نیاز داشته به طور کامل در دسترس او قرار داده اند. دانشمندان به خوبی به این ادراک رسیده اند که بدیهی ها،  از این جهت برای ما اینگونه ساده و در دسترس شده اند که بسیار سخت و پیچیده بوده اند!

ارسطو اکنون و همیشه در ذهن ما محترم و دوست داشتنی است حال آنکه تمام کاری که این چهره جاودانه دانش بشری انجام داد، توجه به قواعد بدیهی تفکر بود. ارسطو توانست این قواعد بدیهی و در دسترس را به خوبی مشاهده نموده، دسته بندی کرده و جمع بندی و نتیجه گیری کند. برای انسان عبور از مانع و حجاب بدیهی ها، چندان ساده نیست: از نگاه ذهن بشر، همه رخدادها، پدیده ها، توانایی ها و مفاهیم بدیهی، به همین کیفیت کنونی هستند چون هستند. اینگونه هست که دانش ما، خود حجاب دانایی و کمال ما می شود. اگر می خواهید دانشمند شوید اولین تمرین ذهنی شما باید توجه و تمرکز عاشقانه و  جستجوگرانه بر بدیهی های اطراف خودتان باشد. پس از آن باید به دسته بندی، طبقه بندی و نظم بخشی یافته های خود بپردازید و پس از آن تلاش کنید که به جمع بندی پرداخته، قاعده سازی کنید... نظر شما چیست؟؟

sepidaar@gmail.com

دانش، دانش‌آموز، آموزگار!

 نوشته سپیدار- نقل از روزنامه "تهران امروز" دوشنبه دوم بهمن ماه ۱۳۸۵

کلاس درس آغاز می‌شود، موضوع درس نظریه مجموعه‌هاست. آموزگار به زبان ساده اجزای این نظریه را توضیح می‌دهد. اعضا و مجموعه، مجموعه‌های باز، مجموعه‌های بسته، مجموعه‌های خالی و... رابطه بین مجموعه‌ها. آموزگار در پایان توضیحات خود درباره هر قسمت نظر دانش‌آموزان را جویا می‌شود. مطلب را فهمیدید؟ بعضی هنوز ابهاماتی دارند، می‌پرسند و آموزگار توضیح بیشتری می‌دهد. کلاس تمام می‌شود: اکنون دانش‌آموزان همه با نظریه مجموعه‌ها آشنا هستند. آنها تا قبل از این کلاس اطلاعی از نظریه مجموعه‌ها نداشتند.
به نظر شما کدامیک از دو اتفاق زیر بین ذهن آموزگار و دانش‌آموزان رخ داده است: الف ـ آموزگار حجمی از اطلاعات را از ذهن خود به ذهن دانش‌آموزان منتقل کرد. یعنی ذهن دانش‌آموزان نسبت به مفاهیم شکل دهنده نظریه مجموعه‌ها خالی بود و آموزگار با حجمی از دانش این جای خالی را پر کرد. به بیان دیگر ذهن دانش‌آموزان همچون یک برگه کاغذ سفید بود و آموزگار بر روی آن اطلاعاتی را وارد کرد.
ب ـ ذهن دانش‌آموزان، هرچند با نظریه مجموعه‌ها آشنا نبود اما مفاهیم پایه و عناصر فکری و ادراکی شکل‌دهنده این نظریه در ذهن آنان موجود بود. اول آنکه دانش‌آموزان آگاهی روشنی نسبت به این دانش نداشتند و دوم اینکه آنچه در ذهن خود داشتند فاقد نظم و سازماندهی بود. کاری که آموزگار کرد این بود که با آدرس‌دهی صحیح به دانش‌آموزان کمک کرد تا دانش گمشده در اعماق ذهن خود را بازیابی کنند و نیز به آنها کمک کرد که دانش بازیافته را نظم بخشیده سازماندهی کنند.
نتیجه شیرین بعدی این است که دانش‌آموزان اطلاعات بازیابی شده را جمع‌بندی کرده و نتیجه‌گیری می‌کنند.
اگر اندکی اندیشه کنید در می‌یابید که ممکن نیست کسی بتواند دانشی را در وجود ما بکارد. اگر ذهن انسان هیچ زمینه، چارچوب و دریافتی از یک مفهوم فرضی نداشته باشد امکان ندارد هیچ انسان دیگری بتواند این مفهوم را در ذهن وی انشا کرده یا خلق نماید. خلق دانش، کاشتن آگاهی و آگاهی بخشی به صورت ابتدا به ساکن و آغازین آن، تنها کار آفریدگار است. انسان‌ها می‌توانند به خود و دیگری برای بازیابی دانش، نظم‌بخشی و جمع‌بندی آن یاری رسانند.
از نگاه مطالعات روانشناسی و مطالعات مربوط به جهان ذهن، انسان از دو نوع توانایی دانشی برخوردار است: دانش پوشیده ناخودآگاه یا نیمه خودآگاه و دانش آگاهانه، شفاف و آشکار.
کاری که آموزگار انجام می‌دهد آدرس‌دهی صحیح برای تبدیل دانش ناخودآگاه به دانش شفاف و خودآگاه است.
یک مفهوم این کلام حضرت امیر(ع) که «جهان بزرگ در وجود انسان پیچیده شده است» همین ذخیره دانشی بی‌پایان آدمی است. ذخیره‌ای که نعمت حضور در کلاس معلم اولی است که دومین ندارد. فراموشی بزرگ‌ترین تراژدی سفر زندگی است.
تلاش انبیاء، آموزگاران و پرچمداران دانش از آن جهت ارزشمند است که همگی در پی زدودن غبارها و زنگارهای فراموشی و یاری رساندن به بشر برای دسترسی به ذخیره‌های درونی و وجودی خویش است... اینگونه است که می‌توان گفت:
هیچ کس نمی‌تواند دانشی را به تو بیاموزد، مگر آنکه هسته آن در وجود تو پیچیده بوده است و نهفته!

زندگی، یک سفر است...

 نوشته سپیدار- نقل از روزنامه "تهران امروز" یکشنبه اول بهمن ماه ۱۳۸۵  

... به سوی او باز می گردیم...شبیه سازی زندگی به یک سفر ،  کاری است که همه آدم ها از عالم و عامی، حکیم و  فیلسوف و  طبیب و  عارف، آن را انجام می دهند و  می شود گفت که حاصل تجربه مشترک و  نگاه سلیم همه افراد بشر است به زندگی. هر سفر  از  نقطه ای به نام مبدا شروع می شود، قرار است به مقصدی ختم شود و هدفی را دنبال می کند. هر سفر نیازمند وسیله سفر است، حالا چه اسب و قاطر و درازگوش باشد یا خودروی شخصی و  اتوبوس و  قطار و هواپیما، یا همین جسم و کالبد و تن بنده و شما. مهم این است که وسیله سفر را یک روزی در اختیار می گیریم و هنگامی هم که سفر به پایان رسید، امانتدارانه تحویل اش می دهیم.

از این گذشته هر سفری زحمت و دردسر و سختی های خودش رو داره و از  آن طرف هم  تجربه هاش رو که به پختگی اهل سفر ختم می شود:

"بسیار سفر باید تا پخته شود خامی!"

خب این سفر زندگی هم، همه اینها را دارد.  مبدایی و هدفی و مسیری و سختی هایی فراوان و نهایتا هم مقصد.

می گفتیم که من و تو و آدم و حوا (یعنی این آفریده تازه اما پر آوازه) از کلاس اول و آخر فارغ التحصیل شدیم! حالا، هم خودمون عاریه مهربانی آفریننده بودیم هم دانش مون. یک جهان دانش در ما پیچیده شده بود اما نقد وجود ما نبود. پوشیده بود یا ناخودآگاه. اما آفریینده دوست داشت که دانش ما نقد وجود ما بشود. دوست داشت که این سرمایه بی پایان، تنها در حساب ذهن ما راکد و پوشیده نماند بلکه نقد و خودآگاه بشود.

مهم این هست که توی این سفر، مسیرها رو  اشتباه انتخاب نکنیم. مهم این هست که توی مسیر سفر، علامت هایی رو که توی کلاس اول بهمون یاد دادن، به یاد بیاریم. مهم این هست که از سختی سفر، آشفته نشیم. مهم این هست که همیشه یادمون باشه که توی سفر هستیم... راستی تا حالا هیچوقت به این حقیقت سرشار از انرژی فکر کردیم که " ما از خدا هستیم... به سوی او هم باز می گردیم"؟  در باره این حقیقت انرژی بخش، بازهم باهم حرف خواهیم زد...

  Sepidaar@gmail.com

زندگی اندوه دارد و سختی... چون لازمش داریم!

 نوشته سپیدار- نقل از روزنامه تهران امروز چهارشنبه ۲۷ دی ماه ۱۳۸۵  

مرد عاشق گل بود و درخت. یه باغچه کوچیک داشت توی حیاط خونه و گلدون‌های جور واجور. هسته چندتا درخت هلو و زردآلو رو با پیاز چند تا گل مورد علاقه‌اش تهیه کرده بود و همه عشق‌اش این بود که یه روزی هسته‌ها، درخت‌های بزرگی باشن و پیازها گل‌های خوش آب و رنگ. برای همین بود که چندتا چاله گود توی باغچه درست کرد و هسته‌ها رو توی دل خاک چال کرد! اونها رو گذاشت توی چاله‌های تنگ و تاریک... ولی اصلا حس بدی نبود... حس نمی‌کرد که اونها رو دفن کرده... نابود کرده... فراموششون کرده... نه! اونها باید جوونه می‌زدند... باید سبز و شکوفا می‌شدند و راهی جز تنها گذاشتن شون در دل خاک سرد و تیره نبود. هر روز به اونها آب می‌داد و نگران و منتظرشون بود.
نگران بود که آفت‌های خاک تیره اونها رو از درون پوسیده نکنه و منتظر بود که دوباره سر از خاک بردارن و به دیدارش بیان اما اینبار نه فقط هسته باشن و پیاز! بلکه در قامت درخت و در جلوه گل شاداب و شکوفا. هسته‌ها و پیازها اما این رو نمی‌تونستن بفهمن. از خودشون سوال می‌کردن که چرا باید اینطور توی دل خاک تیره و تنگ، زندانی بشن؟ چرا باید اینطور تنها بمونن؟ چرا باید در معرض اینهمه فشار و آسیب آفت‌های جور واجور باشن؟ چرا باید اینهمه سختی رفیق هستی‌شون باشه؟اما بالاخره روزی رسید که همشون سر از خاک بیرون آوردند. قامت اونها از دل زمین افراشته شد. اونوقت از تاریکی و تنگی و دوری خبری نبود. از کسالت و غصه و افسردگی خبری نبود. سبز بودند و یه پارچه نشاط و خنده زندگی. بالاخره ساقه زدند، برگ در آوردند و میوه دادند. حالا هم باغبان خوشحال بود و هم درخت‌ها و گل‌هاش!اکنون آرزوی باغبان‏‎ برآورده شده بود. حالا این زبان حال همه گل‌ها و درخت‌های باغچه بود که می‌گفت:‎‎ ‎در زندگی برای اندوه همه بهانه‌ها مهیاست‎ ‎‏... نیازی به کندوکاو نیست... به دنبال بهانه‌‏ای برای شاد بودن باش... و از بهانه‌های ‏کوچک شادی آفرین... به بهانه اصلی بازگرد... ‏به... اوبه مهربانی که نهال وجود ما را در گلدان ‏طبیعت کاشت... تنها به این آرزو که چوب ‏عریان وجود ما... ریشه شادی بزند... و از این ‏گلدان کوچک و تنگ به باغ بزرگ شادی برده‏‎ ‎‎ ‎شود... زندگی برای وسعت یافتن وجود ‏ماست... تا در همه سختی‌ها... ناملایمت‌‏ها... نامرادی‌ها و ناکامی‌ها... هسته وجود ‏ما بارور شود.. آماده شود برای جهانی زنده از ‏شادی که بی‌شک شادمانه در آن جاودان ‏خواهیم بود‏‎...

Sepidaar@gmail.com

 

آفرینندگی از مهربانی است و این هر دو از ذات او!

                                                                                                                                                           نوشته سپیدار- نقل از روزنامه تهران امروز سه شنبه ۲۶ دی ماه ۱۳۸۵

کنار دریا نشسته بود. پاهاش رو فرو کرده بود توی آب و برای فرار از گرما و شرجی، لیوان رو می‌زد زیر آب و می‌ریخت روی تن خودش! همه حس‌هاش طبیعی بود و عین زندگی. مثل حس پرشدن لیوان از آب. روان و روشن. بدون سوال و ابهام. هیچ چیز زندگی براش ابهام فلسفی نداشت؛ اصل زندگی، وجود خودش، اینکه چرا هست؟ چرا باید باشه؟ چرا باید به وجود می‌اومد که گرمش بشه، شرجی اذیتش کنه، غصه‌ها بیان سراغش، مشکلات گریبانش رو بگیرن؟ در احساسش همه چیز، همونطوری بود که باید باشه. همونطوری که غیر از این نباید باشه. همونطور که پرشدن ظرف از آب بدون ابهام بود. مگه این سوال براش مفهوم داشت که چرا دریا ظرف رو پر از آب می‌کنه!؟ وقتی ظرفی هست که پر از آب بشه، اگه دریا اون رو پر نکنه، باید سوال کرد. بخشندگی در ذات دریاست. لطافت و مهربانی در ذات دریاست.
قبل از این ظرف بود اما محتوی نداشت، هویت هم نداشت اما حالا خودش هویت داره. می‌تونه بفهمه که «من هستم، من یک لیوان آب هستم!» اما قبلش عین دریا بود، خود دریا بود، گم بود توی دریا. حالا که ظرفش هست، دریا هم به اون هویت داد اما وقتی هویت پیدا کرد محدود هم شد. حالا توی جداره یه لیوان 250 سی‌سی محدود شده. نمی‌تونه دریا رو ببینه. نمی‌تونه وسعت و بی‌انتهایی دریا رو ببینه. «من هستم»‌اش باعث شده که از دریا فاصله بگیره. نمی‌تونه دریا رو تصور کنه. دلش تنگ می‌شه. می‌خواد غرق دریا باشه. می‌خواد عین دریا باشه. می‌خواد دریا رو حس کنه اما می‌خواد که خودش هم باشه. اون موقع عین دریا بود اما خودش نبود... دلش می‌خواد یه وقتی دوباره به دریا برسه اما خودش رو هم حس کنه.
ته دلش خنک هست، شاد هست، امیدوار هست. چرا؟ برای اینکه هرچه آب دریا داره، محدودترش توی لیوان هم هست. همه خصوصیات آب دریا، توی وجود اون هم یه نشانه‌ای داره. ما هم یه روزی نبودیم اما می‌تونستیم باشیم. پس اون که مهربانی و آفرینندگی از ذاتش هست، عین ذاتش هست، خواست که ما باشیم، پس شدیم. از روح خودش ما رو آفرید. از همه چیز خودش به ما داد اما وقتی اومدیم سفر، ریخته شدیم توی لیوان. لیوان کالبدمون، جسم‌مون. این شد که محدود شدیم. این بود که جدا شدیم... این بود که فراق شد رفیق راهمون.
شنیده‌ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت
فراق یار نه آن می‌کند که بتوان گفت
اما باید می‌اومدیم سفر. یه سفر سخت... چون مهربان بود ما رو فرستاد سفر. باید جدا می‌شدیم تا حس کنیم که «حالا من هستم»! باید سفر می‌اومدیم که «خود» مون و «من» مون رو بسازیم...
سفر خیلی حرف‌ها داره... خیلی... باز هم با هم حرف خواهیم زد...

کلاس و درس و دانش

                                                                                                                                                                                 نوشته سپیدار- نقل از روزنامه تهران امروز دوشنبه ۲۵ دی ماه ۱۳۸۵

                                                                                                                

داشتیم با هم درباره «کلاس اول» صحبت می‌کردیم. اون کلاس، اولین و آخرین کلاس تعلیم ما بود.

فقط تو این کلاس بود که حرف اول و آخر رو یاد گرفتیم. آخه معلم ما، اول و آخر معلمی بود. شأن اون نبود دانشجوش که اون هم اولی بود که دومی نداشت، از کلاس که بیرون می‌یاد، دانشی وجود داشته باشه که آموخته نباشه. پس باید علم همه چیز رو به اون می‌داد. این بود که همه اسم‌ها رو بهش یاد داد. همه اسم‌ها، علم همه چیز بود و همه علم. آخه تا علم به چیزی نداشته باشیم که نمی‌تونیم براش اسم بگذاریم، می‌تونیم؟ پس معلم علم داد و دانشجو هم خوب یاد گرفت چون استعداد داشت... البته اگه بعدها، فراموشی و بی‌خیالی دست از سرش برداره که بر نمی‌داره!
تا اون موقع، هیچ کدوم از اون همه آفریده، نمی‌تونست همه اسم‌ها رو یاد بگیره. اونها می‌تونستن بعضی اسم‌ها رو که برای کارهاشون لازم بود یاد بگیرن اما من و تو و آدم و حوا همه اسم‌ها رو یادگرفتیم. اون آفریده‌ها فقط یه تعداد مشخصی اسم رو یاد گرفته بودن. اسم همون کارهایی رو که برای انجام اونها آفریده شده بودن. همشون قوی بودند و نیرومند اما آموخته‌هاشون مثل غریزه بود؛ ثابت بود، محدود بود، یک بعدی بود اما من و تو و آدم و حوا ذهن‌هایی نامحدود بودیم. آخه از روح خودش بودیم. از خودش بودیم. آب دریا که ظرف رو لبریز می‌کنه از خود دریاست. ما هم از خودش بودیم. مثل آب دریا که خصوصیت‌های دریا رو داره، شبیه خودش بودیم با اون همه هنرهای پرشمار. آب دریا، وقتی که توی ظرف اومد محدود شد، قبلش که محدودیتی نبود. وقتی یه لیوان آب شد، محدود شد. ما هم بعدها که ریخته شدیم توی ظرف جسممون محدود شدیم. خلاصه، کلاس تموم شد و حالا وقتش بود که یک امتحان جالب برگزار بشه. پس معلم اول و آخر، به همه گفت که جلسه امتحان رو نظاره کنند. می‌خواست به همه نشون بده که این سوگلی با همه فرق داره: این بود که اول رو کرد به اونها که شده بودند ناظر امتحان، گفت که اسم همه پدیده‌ها را بیان کنید اما اونها جواب دادن: نه... ما همه اسم‌ها رو بلد نیستیم. فقط چیزهایی رو که برای انجام وظیفمون به ما یاد دادی می‌دونیم، نه همه چیز رو. بعد آدم، مامور شد که به نمایندگی کلاس، همه اسم‌ها را توضیح بده. این کار را تمام و کمال انجام داد. همه اسم‌ها رو گفت: هورا... کلاس تموم شد و ما قبول شدیم! حالا دیگه همه قبول کردن که فرمانبر ما باشند... برای ما باشند... در اختیار ما باشند... همه الا یک آفریده... زیربار نرفت که نرفت. آخه می‌دونست که فراموشی دست از سر ما بر نمی‌داره... می‌دونست که فراموشی تراژدی زندگی آدم هاست. می‌دونست که برای شنا کردن باید توی قایق کالبدمون ریخته بشیم. می‌دونست که کالبد ما از خاک هست... تیره هست، سرد هست و وقتی ریخته شدیم و سفر شروع شد... خیلی اتفاق‌ها می‌افته... فراموشی می‌یاد و یادمون می‌ره که کلاسی بود و درسی بود و قولی بود و قراری! راستی اصلا من و تو و آدم و حوا برای چی اومدیم اینجا که اینهمه بلا سرمون بیاد... بدترینش هم فراموشی!؟

                                                                                                                                                                                                          sepidaar@gmail.com