نوشته سپیدار- نقل از روزنامه تهران امروز سه شنبه ۲۶ دی ماه ۱۳۸۵
کنار دریا نشسته بود. پاهاش رو فرو کرده بود توی آب و برای فرار از گرما و شرجی، لیوان رو میزد زیر آب و میریخت روی تن خودش! همه حسهاش طبیعی بود و عین زندگی. مثل حس پرشدن لیوان از آب. روان و روشن. بدون سوال و ابهام. هیچ چیز زندگی براش ابهام فلسفی نداشت؛ اصل زندگی، وجود خودش، اینکه چرا هست؟ چرا باید باشه؟ چرا باید به وجود میاومد که گرمش بشه، شرجی اذیتش کنه، غصهها بیان سراغش، مشکلات گریبانش رو بگیرن؟ در احساسش همه چیز، همونطوری بود که باید باشه. همونطوری که غیر از این نباید باشه. همونطور که پرشدن ظرف از آب بدون ابهام بود. مگه این سوال براش مفهوم داشت که چرا دریا ظرف رو پر از آب میکنه!؟ وقتی ظرفی هست که پر از آب بشه، اگه دریا اون رو پر نکنه، باید سوال کرد. بخشندگی در ذات دریاست. لطافت و مهربانی در ذات دریاست. قبل از این ظرف بود اما محتوی نداشت، هویت هم نداشت اما حالا خودش هویت داره. میتونه بفهمه که «من هستم، من یک لیوان آب هستم!» اما قبلش عین دریا بود، خود دریا بود، گم بود توی دریا. حالا که ظرفش هست، دریا هم به اون هویت داد اما وقتی هویت پیدا کرد محدود هم شد. حالا توی جداره یه لیوان 250 سیسی محدود شده. نمیتونه دریا رو ببینه. نمیتونه وسعت و بیانتهایی دریا رو ببینه. «من هستم»اش باعث شده که از دریا فاصله بگیره. نمیتونه دریا رو تصور کنه. دلش تنگ میشه. میخواد غرق دریا باشه. میخواد عین دریا باشه. میخواد دریا رو حس کنه اما میخواد که خودش هم باشه. اون موقع عین دریا بود اما خودش نبود... دلش میخواد یه وقتی دوباره به دریا برسه اما خودش رو هم حس کنه. ته دلش خنک هست، شاد هست، امیدوار هست. چرا؟ برای اینکه هرچه آب دریا داره، محدودترش توی لیوان هم هست. همه خصوصیات آب دریا، توی وجود اون هم یه نشانهای داره. ما هم یه روزی نبودیم اما میتونستیم باشیم. پس اون که مهربانی و آفرینندگی از ذاتش هست، عین ذاتش هست، خواست که ما باشیم، پس شدیم. از روح خودش ما رو آفرید. از همه چیز خودش به ما داد اما وقتی اومدیم سفر، ریخته شدیم توی لیوان. لیوان کالبدمون، جسممون. این شد که محدود شدیم. این بود که جدا شدیم... این بود که فراق شد رفیق راهمون. شنیدهام سخنی خوش که پیر کنعان گفت فراق یار نه آن میکند که بتوان گفت اما باید میاومدیم سفر. یه سفر سخت... چون مهربان بود ما رو فرستاد سفر. باید جدا میشدیم تا حس کنیم که «حالا من هستم»! باید سفر میاومدیم که «خود» مون و «من» مون رو بسازیم... سفر خیلی حرفها داره... خیلی... باز هم با هم حرف خواهیم زد...
|
|
سلام
پرسیدین کی دچار شدی؟ درست سر همین درس و همین مبحث بود اما در کل یک مطلب اضافه تر یاد گرفتم و اون این بود که لیوان بعضی از آدم ها توسط همون دریا خیلی راحت پر میشه ، اما من برای پر شدن لیوانم باید صبر کنم تا قطره ها بخار بشن و بالا برن و ببارن تا قطره قطره در یا بشن اما اشکالی نداره چون پرشدن تدریجی بهتر از اینکه نفهمی کی و چطور پر شدی من لذت مزه مزه کردن طعم دریا رو به یکباره در اختیار داشتنش تر جیح میدم درضمن وقتی قطره این مسیر رو طی میکنه دیگه تنها قطره آب نیست نور خورشید و شفافیت هوا هم به اون اضافه میشه پس این قطره یه کمی با قطره های لیوانی که یکباره پر شده فرق داره نه ؟
آره... و این یعنی سفر و گیر و گرفت های سفر... هرچیز، هرچه که داره... از سفر هست.
راستی سلام... زیبا بود... پربار باشید و بالنده و آرام... ممنونم