سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است
سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است

کلاس و درس و دانش

                                                                                                                                                                                 نوشته سپیدار- نقل از روزنامه تهران امروز دوشنبه ۲۵ دی ماه ۱۳۸۵

                                                                                                                

داشتیم با هم درباره «کلاس اول» صحبت می‌کردیم. اون کلاس، اولین و آخرین کلاس تعلیم ما بود.

فقط تو این کلاس بود که حرف اول و آخر رو یاد گرفتیم. آخه معلم ما، اول و آخر معلمی بود. شأن اون نبود دانشجوش که اون هم اولی بود که دومی نداشت، از کلاس که بیرون می‌یاد، دانشی وجود داشته باشه که آموخته نباشه. پس باید علم همه چیز رو به اون می‌داد. این بود که همه اسم‌ها رو بهش یاد داد. همه اسم‌ها، علم همه چیز بود و همه علم. آخه تا علم به چیزی نداشته باشیم که نمی‌تونیم براش اسم بگذاریم، می‌تونیم؟ پس معلم علم داد و دانشجو هم خوب یاد گرفت چون استعداد داشت... البته اگه بعدها، فراموشی و بی‌خیالی دست از سرش برداره که بر نمی‌داره!
تا اون موقع، هیچ کدوم از اون همه آفریده، نمی‌تونست همه اسم‌ها رو یاد بگیره. اونها می‌تونستن بعضی اسم‌ها رو که برای کارهاشون لازم بود یاد بگیرن اما من و تو و آدم و حوا همه اسم‌ها رو یادگرفتیم. اون آفریده‌ها فقط یه تعداد مشخصی اسم رو یاد گرفته بودن. اسم همون کارهایی رو که برای انجام اونها آفریده شده بودن. همشون قوی بودند و نیرومند اما آموخته‌هاشون مثل غریزه بود؛ ثابت بود، محدود بود، یک بعدی بود اما من و تو و آدم و حوا ذهن‌هایی نامحدود بودیم. آخه از روح خودش بودیم. از خودش بودیم. آب دریا که ظرف رو لبریز می‌کنه از خود دریاست. ما هم از خودش بودیم. مثل آب دریا که خصوصیت‌های دریا رو داره، شبیه خودش بودیم با اون همه هنرهای پرشمار. آب دریا، وقتی که توی ظرف اومد محدود شد، قبلش که محدودیتی نبود. وقتی یه لیوان آب شد، محدود شد. ما هم بعدها که ریخته شدیم توی ظرف جسممون محدود شدیم. خلاصه، کلاس تموم شد و حالا وقتش بود که یک امتحان جالب برگزار بشه. پس معلم اول و آخر، به همه گفت که جلسه امتحان رو نظاره کنند. می‌خواست به همه نشون بده که این سوگلی با همه فرق داره: این بود که اول رو کرد به اونها که شده بودند ناظر امتحان، گفت که اسم همه پدیده‌ها را بیان کنید اما اونها جواب دادن: نه... ما همه اسم‌ها رو بلد نیستیم. فقط چیزهایی رو که برای انجام وظیفمون به ما یاد دادی می‌دونیم، نه همه چیز رو. بعد آدم، مامور شد که به نمایندگی کلاس، همه اسم‌ها را توضیح بده. این کار را تمام و کمال انجام داد. همه اسم‌ها رو گفت: هورا... کلاس تموم شد و ما قبول شدیم! حالا دیگه همه قبول کردن که فرمانبر ما باشند... برای ما باشند... در اختیار ما باشند... همه الا یک آفریده... زیربار نرفت که نرفت. آخه می‌دونست که فراموشی دست از سر ما بر نمی‌داره... می‌دونست که فراموشی تراژدی زندگی آدم هاست. می‌دونست که برای شنا کردن باید توی قایق کالبدمون ریخته بشیم. می‌دونست که کالبد ما از خاک هست... تیره هست، سرد هست و وقتی ریخته شدیم و سفر شروع شد... خیلی اتفاق‌ها می‌افته... فراموشی می‌یاد و یادمون می‌ره که کلاسی بود و درسی بود و قولی بود و قراری! راستی اصلا من و تو و آدم و حوا برای چی اومدیم اینجا که اینهمه بلا سرمون بیاد... بدترینش هم فراموشی!؟

                                                                                                                                                                                                          sepidaar@gmail.com

 

نظرات 4 + ارسال نظر
ک.م دوشنبه 25 دی‌ماه سال 1385 ساعت 00:51 http://asare-shamloo.blogsky.com/

زیبا می نویسی دو ست عزیز .... با اجازه لینکت کردم
-------------------------------------------------------------
دستی

که خطی گستاخ به باطل می‌کشد.

من و تو یکی شوریم

از هر شعله‌ئی برتر،

که هیچ‌گاه شکست را بر ما چیره‌گی نیست

چرا که از عشق

روئینه‌تن‌ایم.


و پرستوئی که در سرْپناه ِ ما آشیان کرده است

با آمدشدنی شتاب‌ناک

خانه را




از خدائی گم‌شده




لب‌ریز می‌کند.

سلام و آرزوی خوش حالی برای شما... از محبت شما به سپیدار سپاسگزارم.

بهار دوشنبه 25 دی‌ماه سال 1385 ساعت 09:07

چقدر روون نوشتین استاد!

زینب دوشنبه 28 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 12:55

آقای دکتر سلام و خسته نباشید . این رو بگم که من یک کم از بقیه عقب ترم چون دیرتر با سپیدار آشنا شدم ولی لطفا جوابم را بدهید .
من همواره حیران این جمله آخر هستم . از خیلی ها هم که در سطوح بالای علمی قرار دارند پرسیده ام ؛ آن ها جواب دادند ولی اصلا قانع نشدم و حالا می خواهم از شما به عنوان یک فرد فرهیخته که واقعا به جایگاهش و دید زیبایی که نسبت به زندگی دارد غبطه می خورم بپرسم به این امید که بالاخره ناکام از این دنیا نروم ؛ البته فکر نکنید که خیلی نا امیدم ؛ چون فعلا وضعیتم بد نیست !
ممنون

سلام خانم حق بین... سال نو مبارک... راستش الان نمی دانم جمله آخر کدام مطلب را می گویید. شما هم مشخص نکرده اید... می شود جمله را نقل کنید؟ متشکرم...

زینب حق بین یکشنبه 19 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 14:48

آقای دکتر سلام و سال نو مبارک
سوالم در مورد مطلب کلاس و درس و دانش است . در مورد اینکه چرا باید باشیم تا به قول خودتون در نتیجه شرایطی که زندگی بهمون تحمیل میکنه پخته بشیم و همین طور جمله ای که در صفحه اول قبل از شناسنامه کاملتون نوشته اید .
راستی این مطلب رو هم می خواستم جداگانه و در ایام نوروز بفرستم( فقط برای شما آن هم از نوع بی نام ) که موفق نشدم ولی الان ارسال می کنم :
نویسنده خوبی نیستم ولی الان می خوام حرف دلمو بنویسم که چندان به هم مربوط نیست ، ولی دل که این چیزا رو نمی شناسه . اصلا هم نمیدونم چرا برای سپیدارمی فرستمش !
سال داره تازه میشه ، همه چیز نو میشه ؛ تو این لحظه ها هر کس به دنبال چیزیه : یکی سفره هفت سینش رو تکمیل می کنه ، یکی دیگه خرید عید می کنه و ...که همه ی ما این چیزا و لحظات زیبا رو تجربه کردیم .
ولی امروز که داشتم آخرین نماز ظهر سال 85 رو می خوندم ، یه حس خاصی پیدا کردم و به این
" نو شدن " از یه زاویه جدید نگاه کردم ، اولش فقط اشک تو چشام جمع شد ولی بعد به
هق هق افتادم و قلپ قلپ اشک ریختم ؛ جنسش رو نفهمیدم ولی مطمئنم که حس خوبی بود .
داشتم به تمام تغییراتی که دو رو برمون داره اتفاق می افته فکر می کردم ، دیدم از یه طرف یک سال گذشت و از طرف دیگر یک سال به لحظه موعود نزدیکتر شدم ؛ دیدم خدا بازم بهم فرصت داده تا بهار رو ببینم ، ولی چراییش رو نمیدونم ، بهتر بگم نوعش رو نمیدونم ، یعنی این که این فرصت ، برای اینه که سعی کنم برای دیگران یا حداقل خودم مثبت باشم یا اینکه از اون فرصتاست که خودش گفته بهتون می دم تا وجودتون رو از منفی ها لبریز کنید و به قولی بی خیالم شده و رهام کرده ؛ نمیدونم ، واقعا نمیدونم !
سپیدار ، به من چیزای خوبی داده اند که وقتی تو خلوت با خودم فکر می کنم ، می بینم لیاقت هیچ کدومشون رو نداشتم ، ولی بهم ، بی منت ! داده اند .
الان که به عقب بر می گردم ، خیلی عقب نه ، همین پارسال بود که خدا رو عینا دیدم ، یعنی دیدم که همه چیز به اراده ش وابسته است ؛ عملا بهم ثابت کرد که چطور تو یه لحظه میتونه همه ی اون چیزایی رو که در کمال سخاوت بهم بخشیده ،ازم بگیره و منو تهی کنه ؛ مثل اینکه تو یه سینی همه چیز رو با دقت بچینی و بعد یهو سینی برگرده و تموم اون چیزا بریزه ؛ البته باز هم بر اساس مصلحتش ، دست نامرئی که نه ، دست مرئی خودش اومد و سینی زندگیمو نگه داشت و دوباره اون و تموم محتویاتشو صحیح و سالم بهم برگردوند . میدونید چرا ؟ آخه اون می خواست عملا بهم بگه " زینب خانوم " یه وقت فکر نکنی این چیزایی که داری بر اساس لیاقت خودته و برای همیشه پیشت می مونه ! نه ، این منم که بهت دادم و هر مو قع هم که صلاح بدونم ازت پس می گیرم .
این درس بزرگی بود که در کلاس 85 ، با استادی " خود خدا " گذروندم ؛ که البته نمیدونم برگه مو صحیح کرده یا نه ؛ فقط امیدوارم حداقل قبول شده باشم ، چون نمره بالا گرفتن از این استاد رو در سطح خودم
نمی بینم .

به امید برآورده شدن همه ی آرزوها

سلام خانم حق بین... حال و احوال؟ من هم سال نو را شادباش می گویم و از خداوند رحمن برای شما، پدر و مادر آرزوی آرامش، سلامتی و سرفرازی دارم... اما درباره سوال شما که "چرا اصلا باید باشیم که ..." من فکر می کنم که چند جا به این سوال پاسخ داده ام... حالا به مصداق آب کم جو، تشنگی آور به دست! از تکرار پاسخ خودداری می کنم تا شما هم مطالب سپیدار رو یکبار دیگه مرور کنید و مهم تر اینکه خودتان در پی پاسخ باشید.
موفق باشید و خدانگهدارتان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد