سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است
سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است

زندگی می کنیم یا از کنار زندگی عبور می کنیم؟!

همه خانواده خوشحال بودند... پدر رانندگی می کرد و  خودروی سواری اتوبان را به سمت شیراز طی می کرد. شهرهای سر راه یکی یکی از راه می رسیدند، قم، کاشان، نظنز، اصفهان و... پدر همه همت اش متوجه این بود که هرچه زودتر به مقصد برسند. برای همین بود که به هرکدوم از شهرها که می رسیدند مسیر جاده کمربندی را انتخاب می کرد و یکی پس از دیگری از کنار شهرها می گذشت... بچه ها از این بابت خوشحال نبودند و از اینکه نمی تونن وارد شهرهای مسیر بشن و همه جا رو تماشا کنن، حسابی دلخور بودن. گاهی هم سکوت رو  می شکستن و اعتراض می کردن: بابا، آخه اینهمه عجله برای چی؟ مگه منظور از سفر چی هست؟ همین که فقط مسیر رو تموم کنیم و برسیم به آخر راه!؟

 

زندگی بسیاری از ما، بی شباهت به سفر این خانواده نیست. در مسیر زندگی، آبادی ها و شهرهای زیادی هست: خردسالی، نونهالی،  نوجوانی، جوانی، میانسالی و سالمندی همه و همه شهرهای مسیر سفر زندگی ما هستند. ما بخواهیم یا نخواهیم به این شهرها خواهیم رسید... این غیرقابل پرهیز است اما معلوم نیست که ما حتما همه این شهرها را درک کنیم. چه بسا آدم هایی از خردسالی عبور می کنند اما خردسالی را درک نمی کنند. به سن جوانی می رسند اما جوانی نمی کنند... یعنی از کنار این شهرها عبور می کنند و سرانجام روزی می رسد که مسیر سفر زندگی به انتها می رسد. آنگاه هست که بهترین توصیف برای سنگ گور آنان این جمله خواهد بود که: اینها، کسانی بودند که زندگی نکردند بلکه از کنار زندگی عبور کردند. از نگاه روانشناسی، زندگی کردن انسان، با پرورده شدن مهارت های زندگی در وجود او نسبت مستقیم دارد: به همان میزان که مهارت های زندگی در وجود ما بارور  شوند، زندگی می کنیم... بقیه را از کنار زندگی عبور می کنیم... زندگی بر ما عبور می کند... (درج شده در روزنامه تهران امروز، سه شنبه هفدهم بهمن ماه ۱۳۸۵)

      sepidaar@gmail.com

نظرات 5 + ارسال نظر
پرویز مصلی نژاد سه‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 20:32

لئوناردو داوینچی موقع کشیدن تابلو "شام آخر" دچار مشکل بزرگی شد، می بایست "نیکی" را به شکل عیسی" و "بدی" را به شکل " یهودا" یکی از یاران عیسی که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند، تصویر می کرد.کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل ها ی آرمانی اش را پیدا کند. روزی دریک مراسم همسرایی, تصویر کامل مسیح را در چهرة یکی از جوانان همسرا یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره اش اتودها و طرح هایی برداشت. سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقریباً تمام شده بود ؛ اما داوینچی هنوز بری یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود. کاردینال مسئول کلیسا کم کم به او فشار می آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند. نقاش پس از روزها جست و جو , جوان شکسته و ژنده پوش مستی را در جوی آبی یافت. به زحمت از دستیارانش خواست او را تا کلیسا بیاورند , چون دیگر فرصتی بری طرح برداشتن از او نداشت. گدا را که درست نمی فهمید چه خبر است به کلیسا آوردند، دستیاران سرپا نگه اش داشتند و در همان وضع داوینچی از خطوط بی تقوایی، گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداری کرد. وقتی کارش تمام شد گدا، که دیگر مستی کمی از سرش پریده بود، چشمهایش را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید، و با آمیزه ای از شگفتی و اندوه گفت: "من این تابلو را قبلاً دیده ام!" داوینچی شگفت زده پرسید: کی؟! گدا گفت: سه سال قبل، پیش از آنکه همه چیزم را از دست بدهم. موقعی که در یک گروه همسرایی آواز می خواندم , زندگی پراز روًیایی داشتم، هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهرة عیسی بشوم

می توان گفت: نیکی و بدی یک چهره دارند ؛ همه چیز به این بسته است که هر کدام کی سر راه انسان قرار بگیرند

داود سه‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 22:51

سلام استاد
مارو باش گفتیم استاد دارن تشریف می یارن به شیراز، حالا نمی شد اون خونواده حتی اگر شده از کنار شهرها و زندگی، می رسیدن به شیراز؟

داشتم به خودم می گفتم ماها همیشه وقتی دلمون برای افسوس خوردن تنگ می شه به عقب و پشت سرمون نگاه می کنیم، می بینیم چقدر عقب بودیم و به قول شما از کنار زندگی عبور می کردیم و اصلا متوجه نبودیم اما حالا که قراره افسوس بخوریم، بیاید به جلو نگاه کنیم، گرچه شاید خیلی تفاوتی نکنه، چون به جلو هم که نگاه کنیم، به قافله زمان نمی رسیم، نمی دونم کی انسان ها می خوان تعادل این سفر زندگی رو با سرعت زمان همراه کنند و همچنان آهسته و پیوسته پیش برن اما اینو می دونم که تازمانی که گه آهسته و گه تند می ریم و می خوایم دست زمان رو از پشت ببندیم، عاقبتمون همین افسوس خوردن است، حالا چه با نگاه به گذشته باشه چه یه نگاه به آینده.
کاش زودتر از این ها به این فکر می افتادیم که کمی بیشتر به درون خودمون بیاندیشیم.
شاگرد شما . داود

سلام آقا داوود گرامی
خوشا شیراز و وصف بی مثالش...
کم اقبالی بنده بود که سفر عقب افتاد... ولی می بینی که همیشه به یاد شیراز هستم... حتی توی نوشته ها! به خاطر دوستان مهربانی چون شما و آقای جعفری و همه شیرازی های مهربان و فرزانه... ان شاالله به زودی خدمت می رسم. ضمنا... نوشته ات برام آموزنده بود... ممنون از اینکه می نویسی... این عادت رو ترک نکن. به امید دیدار

سیدتقی کمالی یکشنبه 22 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 16:32 http://eghlim.blogsky.com

استاد عزیزِ؛ سلام
مطلبتان بسیار دلنشین و گویاست و مصداق بارز دنیای امروز.
همه این گفتار ها برای آن است که از زندگی درس بگیریم و معنای اصیل بودن و به حقیقت رسیدن را کنکاش کنیم. همین معرفت از زندگی است که ما را می سازد و به ما جهت می دهد تا در دوران دوران یاریگر هم باشیم و با مهر و عطوفت جامعه ای سرشار از نوعدوستی و ترنم حیات بسازیم. امید که همواره حس روییدن و شکوفایی همچون باران بهاری در دل های حقیقت جویان جاری باشد.انشاءا...

ایمان یکشنبه 22 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 17:10 http://vagooye.blogfa.com

سلام .خیلی ارادتمندیم اقای دکتر .دلتنگ شما هستیم

سلام ایمان عزیز... به امید دیدار

زینب سه‌شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 12:52

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد