سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است
سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است

تنها به نام تو! تنها به یاد تو!

معشوق من!! اگر تمام عمر زمین را  زنده ام می داشتی 

... و من در تمام لحظات آن تنها نام تو را زمزمه می کردم...

 اگر تمام درختان جنگل ها مداد من بود 

... و من تنها نام تو را می نگاشتم...

 اگر تمام صفحات زمین و آسمان دفتر مشق من بود

 ...  و من تنها نام تو را بر آن می نوشتم...

 اگر تمامی عشق یکجا در سینه من بود

... و من تنها نام تو را عاشقانه ناله می کردم...

اگر زبان تمام آدمها  بیان من بود

... و من تنها نام تو را زمزمه می کردم...

اگر تمامی چشم ها دیدگان چهره من بود

... و من تنها نام های بیشمار تو  را نظاره می کردم...

اگر تمامی گوش ها از آن من بود 

... تا تنها ترنم نام تو را بشنوم...

... اگر تمامی دل ها در سینه من بود

... تا تنها نام تو را در آن گنجینه کنم...

................

روزی که به سوی تو باز گردم...

خواهم دانست که چه اندک فرصت هایی بودند برای یاد تو 

... و چه پایه نیازمندم به نور نام تو!

پس معشوق من!

 همه چیز را اگر ستاندی ... توفیق ذکر نام ات را نستان... ای نور چشم  جهان... ای آفریننده  و  ای پرورنده من!

 

بدون شرح!

نامه وارده!بدون شرح

متن نامه:

ریاست محترم دانشکده خبر

جناب آقای دکتر جعفری

پس از سلام، اینجانب دکتر بدری یوسف زاده از جنابعالی خواهش دارم که از آقای امین نظری دانشجوی آن دانشکده که کیف پول اینجانب را با مقدار زیادی پول نقد، چک پول و کارت های شناسایی که چند میلیون می شد پیدا کرده و به اینجانب رساندند، بدینوسیله قدردانی و تشکر شود.

                                            با احترام و       

                                  آرزوی سلامتی برای همگی

                                     دکتر بدری یوسف زاده

                                               ۴/۱۱/۸۴

باورتون می شه!؟

 

"تماشای چهره مردان خدا… عبادت است!" باورتون می شه!؟؟

 

حدود نیمه شب ... در اتاق سرگرم کاری بودم … صدایی ساده و گرم همچون نسیم لاله گوشم را تازه کرد… در جستجوی صدا بیرون آمدم… شبکه یک تلویزیون ... و چشمانم بر چهره ای اهورایی نشست و دقایقی… وجودم در تسخیر فضایی سکرآور بود… از جانم رایحه تازگی شنیدم!

                                     

بی پیرایه ای بگویم ... پس از آن دقایق گمان بردم که گویی سالها از آخرین تجربه ای که نگاهم آرام و خاموش، بر چهره مردی الهی خیره ماند و آسمان آبی جمالش، شبنم تازگی در وجودم بارید… گذشته است… هر روز و شاید در هر روز چندین بار، مردانی "روحانی" را ملاقات می کنم … اما برایم تنها تمایزی که از بقیه جماعت دارند، تفاوت در طرز لباس و نوع سخن گفتن است … بی آنکه از آن پرتو پرطراوت خدایی اثری در سیما و سخن شان یافته شود!

… اعتراف سختی است ... اما بگویم که پیوسته در این اندیشه آزاردهنده بوده ام که به راستی چرا؟ آیا چشمان من آنقدر غبارآلودند و سرد که می بینند اما لذتی نمی برند؟! آری… گویی چشمانم اینگونه اند و آینه دل نیز! به تعبیر مولانا:

 

آینه ات دانی چرا غماز نیست؟           چون که زنگار از رخش ممتاز نیست

 

…اما مگر نه که نور عرفان و ایمان مواج در جمال مردان خدا، حتی در دلهای سرد و تاریک نیز گرمی و طراوت می آفریند… پس چرا آن تجربه های دلنشین گذشته های دور، چندان تکرار نمی شوند؟؟ چرا؟!

 

                                *****************

شما هم امشب حدود نیمه شب… شبکه یک تلویزیون را باز کنید… این صدای سرشار از خلوص و پرهیز، این چهره لبریز از چشمه های شبنم و این جمال سرمست از سادگی و لطافت را تجربه کنید … و بیاندیشید که چه رمزی در این همه پنهان و پیداست… برای چه این انسان ساده و بی آلایش این اندازه خواستنی است و کلامش تا این حد دل نشین! چرا مانند او اینقدر اندک اند!؟

 

…در این باره بیشتر گفتگو خواهیم کرد. ایام عزاداری سرور وارستگان تسلیت باد! کلیک کنید!

 

 

بازهم از سپیدار... بازهم از سپیدار....

برای مادرم... که هنوز داغ مرگش بر دل تازه است...

و برای پدر که سپیدار خانه ما بود...

 

یادم آید از آن زمانه دور

 آن زمانی که رنج بود و شکوه نبود

آن زمانی که خار بیشه و باغ           

پای بی طاقت مرا  می سود

آن زمان ها که دل چو آینه بود

کینه ها، قلب من نمی  آلود

آن زمان ها که مادرم  گاهی 

شیطنت های من نمی بخشود           

بغض می کردم  و  غمین بودم

تا غبار از  رخش نمی پالود  

آن زمان ها که دشت دهکدمان

تا افق سبز  بود  و  وهم آلود

آن زمان ها که اهل آبادی

چشم  شان چشمه کرامت بود

 

او سپیدار خانه ما بود

آری آنجا ورای خانه ما 

تک سپیدار سر به آسمان می سود                  

در نگاه خیال کودکی ام 

رازها داشت آن درخت کبود

قامتش استوار همچو پدر 

بی تکلف بسان مادر بود

هر نسیمی که پرسه زد در دشت 

با سپیدار یک ترانه سرود

کام هر  رهگذار عاشق را

نغمه هایش ز باده خوشتر بود

 

برگ های سپید و روشن او برگ های سپید و روشن او... پرتلالو به سان اختر بود

پرتلالو مثال اختر بود

بارها دیدمش که غمزه کنان 

با نسیم سحر به بستر بود!              

باشکوه و بلند  و   وارسته 

دلش اما لطیف چون پر بود

کودک بینوای عاشق را  

ساز او  دل ز کف هماره ربود

یاد باد  آن زمان که مهر پدر 

چون سپیدار سایه سر بود

یاد باد آن زمان که مادر من 

چون "سپیدار  خانه" در بر بود

مادرم نیز نغمه هایی داشت 

جان از آن نغمه ها معطر بود

آن زمان های پاک بی برگشت 

قلب من را غمی نمی فرسود

یاد  بادا  زمان کودکی ام  

 آری آری ز حال خوش تر بود

ای سپیدار باشکوه بلند 

درس هایت مرا چو گوهر بود!

..... یادم آید از آن زمانه دور...

 آن زمانی که رنج بود و شکوه نبود....

         

در جوانی جان گرگ ات را بگیر...

گفت دانایی که گرگی خیره سر          هست پنهان در نهاد هر بشر!

لاجرم جاری است پیکاری سترگ        روز و شب مابین این انسان و گرگ

زور بازو چاره این کار نیست             صاحب اندیشه داند چاره چیست

ای بسا انسان رنجور پریش              سخت بفشرده گلوی گرگ خویش

وای بسا گرد آفرین مرد دلیر              بازمانده  در  مصاف   گرگ پیر

در جوانی جان گرگ ات را  بگیر          وای اگر این گرگ گردد با تو پیر

روز پیری گرکه باشی شرزه شیر          ناتوانی   در  مصاف  گرگ  پیر

آنکه  با  گرگش  مدارا  می کند          خلق و خوی  گرگ  پیدا  می کند   

آنکه از گرگش خورد هردم شکست       گرچه انسان می نماید گرگ هست   

وآنکه گرگش را در اندازد به خاک        رفته رفته  می شود  انسان  پاک

اینکه انسان هست این سان دردمند       گرگ ها   فرمانروایی   می کنند

وآن  ستمکاران  که با هم محرمند       گرگ هاشان  دوستداران  هم اند

گرگ ها همراه و انسان ها غریب        با که  باید  گفت  این  حال عجیب

زنده یاد فریدون مشیری)