سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است
سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است

اشتباه لپی!


واستادم روبروش،
چشاش انگاری به چشام نیگا می کرد ولی بدون هیچ احساسی
گفتم بهش : ببین .. هر چی بوده تا حالا تموم شده
هر کاری تو کردی و هر کاری که من کردم توی گذشت این سالها حل شده
الان چیزی که مهمه اینه که من دوستت دارم .. این دوست داشتن استریلیزه اس ,
می فهمی .. ینی دیگه آخر دوس داشتنه ... هیچ خری مثه من نمی تونه تو رو اینطوری دوس داشته باشه
اصلا اگه دوستت نداشتته باشم احساس خلاء می کنم
به اینکه تو رو داشته باشم نیاز دارم ... می فهمی ؟
رفت جلوی آینه و هول هولکی روژ لبشو مالید
اونقدر عجله داشت که یه خورده از روژ لب , از خط لبش زد بیرون
دستمال ابریشمیشو برداشت و اون یه خورده رو پاک کرد ...
گفتم : ببین دیوونه .. تو همینطوری هم خوشگلی .. دیگه این قر و فرا واسه چیه .. بدون روژ لبم دوستت دارم .
ولی توجهی نکرد ...
دنبال کیفش می گشت .
دنبال یه جایی از بدنم می گشتم تا بخارونمش .
من هر وقت کلافه می شم باید یه جایی از تنمو بخارونم .
گفتم : چرا به حرفام گوش نمی دی ... می خوای بپرم بالا بعد مثه گوجه فرنگی روی زمین پخش بشم تا گوش بدی به حرفام ؟
کیفش رو پیدا کرد و از اتاق زد بیرون و در رو محکم زد به هم
احساس یه مگس رو داشتم که با لنگه دمپایی له شده .
اووووف ... لعنت به این زندگی نفهم احمق بی شعور خر
آخه من که هر چی چیز قشنگ بودگفتم واسش که ...
یه حس قلقلکی بد داش توی تنم وول می خورد که این روژ لبشو واسه کی مالید
معمولا روژ لب نمی مالید این وقت صبح
زدم از خونه بیرون .
با ماشین من رفته بود .. بدون اجازه ... پس من چه نقشی دارم این وسط .
بوقم اگه بودم یکی منو می زد حداقل .
سرگردون و عاجز ( مردای این مدلی خیلی تابلوان ) با دستای آویزون ( درست مثه جوراب زنونه ای که روی بندرخته ) راه افتادم توی خیابون .
مردم مثه وحشی ها بهم تنه می زدن و هیچکس یه عذر خواهی خشک و خالی هم نمی کرد .
حال و حوصله عصبی شدنم واسم نمونده بود .
آدم بی ادبی هم نبودم که فحشای تحریک کننده و تنش زا بدم .
بذار تنه بزنن .. دل که شکسته باشه چه دو تیکه باشه چه هزار تا فرقی نمی کنه .
همینطور آویزون داشتم قدم می زدم که رسیدم به کافه همیشگی .
رفتم تو و نشستم پشت میز .
وقتی به هم ریخته باشم یه نوشیدنی گرم می تونه یخای درونیمو باز کنه و بخاراتش مغزمو بخور بده .
سه دقیقه نشستم ولی انگار نه انگا .. یه نفرم نیگا نکرد که آقاهه خرت به چن من .
خواستم بکوبم روی میز که حداقل نظر گارسونای سر بهوا رو جلب کنم که دیدم بی ادبیه .
داشتم قسمت " چاره اندیشی مودبانه " مغزمو فعال می کردم که یه خانوم نشست روبروم .
به چش هنری خوشگل بود و تو دل بروی فوری .
من ازاین آدمای تودل بروی فوری خوشم نمیاد چون همچین می رن توی دل آدم که تا آدم به خودش بیاد کاراز کار گذشته
یه نیگاه گذرا انداخ تو چشمم
حس کردم که یه تغییر و تحولاتی داره اتفاق میفته که اگه رو به تکامل پیش بره وضعیت درام میشه .
زیر لب عذر خواهی کردم و پاشدم ..
پا شدن من همانا و نشستن یه یارو پت و پهن و چارشونه که بوی ادکلونجاتش گیجم کرد همانا .
خواستم بهش بگم : مرتیکه پر رو حداقل بذار من پاشم بعد ... ولی خب به من چه .
هیچکدومشون یه نیگاه هم به من نکردن که حداقل حس کنم عددی هستم
از کافه زدم بیرون عصبی تر از وقتی که واردش شده بودم .
چند قدم که رفتم حس کردم راه رفتن برام سخت شده و سرم گیج رف .
نشستم کنار خیابون و سرمو گرفتم توی دستام .
نیم ساعت نشستم.
توی این مدت یه نفر نگفت زنده ای یا مرده .
فکر نمی کردم آدما تا این حد از هم دور شده باشن .
هر کسی فقط به فکر خودشه و همین و بس .
از وسط خیابون که رد می شدم یه لحظه ماشینمو دیدم که پشت چراغ قرمز واستاده بود .
اون( نامزد نامردم ) پشت رل بود و کنارش ... یه جوون ژیگولو .
مثه یه سطل ماست که از دس یه بچه میفته و وقتی می خوره زمین تا شعاع چن متری پخش می شه با دیدن این صحنه شخصیتم و عشقم و امیدم ولو شد رو زمین .
سردم شد بعد عرق کردم و بعد لرزم گرفت و خیلی فوری قلبم که شدیدا غیرتی شده بود , با مشت به سینم کوبید و بعد چشام سیا تاریکی رفت و خیلی زود بعدش مثه آدمای خیلی مست تلو تلو خوردم و رفتم تو دیفال حقیقت عریان .
چراغ سبز شد و ماشینا مثه الاغ از پس و پیشم رد شدنو و من مثه گاو موندم اون وسط .
آب دهنم مونده بود که بره پایین یا کاملا خشک بشه .
انگشت شصت پام تیر می کشید رو آسفالت داغ .
هر جوری بود قوای باقی مونده منو کشوند تا اونور خیابون .
نمی دونستم الان باید به چی فک کنم .
سلولای مغزیم دچار افسردگی حاد عشقی شده بودن .
دستمو گرفتم به دیفال .
داشتم سعی می کردم که احساسات منفیمو بالا بیارم که یه صدایی از بالای سرم اومد که :
- ممد رضا .. ممد رضا ... معلومه کدوم گور بودی ؟
سرمو بردم بالا و هر چی توی دهنم بود فرو دادم جای اولش .
محسن بالای درخت روی یه شاخه نشسته بود و تخمه کدو میشکوند .
گفتم : اون بالا چیکار می کنی میمون ؟
گفت : تو باز چته جوون ناکام ؟
گفتم : به تو چه ...
گفت : حالا به من چه یا به من نه چه وقت تمومه .. زنگ خورده .. باید برگردیم سر کلاس .
گفتم : ینی چی ؟ زنگ چی خورده ... دیوونه ؟
دستشو محکم کوبید رو پیشونیشو و داد زد : باز یادت رف آخر حواس ... کلاس " چگونه مرگ فجیع خود را فراموش کنیم " ... نکنه یادت رفته یه ماهه که مردی بدبخت ...
مردم ؟ ... آخ ... من هیچوقت مرده خوبی نمی شم ... نفس عمیقی کشیدم و اینبار من کوبیدم رو پیشونیم .
- آره .. یادم رفته بود باز ... آخه عادت کردن به این وضعیت ( منظورم روح بودنه ) یه خورده سخته .
گف : - نکنه باز رفته بودی خونه نامزدت ؟ عاشق دلسوخته ...
سرمو تکون دادم و گفتم : - آره ... ولی فک می کنم آخرین بار بود ...
تازه داشتم می فهمیدم که چرا هیشکی محل خرم بهم نمی داد .
و تازه برام جا افتاد که چرا راه رفتن برام سخت بود .
آروم از زمین کنده شدم و با محسن رفتیم سر کلاس .
توی راه از محسن پرسیدم : تو زنگ تفریح بین کلاسا کدوم گوری می ری ؟
خندید و گفت : می رم پشت دیفال بهشت حوریا رو دید می زنم .
گفتم : ای نامرد دغل ... بابا تو دیگه کی هستی ... از این به بعد منم میام .
به زمین گرد کوچولو که از دور شکل یه فضله موش بود نیگا کردم و یه لبخند تلخ نشست رو لبام .
(ناشناس)
نظرات 8 + ارسال نظر
[ بدون نام ] چهارشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 10:48

کاش حداقل روح بودی.... اونوقت بازهم شاید یه چیزی بودی... کاش حداقل روح بودی...باز اون روح یکم غیرت و تعصب داشت ... ولی دریغ از تو! دریغ!...

منظورت چیه!!!؟
راستی... علیک سلام

someone چهارشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 10:58 http://yaveh-gooyan.blogsky.com

سلام .
حرف نداشت به راحتی می شد لمسش کرد .
سال خوبی داشته باشید . به قول بابام ... نوروز پیروز .

دختر شب چهارشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 11:40 http://nightsgirl.blogfa.com

سلام استاد..دیگه به ما سر نمیزنید از نظرات امید بخشتون محروممون کردید...

عطا افشاری چهارشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 12:17 http://www.ataafshari.blogfa.com

استاد سلام/نمی دانستم شما هم یعله/ان هم از نوع وبلاگ شعر و شاعری در هر صورت از دیدنش لذت بردم با سر زدن به وبلاگ من مرا هم مورد لطف قرار دهید.قول می‌دهم کمال تبریزی را سال بعد حتما به دانشکده بیاورم.

احسانه چهارشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 12:38 http://ehsaneh.blogfa.com

سلام دکتر جون.. داشتانکت رو از همون اول حدس زدم که طرف مرده بوده.. ولی جالب بود...

انگار دلم گم کرده ای دارد پنج‌شنبه 25 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 08:22

متن داستانیتون جالب بود.
سال نو رو بهتون تبریک می گم
...........

مینا جمعه 26 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 12:58 http://telegrafkhane.persianblog

سلام آقای دکتر ی که دیگه نمیاین تو وبلاگم...

اول داستانتون خوندم کیف کردم گفتم شما هم عشقولانهو این حرفا!!!!!بعدش دیدیم نه فقط ما عشقولانه و این حرفا!!!

سلام رییس تلگرافخانه!
یعنی ما آدمیزاد نیستیم دیگه!!!؟

مینا جمعه 26 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 14:15 http://telegrafkhane.persianblog.com

سلام آقای دکتر من قصد جسارت نداشتم...

می خواستم یه چیزی بگم که بیاین تو تلگراف خونم...ولی باور کنید می دونم شما هم خیلی عشقولانه اید

سلام... این چه حرفیه... اتفاقا خیلی هم خوشم اومد... من هم یه چیزی نوشتم حال تو عوض بشه... تلگرافخانه ات برقرار!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد