دیروز در خم یک کوچه
بهار را دیدم
لبریز از شوق تازگی
به رهگذران سلام می کرد
و با پرنیان باد
شانه درختان کوچه را
تکان می داد
بهار را دیدم
مهربان و گرم
لرز سرمای زمستان را
از هر شاخساره به در می کرد
و جرات شکفتن می پراکند
دیروز بهار را پشت پنجره دیدم
بر کالبد گلدان یخ زده
روح گل می دمید
و بهار را دیدم
باغچه را در آغوش می کشید
و گونه سرد چشمه را
با بوسه گرم می کرد
و بهار را با جامه سبز دیدم
نوروز را به همه زمینیان
تهنیت می گفت
و رایحه عشق را با دستانی گشاده
بر چهره زمانه می پاشید
...
با وجود همه دگرگونی هایی که در 77 سال گذشته در صنعت فیلم پیش آمده، جایزه اسکار همچنان پابرجا مانده است.
از اواخر دهه 1920 و ورود صدا به سینما تا قرن 21 و استفاده از تصاویری که به کمک کامپیوتر تولید شده، دهه های متمادی شاهد پیدایش و از میان رفتن سبکهای گوناگون بوده اند.
هالیوود پیوسته سلطه خود را بر عالم خیال حفظ کرده و بر فیلمهای اروپایی، بریتانیایی و هندی - که البته تماشاگران خود را داشته اند – سایه افکنده است.
ستارگان هالیوود نیز از نخستین بازیگران جهانی در دهه 1930 تا ستارگان شکوهمند دهه 1950 و چهره های پر زرق و برق دهه 1970 و بازیگران امروزی که روابط شان موضوع بحث رسانه هاست دستخوش تغییر های بسیاری شده اند.
در تمام این سالها، جایزه اسکار نشان دهنده وضعیت کلی سینما بوده و به عنوان پاداشی به فیلمها، بازیگران و کارگردانانی که دستاوردهای پایداری داشته اند اهدا شده است. حتی هرگاه که آکادمی از یکی از این نشانه ها غافل مانده، باز هم معیارهای مفیدی برای درک روندهای جاری در صنعت فیلم در اختیار مورخان گذاشته است.
ادامه مطلب(کلیک کنید)
این شعر رو هم پرویز خان فرستاده... از کجا آورده... نمی دونم! خب البته من هم یه دستی توی اون بردم و حالا با اضافات تقدیم می شود:
من بدهکارم
جیب هایم خالی ست،
کفش هایم کهنه ، چشمم کور
پالتویی دارم من، به بلندای کتاب تاریخ
و کت من چه آستین گشادی دارد
من عجب دنده نرمی دارم
من حقوق ام را وقتی می گیرم
که طلبکار سر کوچه ما منتظر است
پول ته جیبی ام را وقتی می جویم
که زن ام فاتحه اش را خوانده
سر گلدسته برج
زن من می گوید: تو چه بدبختی مرد! کودک ام می خندند
جیب من جای گره خوردن هیچ است و شپش
هر کجا هستم باشم، بدهی مال من است
خانه ای نیست ولی در عوض اش
کرایه، رهن و اجاره همه اش مال من است
چه اهمیت دارد که اجاره بالاست
صاحبان خانه چه خبر از ته جیبم دارند
پول را باید جست، وام باید که گرفت،
خانه ای نقلی ساخت
زیر قرض باید رفت
با همه اهل و عیال، نان خشک باید خورد
مگر این اشکنه ها چه کم از دیزی سنگی دارد!
مگر این نان و پیاز چه کم از جوجه بریان دارد!
من نمی دانم چرا می گویند
که فقط لقمه کباب خوشمزه است
نشنیدم که کسی بعد از اشکنه آروغ بزند!
من ندیدم که کسی بهر کالچوش غزلی برگوید!
بهتر آن است که قانع باشیم
و نگوییم که پول و پله لازم داریم!
حرف دیگر کافیست
کوچه در یک قدمی است
و طلبکار آنجاست!
کفش را باید کند
زود باید که دوید
کار من شاید آن باشد
که پی سوراخ موشی بدوم
کار من شاید آن باشد
که برای زن خود
آش دوغی ببرم
هر کجا هستم باشم
نیمکت پارک شب ها مال من است
کارتنی باید جست
ساعتی باید خفت!
چه کسی می داند؟
شاید فردا
خورشید از سمت دگر باز آید
قفل بدبختی من بگشاید
چه کسی می داند؟
شاید در خواب
خانه ای ساختم با مطبخ گرم
که در آن بوی خوش سبزی پلو می پیچد
چه کسی می داند؟
شاید روزی
زندگی با من هم سر سازگاری آرد
مهربان باید بود... صبر می باید کرد... سوت می باید زد...
شعر می باید گفت
چه کسی می داند؟
شاید یک بار
زن من نیز به جای ته کفش
دستی از مهر پس گردن من اندازد!
لیلا خانم دانشجوی دانشکده هم این مطلب رو گذاشته تو وبلاگش:
ای کاش این دانشکده منحل می شد...
ای کاش مشکل ما فقط استادان دانشکده بودند.. از در دانشکده که وارد می شوی همه چیز بوی خاله بازی دارد.. همه با هم فامیل هستند و ماترک (میراث) خبرگزاری جمهوری اسلامی… فلان مسئول دانشکده فامیل فلانی است و چه و چه . تازه توی این دنیای وا نفسا معاون مالی و اداری دانشکده که ما آخر نفهمدیم مدرک لیسانس خودشان را از کدام دانشگاه معتبر اروپایی دریافت کرده اند که به جای درس اقتصاد رسانه به ما آداب و معاشرت دیپلماتیک آموختند، آخر کار از ما خواستند برای خبرگزاری متبوعشان یعنی ایرنا تبلیغات بگیریم تا 10 نمره ای گیرمان بیاید…
آن یکی که مسئول فنی ایرنا است به ما تکنولوژی نوین ارتباطی درس داد که آخر کار نفهمیدیم که این چیزهایی که گفت چه ربطی به تکنولوژی نوین ارتباطی دارد و صد البته نداشت چون من جزوه استادان قبلی را که مطالعه کردم زمین تا آسمان با آنچه ما آموختیم فاصله داشت و البته کاربردی تر بود..
استاد دیگری که ما در خدمت ایشان بودیم، کسی بود که دختر و پسر از او ناراضی بودند، این نارضایتی ها نه به خاطر سختگیری بود بلکه تنها به خاطر یاد نگرفتن و حواشی کلاس بود که حال همه را به هم میزد... تا آنجا که ما از دانشجویان دانشگاه علامه شنیدیم، این استاد ارتباط تصویری وجهه مناسبی در این دانشگاه هم نداشت و بالاخره پس از چند سال نق و نوق زدن دانشجویان و چرندیاتی که جای لابراتوار عکاسی به ما تحویل داده شد، دانشکده یادش آمد که فاتحه اش را بخواند.
و البته آقای قاضی زاده گرچه ما همه زخم زبانهاف نیش خندها و سختگیریهایی که داشت را قبول کردیم و خیلی از او یاد گرفتیم، اما واقعا گاهی اوقات به خاطر حرفهایی که می زد ما (دخترها) از دستش کفری می شدیم و البته این منجر به این نشد که تقاضای اخراج او را از دانشگاه کنیم..
استاد دیگر ما که گزارش نویسی درس میداد، از استادان با تجربه در دانشگاه آزاد بود اما دریغ از یک گزارش که در روزنامه ای نوشته باشد و به ما به عنوان نمونه نشان دهد.
استاد روابط بین الملل ما هم به جای یاد دادن اصول روابط بین المللی جزوه ای از سازمانهای بین المللی تهیه کرد و من الان که در خدمت شما هستم یادم نمی آید که سازمانهای بین المللی یعنی چه..
و البته استاد زبانشناسی که وقتی سر کلاس او می نشستی دود از سرت بلند می شد چون نمی فهمیدی چه می گوید و ۲۴ ساعته دنبال این بود که به ما بفهماند "خوار" با "خار" فرق می کند. البته برای ما خبرنگار جماعت چه فرقی می کنه که حسن کچل باشه یا کچل حسن..
استاد دیگر هرچه می گفتی فقط معتقد بود که مرغ یک پا دارد و فقط خودش می داند که پای چپ دارد یا راست. این هم از عجایب روزگار بود که پس از چند سال رو به افول گذاشت...
راستی استاد جعفری! چه خبر از دکتر روغنیها، خانم رفعتی، آقای اشتریان، استاد توکلی، استاد بشیریه و دهها استاد دیگری که به دلایل نا معلومی دیگر در دانشکده تدریس نمی کنند و یا به قولی کنار گذاشته شده اند. استاد اشتریان هر جلسه از ما درس می پرسید و مجبورمان می کرد که اصطلاحات سیاسی را تحلیل کنیم و ما این کار را با دل و جان انجام می دادیم چون استاد واقعا استاد بود...
یک ماه از آغاز ترم جدید می گذرد واحد "جدول برنامه خبری" که روزگاری استاد روغنی ها درس میداد، امروز با سمت جدیدی که آقای جوانفکر در دستگاه حکومتی کسب کرده اند، تشکیل نشده است.
خانم رفعتی که تنها مدافع حقوق دانشجویان دانشکده بودند، به ایرنا تبعید شده اند و جای ایشان را خود بهتر میدانید کسب کرده اند...
شاید به بهانه علمی ـ کاربردی بودن دانشکده، امروز هر کس که از خیابان رد می شود روزی استاد ما خواهد بود و این دانشکدده ای کاش در پیچ و خم شورای عالی اداری منحل می شد تا عبرتی باشد برای سایرین که محیط دانشکده را با خبرگزاری جمهوری اسلامی اشتباه نگیرد....
• هر چیزی در این جهان دارای شعور است پس هیچ چیز در این جهان اتفاقی نیست
• هرچیزی پاره ای از شعور جهان است، پس تو پاره ای از شعور جهانی
• هر آنچه در مسیر زندگی تو قرار می گیرد هم پاره ای از شعور جهان است پس پاره ای از وجود توست
• یک لیوان از آب دریا، در ذات، خود دریاست، یک لیوان دیگر هم، یک لیوان دیگر هم . . .
پس هر آنچه در مسیر زندگی تو قرار می گیرد، در ذات خود دریاست، در ذات خود توست. بخشی از وجود توست.
• آنها که خشم، تنفر، حسرت، اندوه، سرخوردگی و هر نشانه ای از عدم تعادل را در تو بر می انگیزند اساتید تو هستند، چرا که به تو یادآوری می کنند که هنوز حتی بر خودت تسلط نداری. به آنها اظهار ارادت کن و بیاموز.
• عشق بورز. عشق بی قید و شرط. به پاره های وجودت. آنگاه
برای تمام جهان هیچ راهی جز عشق ورزیدن به تو باقی نمی ماند.
• هرچیزی که در مسیر زندگی تو قرار می گیرد آمده است که به تو چیزی بیاموزد چنانکه تو آمده ای که بیاموزی و بیاموزانی پس شایسته شو تا بیاموزی و بیاموزانی
• من بخشی از وجود توام. پاره ای از تو. که بی هدف نیامده ام.
از خود بپرس گاهی، که من برای چه اینجا هستم.
چنان که من می پرسم که تو برای چه آمده ای.
که تو چه چیزی برای من آورده ای.
• خوشبختی و بدبختی، موفقیت و شکست و مشکلات و راه حل ها همه ریشه در درون تو دارند
پس تنها به درون خود توجه کن
و برای تغییر زندگی تنها کافیست سمت نگاهت را تغییر بدهی
پس به چیزهای خوشایند نگاه کن.
• تو در ذات وجودی لایتناهی هستی. فارغ از زمان و مکان. بی پایان. و در هر لحظه در هر مکان حاضر. جسم تو تنها وسیله ایست که در آن تجلی می یابی. و همه اشیای جهان چنینند.
هرگز حقیقت وجودی خود و دیگران را فراموش نکنیم!
(ناشناس)