یکی بود، یکی نبود... پسر و دختری بودن که یکی شون عاشق اون یکی بود... عوض اش اون یکی عاشق یکی دیگه بود و اون یکی دیگه هم...!!
اصلا بی خیال... من چی کاره ام که تعریف کنم... خودتون بخونین ببینین کی به کی بوده!!
پرده اول:
- سلام! دلم برات خیلی تنگ شده بود...
پسرک از شادی تو پوست خود نمی گنجید... راست میگفت ...خیلی وقت بود که ندیده بودش..دلش واسش یه ذره شده بود..تو چشای سیاهش زل زد همون چشمایی که وقتی ۱۶سال بیشتر نداشت باعث شد تا پسرک عاشق اش بشه و با تهدید و داد و هوار و عربده! بالاخره کاری کرد که باهم مثلا دوست شدن...
دخترک نگاهی به ساعتش کرد و میون حرفای پسرک پرید و گفت: من دیرم شده زودی باید برم خونه!!
همیشه همین جور بوده هر وقت دخترک پسرک را میدید زود باید بر می گشت!
پسرک معطل نکرد و کادویی رو که برای دخترک خریده بود با کلی اشتیاق به دخترک داد...
دخترک بی تفاوت بسته را گرفت... زد زیر بغلش و خشک و خالی تشکری هم کرد...حتی کنجکاویی نکرد داخل بسته رو ببنیه...
پسرک خواست سر سخن روباز کند که دخترک گفت : وای دیرم شد ... من دیگه برم خداحافظ...
... و پسرک در سوک لحظه جدایی ماتم گرفت و رفتن معشوق رو نظاره کرد..
پرده دوم:
دخترک هراسان و دل نگران بود...در راه نیم نگاهی به بسته انداخت... یه خرس عروسکی خوشگل بود ... هوا دیگه داشت کم کم سرد میشد و سرعت ماشین هایی که رد میشدند ترس دخترک رو از دیر رسیدن بیشتر میکرد..
پسره مثل همیشه ۵ دقیقه تاخیر داشت اما بازم مثل همیشه ریلکس بود...دخترک سلام کرد و پسر پاسخ گفت.
دخترک بی درنگ بسته را به پسر داد و نگاه پر شوقش را به نگاه پسر دوخت. پسر نیم نگاهی به بسته انداخت و گفت: مرسی...بسته را باز کرد و ناگاه چشمش به نامه ای افتاد که عاشق خوش خیال دخترک برای او نوشته بود... لبخندی زد و به روی خود نیاورد...چند دقیقه ای را با هم سپری کردن و باز مثل همیشه خداحافظی و نگاه ملتمس عاشقی که از لحظه ی وداع بیزار است... این بار دخترک عاشق بود و پسره معشوق او..معشوقی که شاید جسم اون سر قرار با 5 دقیقه تاخیر حاضر شده بود ، اما دلش از لحظه اول جای دیگه ای بود...
توصیه سناریست: هرجا دلتون خواست می تونید جای کلمات پسر و دختر رو عوض کنید!!
کدامیک از درختانی که زیر سایه شان با هم قدم زدیم، قسم بخورند
تا تو صداقت نگاهم و پاکی عشقم را باور کنی؟!
جالب بود
سلام... خوش اومدید... ولی یه چیزی نوشتی که هرکی ندونه...!!؟
وبلاگتون رو دیدم ... و ان شاالله بازهم سر می زنم... سرفراز باشید
بازم سلام
استاد ما هممون بازیگریم صبح ها که از خواب پا میشیم نقاب به صورت میزنیم
اون واقعا دوستش داره یا دلش برای ماشین سواری تنگ شده یا یه رویای پولکی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ای کاش خداوند عشق را نمی آفرید . دوست داشتن همیشه بهتر از عشقه .
عشقی ترس می آره و آدم را ترسو می کنه. اما دوست داشتن برای آدم روح بزرگی هدیه می آره. ولی این هم مثل میوه ای است که همه نمی توانند به آن برسند. اما وقتی برسند می بینند چقدر شیرین است .
سلام خوندم ولی کاربرد توصیه ی سناریست چی بود؟