سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است
سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است

مهلتی بایست تا خون... شیر شد...

سلام به همه دلهای آرزومند، روشن و امیدوار...

به زودی درباره عناوین زیر مطالبی را تقدیم می کنم... چقدر خوبه که شما هم درباره این عناوین فکر کنید و با نوشته هاتون، فکر سپیدار رو کامل کنید... اونوقت می شود یک تابلوی زیبا ...

- همه سوال های من از خدا!

- حال خوش خواسته دلخواسته همه آدم ها! آیا می شه!؟

- علاءالدین! چراغ جادویت را روشن کن!

- نگاهی روانشاختی به توسعه پایدار!

- جامعه ما، الگوهای ذهنی - رفتاری و عدم توافق در لایه های اجتماعی

پس به امید دیدار!

می دانیم اما نمی توانیم ... از دانش تا مهارت

راننده تاکسی به محض مشاهده مسافرانی که در حاشیه خیابان ایستاده بودند، در یک لحظه فرمان را به راست گرفت و خودرو را در یک حرکت پرتابی به کناره خیابان رساند. صدای ترمز و بوق خودروی پشت سر، نگاه همه را به صحنه کشاند. راننده خودروی دوم با فریاد گفت: آی تاکسی! پس این خط کشی مال چیه؟ مگه ماشین ات چراغ راهنما نداره؟! راننده تاکسی با طلب کاری مضاعف جواب داد: تو نمی خواد رانندگی درست رو به من یاد بدی! من خودم می دونم خط کشی مال چی هست و چراغ راهنما به درد چی می خوره!!  

 

راننده تاکسی راست می گفت. او به خوبی می دانست که خط کشی های خیابان به  این منظور انجام شده که آرامش و ایمنی رانندگی را تامین کند و چراغ راهنمای خودرو هم ابزاری است برای گردش به راست و چب بدون برهم زدن آرامش و ایمنی خود و دیگران! مشکل او و بیشتر رانندگان تهرانی دانش نیست، مشکل تبدیل شدن این دانش به مهارت و رفتار است.

بیشتر مردم ما می دانند که نظافت و پاکیزه نگه داشتن محیط عمومی خوب است، مصرف سیگار بد است،  بنی آدم اعضای یکدیگرند، مومنان با هم برادرند، مهربانی، اخلاق خوش و رفتار دلسوزانه با هم نوع مورد تاکید سنت های اعتقادی و ملی ماست، مصرف بی رویه آب، برق و سوخت به زیان کشور است، دروغ و ریاکاری بد است. انجام دقیق و مسوولانه کار، موجب پیشرفت و حفظ وجهه کشور است. رعایت مقررات راهنمایی و رانندگی به نفع همه هست. آری تقریبا همه مردم ما این موارد را می دانند و به همین دلیل هم گفته می شود که ایرانیان مردم با فرهنگی هستند.

اما شمار قابل ملاحظه ای از شهروندان (اگر نگوییم بیشتر آنان) توجه چندانی به پاکیزه نگه داشتن محیط های عمومی ندارند، جمعیت سیگاری ها پیوسته افزایش می یابد، شهروندان در برخوردهای روزمره کوچه و خیابان چندان رعایت همدیگر را نمی کنند. میزان مصرف انرژی در ایران چندین برابر استاندارد جهانی است، رفتارهای غیرصادقانه و ریاکارانه بازار گرمی دارد، پرخاشگری به بیماری رایج جامعه تبدیل شده است. تعهد، مسوولیت و انجام دقیق وظایف شغلی به کیمیا تبدیل شده است. رانندگی آشفته و لجام گسیخته ما مثال زدنی است و ... این همه نشان می دهد که مردم ما الگوهای رفتاری درستی در این زمینه ها ندارند. این تفاوت بین دانش و مهارت است. دانش فضیلت است اما به تنهایی نجات بخش نیست. تنها اطلاع رسانی کافی نیست، اطلاع رسانی، آموزش و انتقال دانش در صورتی تحول آفرین است که بتواند از مرز داشته های ذهنی عبور کرده به رفتار و مهارت تبدیل شود.

به احترام "قلم" که حرمت اش از خون شهید برتر است...

شاید... قلم خوبی نداشته باشم ... اما اهالی حقیقی قلم را چون بنده ای ارادت مندم... پس به احترام آنان هم که شده... از این پس تنها برای سپیدار خواهم نوشت... والسلام

آخه چرا من!؟

·    اولی:       تلفن رو که برداشتم، فوری صداش رو شناختم هرچند دو سه سالی بود که ازش هیچ خبری نداشتم... اون موقع تازه ازدواج کرده بود و من، خبر به دنیا اومدن دخترش رو هم شنیده بودم... گفت سلام و گفتم سلام... اما هنوز جمله "حال ات چطوره رو نگفته بودم که بغض اش از هم پاشید... حس کردم دلش اینقدر پر هست که یک زبان و یک دهان برای بیرون ریختن دردهاش کفایت نمی کنه. بی امان و سراسیمه عبارت ها و جمله های زخمی و دردآلود بود که از دل داغ خورده اش جاری می شد... سکوت کردم و ... گفت و گفت و ...  شنیدم...: " فلانی، چرا من؟ چرا شوهر من باید معتاد بشه؟ چرا پیمان؟ چرا من؟ من که توی همه خانواده مون یه سیگاری هم نداشتیم!؟ من که آزارم به هیچ کسی نرسیده بود!؟

 

·        دومی:   روی تخت بیمارستان بود اما قرار و آروم نداشت. مثل دانه هایی که روی تابه ریخته باشند، بی تاب بود.  درد نمی کشید اما درد ازش می بارید... چند دقیقه ای نبود که رسیده بودم بالای سرش اما شاید ده بار از من پرسید: فلانی! آخه چرا من؟ چرا من باید به این درد مبتلا بشم؟ چرا من رو باید بیارن اینجا؟

 

·        سومی: از اردیبشهت تا حالا، چند بار عمل جراحی داشته، هر دفعه هم چندین هفته مثلا دوران نقاهت... اما دردش ساکت نشد که نشد و دوباره دکتر بعدی و عمل جراحی بعدی! بعضی وقت ها که کم می یارم بهش زنگ می زنم... شده که ساعت دوازده شب بوده... توی همین حالش دقایق طولانی حرف می زنه... صداش اینقدر آروم و راضی هست که انگار روی ابرها خوابیده و هیچوقت یه سردرد ساده رو هم تجربه نکرده... وقتی به یکباره دردش تیر می کشه و ناخواسته ناله اش رو در می یاره، یادت می افته که چه حال و روزی داره... آخرین بار چهارشنبه بود که بهش زنگ زدم... معمولا هفته ای یکبار رو بهش زنگ می زنم ... پرسیدم در چه "حالی" هستی؟  گفت: جایی می خوندم که یک بار که شکایت بندگان از مشکلاتشون خیلی زیاد شده بود، خدا بهشون گفت: خیلی خب... بیایید همه مشکلات تون رو بریزین روی هم ... کوهی از مشکلات درست شد... بعد خدا گفت: حالا هر کدوم از شما مختار هست هر مشکلی رو که مایل هست برداره... هر کس رفت و چیزهایی رو برداشت... آخر کار که نگاه کردن... دیدن همه مشکلات خودشون رو  دوباره برداشتن! چون مشکلات خودشون رو لازم داشتن... چون بدون مشکلات ... اونی که باید بشیم ... نمی شیم. این تدبیر خداوند هست که اگر مشکلاتی رو به دست خودمون برای خودمون فراهم می کنیم... اما در نهایت بازهم کوره اش، طلای روح ما رو  پیراسته کنه... چون فقط پیراستگی هست که سرمایه است برای همیشه!

برای یک وعده تفکر، میهمان انیشتین باشید!

شاید درباره معمای معروف آلبرت انیشتین چیزهایی شنیده باشید. همکار محترم، آقای پرویز مصلی نژاد، ترجمه این معمای جالب را برای سپیدار ارسال کرده اند که عینا تقدیم می شود. برای دوستانی که مایل به حل این معما هستند چند راهنمایی اضافه ارائه می کنم: الف. مطلب قبلی سپیدار با عنوان "فرق بین من و تو با بن سینا و ادیسون" را یک بار دیگر بخوانید و سه روش پیشنهادی در آن را بکار بگیرید. ب. در این معما چند گروه متغیر وجود دارد. برای حل معما،‌ لازم است که بتوانید گروه متغیر حیاتی را درست تشخیص داده و آن را نقطه شروع قرار دهید. پ. اگر روش درستی را بروید، در انتها به یکی دو مورد آزمون و خطا نیاز دارید تا به نتیجه نهایی برسید... لذت ببرید:  

 

طراح این معما آلبرت انیشتین بوده و به گفتهً خودش فقط  %2 از مردم دنیا می توانند این معما را حل کنند . هیچگونه کلک و حقه ای در این معما وجود ندارد و فقط منطق محض می تواند شما را به جواب برساند.

 (1)  در خیابانی 5 خانه در 5 رنگ متفاوت وجود دارد
 (2)
در هر یک از این خانه ها یک نفر با ملیتی متفاوت از دیگران زندگی می کند
 (3)
این 5 صاحبخانه هر کدام نوشیدنی متفاوت می نوشند ، سیگار متفاوت می کشند! ، و حیوان خانگی متفاوت نگهداری می کنند

سوال : کدامیک از آنها در خانه، ماهی نگه می دارد؟؟؟

راهنمایی

۱) مرد انگلیسی در خانه قرمز زندگی می کند.
۲) مرد سوئدی، یک سگ دارد.
۳) مرد دانمارکی چای می نوشد.
۴) خانه سبز رنگ در سمت چپ خانه سفید قرار دارد.
۵) صاحبخانه خانه سبز، قهوه می نوشد.
۶) شخصی که سیگار Pall Mall می کشد پرنده پرورش می دهد.
۷) صاحب خانه زرد، سیگار Dunhill می کشد.
۸) مردی که در خانه وسطی زندگی میکند، شیر می نوشد.
۹) مرد نروژی، در اولین خانه زندگی می کند.
۱۰) مردی که سیگار Blends می کشد در کنار مردی که گربه نگه می دارد زندگی می کند.
۱۱) مردی که اسب نگهداری می کند، کنار مردی که سیگار Dunhill می کشد زندگی می کند.
۱۲) مردی که سیگار Blue Master می کشد، آبجو می نوشد.
۱۳) مرد آلمانی سیگار Prince می کشد.
۱۴) مرد نروژی کنار خانه آبی زندگی می کند.
۱۵) مردی که سیگار Blends می کشد همسایه ای دارد که آب می نوشد
آلبرت انیشتین این معما را در قرن نوزدهم میلادی نوشت ، آیا شما می توانید جواب آنرا بدست آورید؟؟؟؟

ماشین لباسشویی می سازیم، پس توسعه یافته هستیم!

 نوشته: سپیدار، نقل از روزنامه تهران امروز، چهارشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۸۵

سالها پیش عبارتی در یک روزنامه آلمانی چشم ام را گرفت: آیا ما نسبت به جهان سومی ها، پیشرفته تر هستیم چون ماشین های لباس شویی بیشتری تولید می کنیم؟" این جمله موجب شد که پیوسته به مفهوم حقیقی توسعه اندیشه کنم و این سوال برایم مطرح باشد که اگر چگونه باشیم توسعه یافته ایم؟ مثلا اگر صنعت پیشرفته ای داشته باشیم، اقتصادمان ردیف باشد، کشاورزی، ترافیک، نظام بانکی، مدارس، دانشگاهها، پارک ها، خیابان ها، خودروها و ... ساختمان های خوب داشته باشیم، توسعه یافته ایم؟ ... یا نه، اینها همه میوه های شرایط و کیفیتی در جامعه ما هستند که نام آن توسعه یافتگی است؟ اگر اینطور است خود آن شرایط و کیفیت چیست و چطور به دست می آید؟ چرا ما تا کنون نتوانسته ایم آن شرایط و کیفیت را در کشور خودمان برقرار سازیم؟

البته اندیشه هایم در این زمینه ادامه دارد! اما چیزی که تا اینجا فهمیده ام این است که توسعه یافتگی میوه و ثمره و نتیجه مستقیم دانش نیست. دانش فضیلت است اما نجات بخش نیست، مشکل گشا نیست، توسعه آور نیست هرچند مقدمه آن است اما مقدمه ای نیست که خود به خود، نتیجه شیرین توسعه را به دنبال داشته باشد. توسعه حاصل مستقیم مهارت آموزی است، مهارت آموزی در تقاطع سن و مشغله.

آری، این تعریف تا حدودی ابهام دارد. پس با اجازه شما، اندکی توضیح می دهم. فرض کنید یک یک شهروندان جامعه ما، متناسب با تک تک حرفه ها و مشاغل مورد نیاز  جامعه، مهارت پرورده باشند یعنی نه شغل و مشغله و حرفه و جایگاهی را داشته باشیم که آدم های شاغل در آن، مهارت آموخته نباشند و نه آدم هایی را داشته باشیم که بدون مهارت در جامعه رها شده اند.  نجار، پزشک، مدیر، آموزگار، صنعت گر، دیپلمات، شهردار و ... و ... و... برای حرفه خود مهارت آموخته اند. در دهه های گذشته، تلاش، سرمایه گذاری و انرژی فراوانی را صرف تبدیل شهروندان ایرانی به افرادی "دانش آموخته" کردیم اما همه به نوعی این واقعیت را پذیرفته ایم که نباید از  این "دانش آموختگی" و آن "دانش آموختگان" توقع داشت که جامعه ما را به یک کشور توسعه یافته تبدیل کنند. چرا؟ چون این تنها ذخیره سازی دانش نیست که به توسعه آن هم از نوع پایدارش منجر می شود. اگر "دانش" اندوزی در خدمت مهارت پروری باشد، در آن صورت جامعه ما در مسیر توسعه قرار گرفته است. توسعه پایدار، شرایط و کیفیتی است که یک یک شهروندان آن جامعه متناسب با مرحله سنی (خردسالی، نونهالی، نوجوانی، جوانی و...) و نیز مشغله خاص آن دوران سنی مهارت آموزی شده باشند. در یک جامعه توسعه یافته، خردسالان چهارساله، برای مشغله دوران خردسالی یعنی بازی کردن، مهارت پرورده اند و دیپلمات های آن برای مشارکت در بازی های پیچیده و خاص دوران خود! این است که هم خردسالان کشورهای توسعه یافته متفاوت از خردسالان ما بازی می کنند و هم دیپلمات های آنان متفاوت از دیپلمات های ما!

نظر شما چیست؟ sepidaar@gmail.com

زندگی می کنیم یا از کنار زندگی عبور می کنیم؟!

همه خانواده خوشحال بودند... پدر رانندگی می کرد و  خودروی سواری اتوبان را به سمت شیراز طی می کرد. شهرهای سر راه یکی یکی از راه می رسیدند، قم، کاشان، نظنز، اصفهان و... پدر همه همت اش متوجه این بود که هرچه زودتر به مقصد برسند. برای همین بود که به هرکدوم از شهرها که می رسیدند مسیر جاده کمربندی را انتخاب می کرد و یکی پس از دیگری از کنار شهرها می گذشت... بچه ها از این بابت خوشحال نبودند و از اینکه نمی تونن وارد شهرهای مسیر بشن و همه جا رو تماشا کنن، حسابی دلخور بودن. گاهی هم سکوت رو  می شکستن و اعتراض می کردن: بابا، آخه اینهمه عجله برای چی؟ مگه منظور از سفر چی هست؟ همین که فقط مسیر رو تموم کنیم و برسیم به آخر راه!؟

 

زندگی بسیاری از ما، بی شباهت به سفر این خانواده نیست. در مسیر زندگی، آبادی ها و شهرهای زیادی هست: خردسالی، نونهالی،  نوجوانی، جوانی، میانسالی و سالمندی همه و همه شهرهای مسیر سفر زندگی ما هستند. ما بخواهیم یا نخواهیم به این شهرها خواهیم رسید... این غیرقابل پرهیز است اما معلوم نیست که ما حتما همه این شهرها را درک کنیم. چه بسا آدم هایی از خردسالی عبور می کنند اما خردسالی را درک نمی کنند. به سن جوانی می رسند اما جوانی نمی کنند... یعنی از کنار این شهرها عبور می کنند و سرانجام روزی می رسد که مسیر سفر زندگی به انتها می رسد. آنگاه هست که بهترین توصیف برای سنگ گور آنان این جمله خواهد بود که: اینها، کسانی بودند که زندگی نکردند بلکه از کنار زندگی عبور کردند. از نگاه روانشناسی، زندگی کردن انسان، با پرورده شدن مهارت های زندگی در وجود او نسبت مستقیم دارد: به همان میزان که مهارت های زندگی در وجود ما بارور  شوند، زندگی می کنیم... بقیه را از کنار زندگی عبور می کنیم... زندگی بر ما عبور می کند... (درج شده در روزنامه تهران امروز، سه شنبه هفدهم بهمن ماه ۱۳۸۵)

      sepidaar@gmail.com