خبرت خراب تر کرد جراحت جدایی
چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی
تو چه ارمفانی آری که به دوستان فرستی
چه از این به ارمفانی که تو خویشتن بیایی
بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی
شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی
دل خویش را بگفتم چو تو دوست می گرفتم
نه عجب که خوبرویان بکنند بی وفایی
سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم
دگری نمی شناسم تو ببر که آشنایی
تو که گفته ای تامل نکنم جمال خوبان
بکنی اگر چو سعدی نظری بیازمایی
در چشم بامدادان، به بهشت برگشودن
نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی
(با سپاس از دوست عزیز و ناشناسی که این دل گویه زلال رو فرستاد)
من دلم می خواهد
در دم صبح بهار
شاخه ای از گل یاس
بوته ای از گل نرگس
بغلی از گل سرخ
همه را برگیرم
و بسازم سبدی از پر طاووس سپید
تا دهم هدیه به آنان که نوازش دادند
غنچه عشق و وفاداری را....
(باتشکر از خواهر خوبم ندا که این شعر زیبا رو هدیه کرد)
حس حافظ...
دیشب به سیل اشک ره خواب می زدم نقشی به یاد خط تو بر آب می زدم
ابروی یار در نظر و خرقه سوخته جامی به یاد گوشه محراب می زدم
هر مرغ فکر کز سر شاخ سخن بجست بازش ز طره تو به مضراب می زدم
روی نگار در نظرم جلوه می نمود وز دور بوسه بر رخ مهتاب می زدم
چشم ام به روی ساقی و گوشم به قول چنگ فالی به چشم و گوش در این باب می زدم
نقش خیال روی تو تا وقت صبحدم برگارگاه دیده بی خواب می زدم
ساقی به صوت این غزلم کاسه می گرفت می گفتم این سرود و می ناب می زدم
خوش بود وقت حافظ و فال مراد و کام بر نام عمر و دولت احباب می زدم |
عشق را نمی توان به یک وظیفه تبدیل کرد.
عشق، تحمیلی نیست.
اگر عشق را به یک وظیفه تبدیل کنی،
سطحی و مصنوعی می شود.
عشق مصنوعی،
حتی از پوست آدم هم نمی تواند عبور کند،
چه برسد به آنکه تا ژرفای دل آدم نفوذ کند.
پدر به فرزندش می گوید:
"مرا دوست داشته باش، زیرا من پدر تو هستم"
او برای فرزندش دلیل می آورد تا فرزند او را دوست داشته باشد.
گویی که عشق به دلیل محتاج است.
والدین شرایطی فراهم نمی آورند که در آن شرایط،
گل عشق خود به خود،
در وجود فرزندشان بشکفد.
پدر و مادر طالب عشق زورکی فرزند خود هستند
و هیچ گاه به چنین عشقی نخواهند رسید.
بدین سان، اگر فرزند نتواند
به طور طبیعی عشق را در خود احساس کند،
خود را گناهکار احساس می کند،
زیرا او والدین خود را دوست نمی دارد،
و این بد است، این چیزی نیست که باید باشد.
با چنین احساسی،
فرزند شروع می کند به سرزنش خود.
اگر فرزند صرفا برای اجتناب از احساس گناه،
پدر و مادر خود را دوست بدارد،
ملتفت می شود که دارد ریا می کند.
او تظاهر و ریا را یاد می گیرد.
تظاهر و ریا برای او ابزاری می شوند
برای حفظ خود.
تظاهر و ریا، برای او جنبه ی حیاتی پیدا می کنند.
او دیگر به تظاهر و ریا زنده است.
بدون این ها او قادر به ادامه ی زندگی نیست.
او یاد می گیرد که به همین شکل،
برادر، خواهر، عمو، دایی، عمه، خاله
و اطرافیان خود را دوست داشته باشد.
او باید این ها را دوست داشته باشد. باید.
و این باید است که عشق را می میراند.
او به کلی فراموش می کند که
عشق به طور طبیعی و خود به خود می روید.
اکنون دیگر عشق برای او
به یک وظیفه تبدیل شده است:
وظیفه ای که باید به آن عمل کرد.
بنابراین، او به وظیفه اش عمل می کند.
او به وظیفه اش عمل می کند، اما عشق نمی ورزد.
کاری که او می کند، تظاهریست تو خالی.
بدین سان، فرزند یاد می گیرد که این تظاهر را
به سلوکی در سراسر زندگی اش تبدیل کند.
بدین سان، زندگی او
به یک ریا، به یک تظاهر، به یک فریب تبدیل می شود.
بدین سان، او زندگی را فریب می دهد
و از زندگی محروم می شود.
پدران و مادران،
این گونه است که فرزندان خود را
به قربانگاه جهل خویش می برند
و سر می برند.
هر صبح نوبهار،
وقتی گروه چلچله ها مست و بیقرار
شیرین و خوش ترانه دل ساز می کنند
یاد تو می کنم
یاد تو می کنم
آیی به یاد من که در آن صبح نو بهار
سر در برم نهادی و شیرین گریستی
...
صبح بهار و زمزمه جویبارهاست
عطر نسیم و چهچهه نوبهارهاست
اما تو نیستی!
اما تو نیستی!
(باتشکر از عاطفه خانوم)
دیروز در خم یک کوچه
بهار را دیدم
لبریز از شوق تازگی
به رهگذران سلام می کرد
و با پرنیان باد
شانه درختان کوچه را
تکان می داد
بهار را دیدم
مهربان و گرم
لرز سرمای زمستان را
از هر شاخساره به در می کرد
و جرات شکفتن می پراکند
دیروز بهار را پشت پنجره دیدم
بر کالبد گلدان یخ زده
روح گل می دمید
و بهار را دیدم
باغچه را در آغوش می کشید
و گونه سرد چشمه را
با بوسه گرم می کرد
و بهار را با جامه سبز دیدم
نوروز را به همه زمینیان
تهنیت می گفت
و رایحه عشق را با دستانی گشاده
بر چهره زمانه می پاشید
...