سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است
سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است

دریچه هایی برای نگاه به زندگی

زندگی تکرار تفکر است در حلقه حیات 
زندگی معمای وجود است در تفکر بشر
زندگی آزمایشگاه صبر است برای موجودی کم طاقت
زندگی لطف اجباری اما شیرین خداوند است

زندگی یک هدیه است... آن را دریافت کناما...
زندگی خالی است  آن را  پر کن.
زندگی  یک مشکل است، با آن روبرو شو.
زندگی یک معادله است،  موازنه کن.
زندگی یک معما است، آن را حل کن.
زندگی یک تجربه است، آن را مرور کن.
زندگی یک مبارزه است، آن را بپذیر.
زندگی یک قایق است، با آن به امواج بزن.
زندگی یک سوال است، به آن پاسخ بده.
زندگی  یک موفقیت است، از آن لذت ببر.
زندگی یک بازی است، در این بازی برنده و پیروز باش.
زندگی یک هدیه است، آن را دریافت کن.
زندگی یک دعا است، پیوسته آن را از دل بگذران.
زندگی یک درد است، آن را تحمل کن.
زندگی یک دوربین است، تلاش کن با چهره ای شاد با آن روبرو شوی.

زندگی رودی است در جریان و من... در حصار قایق ام پارو زنان

رود گه آرام و گه پر جنب و جوش... مقصدم دریاست در آن سوی دور

 

ابدی هستیم... چون جلوه ای از خداوندیم!

 

ویکا گفت: ما ابدی هستیم چون جلوه ای از خداوندیم. برای همین از میان زندگی ها و مرگ های بسیاری می گذریم. از نقطه ای بیرون می آییم که هیچ کس نمی شناسد و به سوئی می رویم که هیچ کس نمی داند.
ویکا ادامه داد: مساله این است که وقتی مردم به حلول روح فکر می کنند. همواره با سوال بسیار سختی رو به رو می شوند: با توجه به آن که در بدو پیدایش تعداد بسیار کمی انسان روی زمین وجود داشته و امروز تعداد انسان ها بسیار زیاد است، این همه روح جدید از کجا آمده اند ؟
نفس بریدا بند آمد. بارها همین سوال را از خود کرده بود.
ویکا پس از مدتی گفت : پاسخ این سوال آسان است . در بعضی از حلول ها - تقسیم می شویم . رو ح ما درست مثل بلورها و ستاره ها - درست مثل سلول ها و گیاهان تقسیم می شود . روح ما به دو روح دیگر تقسیم می شود و بدین ترتیب در طول چند نسل بر بخش بزرگی از کره ی زمین پخش می شویم.
بریدا پرسید: و تنها یکی از این بخش ها از هویت خودش آگاه است؟
ویکا بی آن که به بریدا پاسخ بدهد گفت: ما بخشی از چیزی هستیم که کیمیا گران آن را روح جهان می نامند. در حقیقت اگر روح جهان فقط تقسیم بشود، هر چند گسترش می یابد اما ضعیف ترهم می شود. پس همانطور که تقسیم می شود. دوباره با هم ملاقات می کنیم و نام این ملاقات دوباره، عشق است چون وقتی روحی تقسیم می شود. همیشه به یک بخش نرینه و یک بخش مادینه تقسیم می شود.
ویکا ناگهان خاموش شد و به کارت های پراکنده بر روی میز نگریست و ادامه داد:  کارت ها بسیارند اما همه عضو یک دسته ی کارت هستند. برای درک پیام هر کارت وجود تمامشان لازم است. همه ی آن ها به یک اندازه مهم اند. ارواح ما هم همین طورند. انسان ها مثل این کارت ها همه به هم متصل اند.
در هر زندگی این مسئولیت اسرار آمیز را بر عهده داریم که دست کم با یکی از بخش های دیگر را دوباره ملاقات کنیم. عشق اعظم که ان ها را از هم جدا کرده با عشقی راضی می شود که این دو نیمه را دوباره با هم یگانه می کند.
-  و من چه طور می توانم بخش دیگر خود را بیابم؟
ویکا گفت: شهامت خطر را داشتن، به خطر شکست تن دادن، خطر نومیدی و سرخوردگی را پذیرفتن اما هرگز دست از جست و جوی عشق نکشیدن. کسی که از این جست و جو دست نکشد، پیروز می شود.
- امکان دارد در هر زندگی با بیش تر از یک بخش از وجودمان ملاقات کنیم؟
ویکا با تلخی بارزی اندیشید: بله و وقتی این طور بشود، قلب تکه تکه می شود و نتیجه آن درد و رنج است.
ما مسئول سراسر زمینیم چرا که نمی دانیم بخش های دیگر ما که از زمان آغاز وجود ما را تشکیل می داده اند حالا کجایند. اگر خوب باشند، ما هم خوشبختیم. اگر بد باشند - هر چند ناهشیار - از بخشی از این درد، ما هم رنج می بریم. اما بالاتر از هر چیز مسئول آنیم که در هر زندگی دست کم یک بار با بخش دیگر خود که سر راه ما تجلی می کند، یگانه شویم.
سگی پارس کرد. ویکا تمام کارت ها را از روی میز جمع کرد و دوباره به بریدا نگریسیت و گفت:
همین طور می توانیم بگذاریم که بخش دیگر ما به راهش ادامه دهد بی آن که این حقیقت را بپذیرد و یا حتی درکش کند. در این صورت برای ملاقات دوباره با او نیازمند حلول دیگری هستیم و به خاطر خودخواهی مان به بدترین عذاب محکوم می شویم .  عذابی که خودمان حلق کرده ایم: تنهائی!!

(بخشی از کتاب بریدا اثر پائلو کوئلیو)

هرگز از مرگ نهراسیده ام...

هرگز ار مرگ نهراسیده ام
اگر چه دستانش از ابتذال شکننده تر بود!
هراس من - باری - همه، از مردن در سرزمینی است
که مزد گور کن
از آزادی آدمی
افزون تر باشد
جستن
یافتن
و آنگاه
به اختیار برگزیدن
و از خویشتن خویش
باروئی پی افکندن  .....
اگر مرگ را از این همه، ارزشی بیش تر باشد
حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم!
 
                                                                 اگر مرگ را از این همه، ارزشی بیش تر باشد 
                                                                         حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم!


(زنده یاد احمد شاملو)

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم...

مرغی نهاده روی ز باغی به خرمنی
ناگاه دید دانه لعلی به روزنی
پنداشت چینه ای ست...به چالاکیش ربود
آری نداشت جز هوس چینه چیدنی
چون دید هیچ نیست فکندش به خاک و رفت
زین سانش آزمود ... چه نیک آزمودنی!!
خواندش گهر به پیش... که من لعل روشنم
روزی به این شکاف  فتادم ز گردنی
ما را فکنده حادثه ای... ورنه هیچگاه
گوهر چو سنگریزه نیفتد به روزنی
خندید مرغ و گفت که با این فروغ و رنگ
بفروشمت اگر بخرد کس به ارزنی
(پروین)

پروردگارا... توفیق دعا را رفیق ام گردانخدایا! به من بیاموز که در بازار مکاره آدم فروشی... پیوسته خریدار دل انسان ها به بهای دل باشم! ... خدایا به من توفیق ده که در این بازار فروشندگی را نیاموزم!

پروردگارم! به من بیاموز که انسان شریف است و انسانیت ماندنی... به من توفیق ده که شرافت انسانی را به تمناهای نفس دنیازده وانگذارم!

خداوندا! به من آن شکیبایی را عطا کن که تا زنده ام بدانم که جوانمردی، سرمایه نخست راه انسانیت است... بدون آن به هیچ سرمایه ای نخواهم رسید... به من بیاموز که حتی در تیرگی دلهای کینه توز نیز، گوهر مهربانی تو نهفته است! خدایا به من توفیق ده که یابنده گوهر مهربانی از دل تاریکی باشم!

پروردگارا! به من بیاموز که بهترین انتقام از ناجوانمردی، جوانمردی است و چشم پوشی... به من توفیق ده که از سخت ترین نامهربانی ها، استوارترین دوستی ها را بسازم!

پروردگارا! به من آموختی که عشق مسیر پیروزی است... به من توفیق ده تا بندگانت را دوست بدارم

و ... پیوسته عاشق ات بمانم!

آمین!

خانه دوست کجاست...

آرزوی باغبان‏‎....‎

در زندگی برای اندوه همه بهانه ها مهیاست‎، نیازی به کندو کاو نیست.

 به دنبال بهانه ‏ای برای شاد بودن باش و از بهانه های ‏کوچک شادی آفرین به بهانه اصلی بازگرد، ‏به او...

 ... به مهربانی که نهال وجود ما را در گلدان ‏طبیعت کاشت، تنها به این آرزو که چوب ‏عریان وجود ما ریشه شادی بزند و از این ‏گلدان کوچک و تنگ به باغ بزرگ شادی برده‏‎ ‎‎ ‎شود...

... زندگی برای وسعت یافتن وجود ‏ماست تا در همه سختی ها، ناملایمت ‏ها، نامرادی ها و ناکامی ها، هسته وجود ‏ما بارور شود، آماده شود برای جهانی زنده از ‏شادی که در آن جاودانه آرام ‏خواهیم گرفت...‏‎

مدتی این مثنوی تاخیر شد... مهلتی بایست تا خون شیر شد

خانه دوست کجاست...؟این دوشنبه صبح، کلاس مهندسی اطلاع رسانی داشتیم و بحث بر سر گام سوم پروژه کلاس بود. این کلاس مثل یه کارگاه نجاری هست که هر کدوم از بچه ها باید از روی الگویی که ارائه می دم، کاردستی خودشون رو مهندسی کنند و بسازند. وقتی که این قسمت از الگو رو توضیح می دادم، حمید گفت: استاد این الگویی که شما ارائه می دین برا من مبهم هست... مثل این می مونه که شما یه آدرس رو تو خیابون ها و کوچه پس کوچه های شلوغ تهران می دین و از ما می خواهین که بتونیم اون رو پیدا کنیم! خب این برا ما سخت هست...

از سوال حمید فهمیدم که اتفاقا چقدر فلسفه کار برای اون و قاعدتا بقیه دانشجویان کلاس روشن و شفاف هست... اینقدر سوال حمید مفهوم داشت که حیف ام اومد، از مسیر زاینده ای که برای بحث باز کرده بود بگذرم هرچند با اصل بحث تخصصی کلاس ظاهرا فاصله داشته باشه.

به حمید و همکلاسی هاش گفتم: نه فقط فلسفه کلاس ما بلکه فلسفه زندگی همین است... اینجا هستیم تا آدرس هایی رو که بهمون دادن پیدا کنیم... اینجا آدرس و فرمون هردو دست ماست... کس دیگه ای رانندگی نمی کنه تا ما کنار دستش لم بدیم، چشمامون رو به تفرج دور و اطراف بفرستیم یا اصلا بر روی راه ببندیم، خودمون رو از تلاش رفتن و رسیدن فارغ کنیم و راننده ما رو در مقصد پیاده کنه... نه! باید خودمون رانندگی کنیم باید خودمون از بین مسیرهای مختلف مسیر درست رو انتخاب کنیم... و با تمام وجودمون ببینیم که "خانه دوست کجاست"!

به بچه ها گفتم: خوشبختانه، در این مسیر اونقدرها هم تنها نیستیم... یک راهنما همیشه در کنار دست ما نشسته... و هر وقت که می خواهیم به یک مسیر اشتباه بریم به ما یادآوری می کنه اما اون فقط یادآوری می کنه... فرمون رو از دست ما نمی گیره... فرمون از روز ازل به دستان ما سپرده شده... و تنها در پایان راه از دستان ما  جدا خواهد شد!

در همون روز ازل که روز قول و قرارها و گرفتن آدرس ها بود... همه چیز رو دادن...

عشق در وجود ما هست... باید نقدش کنیم

علم در وجود ما هست... باید کشف اش کنیم

شراب خوبی ها یک یک در مخزن وجود ما ذخیره اند... باید این زلال رو جاری کنیم همچون چشمه ای که از دل زمین جاری می شه...

و... آدرس "خانه دوست" در فطرت ما هست... باید خانه و دوست هر دو رو بیابیم تا در آغوش مهربانش از همه خستگی ها به آرامش برسیم...

برای لحظه های دلتننگی!



دل غمدیده ما در جهان غمخوار هم دارد  
برای راز دل، دل  محرم اسرار هم دارد

سخن بسیار دارد دل  ز جور  روزگار  اما    
اگر گوید سخن، داند ضرر بسیار هم دارد

نمی گویم به غیر حق به عالم گرچه می دانم  
که گوش  از بهر بشنیدن در و دیوار هم دارد

سر  سبزم   زبان سرخ  آخر  میدهد بر باد  
چرا چون حرف حق گفتن طناب دار هم دارد

هنوز ای مدعی  اندر فراز دار  در عالم   
علی درمکتب خود میثم تمار هم دارد

بجای نوش دائم میزنی نیش ونمی دانی
که این راه و روش را عقرب جرار  هم دارد

(ژولیده خراسانی)

نه می خواند... نه می اندیشد این ناسازگار ... ای داد!

این قطعه زیبا و عمیق رو "غریب آشنا" فرستاده. ازش متشکریم. بخونیدش:

سرانجام بشر را،‌این زمان ،‌اندیشناکم، سخت
                                                                    بیش از پیش،
که می لرزم به خوداز وحشت این یاد،
نه می بیند،‌
               نه می خواند،
                         نه می اندیشد،‌
                        این ناسازگار،‌ ای داد!
نه آگاهش توانی کرد،‌ با زاری
نه بیدارش توانم کرد، با فریاد!


نمی داند،
بر این جمعیت انبوه و این پیکار روز افزون
که ره گم می کند در خون،‌
از این پس،‌ماتم نان می کند بیداد!

نمی داند،
زمینی را که با خون آبیاری می کند،‌
                                                   گندم نخواهد داد!