سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است
سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است

ترانه ای برای زندگی...

این ترانه را تقدیم می کنم به همه فرزندانم ... در خانه و در دانشکده ...

و تقدیم می کنم به آنان که مفهوم زندگی را دوست دارند... به همه!

 

زندگی رودی است در جریان و من

    در حصار "قایقم" پارو زنان

رود  گه آرام و گه پر جنب و جوش

    مقصدم دریاست در آن سوی دور

عطر دریا در مشام ام موج زن

    در تلاطم می کشد این جان خیس

رود گه هموار و گه سخت از نشیب

    دست من لرزان و سرد و بی شکیب

جلوه دریا ولی در جان من

     بس خیال انگیز سرشار از شمیم

 قایق ام کوچک ولی اندوه نیست

    جان قایقران اگر گردد وسیع

            ***

هر دو سوی رود در هر گام من

      پرهیاهو، پر تنش،‌ پر گفت و گوی 

آنطرف دستی است در پرتاب سنگ

              چشم بسته، خشم بر دل، سخت گیر

آنطرف تر پچ پچی آید به چشم

       از میان سایه های کور و شوم

گوش جانم لیک مست هلهله

       مست مست از نغمه های شور و نور

                 ***

سنگ های کینه های کور گاه

             می زند زخمینه ها بر قایق ام

می خراشد بازوان خسته ام

       می شکافد سینه پر آذر ام

یک ترانه هست اما هر نفس

پر ترنم،‌ خوش نوا، جان بخش و گرم

از دل دریاست این آهنگ شاد

      می تراود شبنم اش در جان من

تازه می سازد درون تشنه ام

        رام می گردد دل آشفته ام

می گشاید چشم من از اندرون

      بر افق های سراسر تازگی

باز می آید به یادم جلوه ای

           از جمال دلربای زندگی

          ***

دست من لرزان و سرد و بی شکیب

لیک دل بی تاب وصل روی دوست

می خرامد قایق ام آرام و رام

در میان موج و سنگ و همهمه

وا نهد آن دست های کینه را

وارهد از شومی هر وسوسه

می رسد آخر به مقصد قایق ام

چهره بگشاید به رویم زندگی

می گشاید دلبرم آغوش خویش

گرم بگذارد مرا در جان خویش

من بیاسایم به پایش جاودان

من رها گردم از این زندان نان

         ***

 زندگی رودی است در جریان و من...

مقصدم دریاست در آن سوی دور

کس نداند در کدامین پیچ تند

قایق من باز ماند از نفس

جان قایقران رها گردد رها

از حصار قایق و مکر و گناه

می رسد روزی به پایان این سفر

می شود سیراب کام تشنه ام

می شود روزی تمام این مردگی

یک جهان آید سراسر زندگی

            ***

زندگی رودی است در جریان و من... مقصدم دریاست در آن سوی دور...

 

  

فراق یار نه آن می کند که بتوان گفت...

 

 خداحافظی لحظه دشواری است... این شعر را مهرماه  1382 پس از بدرقه دختر نازنین ام سرودم که تقدیم می کنم به همه دلشدگان ...

   ای روشنای دل به خدا می سپارمت 

  با صد هزار فال و دعا می سپارمت

هرچند لمحه ای نشوی از دلم برون   ای مرغ جان به دشت صفا می سپارمت

 دل همنشین روی خوش همچو ماه توست

از خاکدان دل به سما می سپارمت

تو عطر جان سوخته از آتش منی    ریحانه ام! به باد صبا می سپارمت

اندوه دل به بودن تو خامشی گرفت

من غمگنانه دل به خدا می سپارمت

درویش توشه ای که به قدر تو شد نداشت     در ره به توشه ای ز مهر و وفا می سپارمت

ساقی ز غم مسوز که گفت یار نازنین

ای خسته دل به دست شفا می سپارمت


درد دل های من و تورج!

درد دل های من و تورج!

برای آشنایی با تورج اینجا رو کلیک کنید

 

سلام تورج... دوست نادیده من!

یادداشت تو رو تو وبلاگم (سپیدار) دیدم... دلم هوات رو کرد... اومدم اینطرف ها... نوشته هات رو خوندم... به خصوص نوشته ات راجع به خدا و پیشنهاد اعدام اش رو! دلم می خواد چند تا حرف دل ام رو برات بنویسم: اول این که خوشحالم که می نویسی از تردیدهات،‌ از سوالهات، از اون ابهام ها و شک و گمان هایی که رنج ات  می دن... فکر کنم حول و حوش بیست و سه چهارسال باشی... این تردیدها بهترین میوهای این دوران هستند... باور کن به اندازه شکفته شدن یک غنچه گل سرخ در بهار، طبیعی و قابل انتظارن و به همون اندازه خوشحال کننده... از تردیدهات نترس ولی بیشتر از اون از دانستن نترس... به خودت مجال بده... تو زمان داری و همه پرده ها برات برداشته می شه... به جواب همه سوالهات می رسی مثل آفتاب... به این که خلاصه کی به کی هست تو این عالم... چی به چی هست... چرا این همه اینجوری هست... می رسی... مطمئن هستم... چشمات مثل خورشید روشن می شن... اونوقت به آگاهی شیرینی می رسی که بهش می گن "عرفان". فقط صبور باش و به خودت مجال بده... بعد می فهمی که همه اینها به خاطر این هست که خدا زیادی عاشق بنده هاش شد...عشق بود که همه این مصیبت ها (البته به ظاهر) رو درست کرد. اگه بشه یه ایراد از خدا گرفت این هست که چرا اینقدر به انسان بها داد؟ آخه سرچشمه همه این بدی ها که دل خودش رو هم آزار می ده این بود که انسان رو به جای خودش گذاشت خدای زمین و بهش اینقدر روح داد... اینقدر اختیار داد... اینقدر خلاقیت داد... اینقدر قدرت داد که همه کارهایی رو که خود خدا تو بقیه این جهان بی انتها می کرد... بشر تو زمین بتونه انجام بده. ولی تورج! بشر قدر خودش رو ندونست... همه اختیار و خلاقیت و اراده اش رو برا سعادت خانواده بشری به کار نگرفت بلکه رفت دنبال خودپرستی... آخه این یه واقعیته که روز اول به خدا قول داده بود که فقط اون رو بپرسته و تو زمین تلاش کنه که همه به پختگی برسن... آخه این رحم دنیا رو بر این ساخته بودن که یه مدتی بیاییم آماده بشیم بریم تو باغ شادی... پیش معشوق مون اما چه می شه کرد انسان خام و نادان هست... اصلا چون ناقص بود باید می اومد اینجا تا پخته بشه... نمی تونست مثل خدا تدبیر کنه... تا "جهان چون خط و خال و چشم و ابرو" بشه "که هرچیزش به جای خویش نیکوست" این شد که هرجا خدا خلقت کرد کامل بود... هرجا ما فرمون رو دستمون گرفتیم، رفتیم تو خاکی... مالیدیم به هم... تصادف کردیم... مشکل درست کردیم... این بود که شد این همه ام اس و سرطان و هزار بلای دیگه...

... یه بار دیگه حرفهای "رازمهر" رو بخون... !

تورج! عرفان رو نه می شه نوشت... نه می شه خوند... نه می شه گفت ... نه می شه شنید. هم می شه نوشت و گفت و  هم می شه خوند و شنفت.. اما با خوندن و شنیدن جزو جان ات نمی شه. چون عرفان یعنی پی بردن به همین رازها که داره تو رو آشوب می کنه... چون "هرکه را اسرار حق آموختند... مهر کردند و دهانش دوختند" ... چون "این مدعیان در طلب اش بی خبرانند... کآن را که خبر شد خبری باز نیامد"... چون عرفان هر مقدارش که وصال بده... بالاترین و والاترین ثروت ها و نعمت هاست... پس تورج به خودت مجال بده... از گفتن تردیدهات هراس نکن... تو الان وسط دره تردیدی... جایی که یه انسان جوان و کنجکاو خواهان عرفان به طور طبیعی از اون عبور می کنه. اما با خودت یه قرار بذار: بگو من حق دارم که تردید کنم... اما حق ندارم به هرچه تردید کردم... اون رو نفی کنم... این عقلایی هست که بگیم: من این رو نمی دونم... اما از خامی هست که بگیم: این وجود نداره... چون من هنوز ظرفیت دونستن اش رو به دست نیاوردم... نه! باید ظرف ذهن و دل و سینه مون رو وسیع تر کنیم... تا خورشید عرفان درش روشن بشه... اونوقت همه پرده ها کنار می رن... باشه... ؟ دوست ات دارم و به روزهای آفتابی دل و ذهن ات ایمان دارم. خدانگهدارت باشه.

تورج! اگه حوصله اش رو داری یه بار دیگه این شعر سعدی رو بخون... و به رازمهر هم هدیه کن. شاد باشی!

 

هر که به خویشتن رود... ره نبرد به سوی او

بینش ما نیاورد طاقت حسن روی او

باغ بنفشه و سمن، بوی ندارد ای صبا

غالیه ای بساز از آن طره مشک بوی او

هرکس از او به قدر خویش، آرزویی همی کند

همت ما نمی کند، زو به جز آرزوی او

من به کمند او درم، او به مراد خویشتن

گر نرود به طبع من،‌ من بروم به خوی او

دفع زبان خصم را تا نشوند مطلع

دیده به سوی دیگری دارم و دل به سوی او

دامن من به دست او روز قیامت اوفتد

عمر به نقد می رود، در سر  گفت و گوی او

سعدی اگر برآیدت، پای به سنگ دم مزن

روز نخست گفتمت،  سر نبری ز کوی  او

جوانی... داستانی بود....

 

 "برادر حسین" بعد از چند روز که ستاره سهیل شده بود... اومد و شعر دیگه ای از  زنده یاد سهیلی رو برامون سوغات کرد... که تقدیم می کنیم... اگه یه کم غمناکه ببخشید... عوضش نغز و پرمعناست:

 

جوانی ، داستانی بود
پریشان داستان بی سرانجامی

غم آگین غصه تلخی که از یادش هراسانم
به غفلت رفت از دستم، وزین غفلت پشیمانم

***  

جوانی چون  کبوتر بود و بودم من یکی طفل کبوتر باز
سرودی داشت آن مرغک ـــ
که از بانگ سرودش مست بودم، شادمان بودم
به شوق نغمه مستانه او نغمه خوان بودم

نوائی داشت
حالی داشت
گه بی گاه با طفل دلم قال و مقالی داشت

***

جوانی چو کبوتر بود و من بودم یکی طفلی کبوتر باز
که او را هر زمان با شوق ، آب و دانه می میدادم

پرو بال لطیفش را چو بلبل شانه  می کردم
و او را روی چشم و سینه خود لانه می دادم

***

ولی افسوس
هزار افسوس
یکی روز آن کبوتر از کفم پر زد
ز پیشم همچنان تیر شهابی تند، بالا رفت

***

به سو ی آسمانها رفت
فغان کردم ـــ
نگاهم را چنان صیاد ـــ دنبالش روان کردم
ولی او کم کمک چون نقطه شد و ز دیده پنهان شد

به خود گفتم که :آن مرغک به سوی لانه می آید
امید رفته روزی عاقبت در خانه می آید

ولی افسوس
هزار افسوس!
به عمری در رهش آویختم فانوس جشم را
نیامد در برم مرغ سپید من
نشد گرم از سرودش خانه عشق و امید من
کنون دور از کبوتر ، لانه خالی، آسمان خالیست
بسوی آسمان چون بنگرم تا کهکشان خالیست

***

منم آن طفل دیروزین ـــ
که اینک در غم هم نغمه ای با چشم تو مانده
درون آشیان ز آن همنوای گرم، خود یک مشت « پر » مانده
« پر او چیست دانی؟ هاله ی موی سپید من

فضای آشیان خالیست
چه هست آن آشیان؟ ـــ
ویران دلم ، ویرانه ی عشق و امید من

***

هزار افسوس!
هزار اندوه!
جوانی رفت، شادی رفت ، روح و زندگانی رفت
غم آمد، ماتم آمد دشمن عشق و امید آمد
پدر بگذشت، مادر رفت، شور عشق از سر رفت
سپاه پیری آمد ، هاله ی موی سپید آمد

***

کنون من مانده ام تنها
ز شهر دل گریزان، رهنورد هربیابانم
سراپا حیرتم، درمانده ام، همرنگ اندوهم
چنان گمکرده فرزندی
به صحرای غریبی، بی کسی ، هم صحبت کوهم

***

صدا سر میدهم در کوه:
کجائید ای جوانی، شادمانی، کامرانیها؟!
جواب آید به صد اندوه:
کجائید ای جوانی، شادمانی، کامرانیها...؟!

 

عاشقان عیدتان مبارک باد!

 

عید قربان بر شما مبارک باد

 

از سعدی شیراز جایزه بگیرید!

 

باور بفرمایید همین صبح عیدی بود که وقتی چاق سلامتی ای با سعدی شیراز داشتم، این عیدی رو مخصوص عیدقربان تقدیم خوانندگان "سپیدار" کردند و تازه فرمودند که جایزه هم می دهند! حالا بخونید تا باورتون بشه!

 

هر که به خویشتن رود... ره نبرد به سوی او

 

بینش ما نیاورد طاقت حسن روی او

 

باغ بنفشه و سمن، بوی ندارد ای صبا

 

غالیه ای بساز از آن طره مشک بوی او

 

هرکس از او به قدر خویش، آرزویی همی کند

 

همت ما نمی کند، زو به جز آرزوی او

 

من به کمند او درم، او به مراد خویشتن

 

گر نرود به طبع من،‌ من بروم به خوی او

 

دفع زبان خصم را تا نشوند مطلع

 

دیده به سوی دیگری دارم و دل به سوی او

 

دامن من به دست او روز قیامت اوفتد

 

عمر به نقد می رود، در سر  گفت و گوی او

 

 سعدی اگر برآیدت پای به سنگ، دم مزن 

 

  روز  نخست  گفتمت  سر  نبری  ز کوی  او

                                     

هر کدام از خوانندگان سپیدار که در یک پاراگراف بهترین تعبیر رو از بیت آخر (سبزرنگ) برا سپیدار بفرسته، یه جایزه موندگار دریافت می کنه!

دام جنون... دام جنون... دام جنون

 

مسافر زمان، فرهاد عزیز، به مناسبت عید سعید قربان یک ساغر لبریز از خنکای حقیقت رو برای کام تشنه همراهان سپیدار  فرستاده که تقدیم می کنیم:

 

((هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن و هو بکل شیء علیم))


یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت


دیوانه‌ای به دام جنونم کشید و رفت


پس کوچه‌های قلب مرا جستجو نکرد


اما مرا به عمق درونم کشید و رفت


تا از خیال گنگ رهایی رها شوم


بانگی به خواب گوش سکونم کشید و رفت


شاید بپاس حرمت ویرانه‌های عشق


مرحم به زخم فاجعه گونم کشید و رفت


دیگر اسیر آن من بیگانه نیستم


از خود چه عاشقانه برونم کشید و رفت
(شاعر ناشناس)


 

سلام آقای دکتر امیدوارم که حال شما خوب باشه
عید سعید قربان را خدمت شما و همه خوانندگان سپیدار تبریک میگم

 و برای همه دوستان و شما آرزوی سلامتی و بهروزی دارم
-  سپیدار پرهایت همیشه خیس باران محبت خداوند است .
حنجره ات پر از نغمه های ستایش باد !
یا علی علی مددی
شاد باشید

 

 

اگر تو نبودی... اگر تو نبودی...

  این نوشته رو از وبلاگ حامد  برداشتم... شما هم بخونید:

اگر تو نبودی عشق نبود همین طور اصراری برای زندگی،اگر تو نبودی زمین یک زیر سیگاری

گلی بود جایی برای خاموش کردن بی حوصلگی ها.

اگر تو نبودی من کاملاً بیکار بودم،هیچ کاری در این دنیا ندارم جز دوست داشتن تو!