(با سپاس از دوست عزیز و ناشناسی که این دل گویه زلال رو فرستاد)
من دلم می خواهد
در دم صبح بهار
شاخه ای از گل یاس
بوته ای از گل نرگس
بغلی از گل سرخ
همه را برگیرم
و بسازم سبدی از پر طاووس سپید
تا دهم هدیه به آنان که نوازش دادند
غنچه عشق و وفاداری را....
(باتشکر از خواهر خوبم ندا که این شعر زیبا رو هدیه کرد)
فردای اون روز پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد : پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام . 4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند . پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟ پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار ، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم .
اما مگه این خبرنگارنمای مسئله دار رسانه ملی دست بردار بود!؟ آخرش هم یه کاری کرد که اولین مطلب سال نو سپیدار بازهم یه چیزی مثل شوخی باشه با کابینه دکتر احمدی نژاد!
این آقای خبرنگارنما! یا نمی دونه نود تا یعنی چندتا یا نمی دونه مصوبه کردن یعنی چی!؟ فلذا همینطور دهن اش رو باز می کنه و می گه: هیئت دولت در جلسه شبانه اش توی یاسوج نود تا مصوبه داشت! حالا شما فرض کنید دولت مردمی بخواد توی یه جلسه هیچ کار دیگری نکنه (از جمله قربون صدقه رفتن برا دکتر احمدی نژاد به خاطر حماسه بامزه پوشیدن لباس محلی لرهای نازنین)، و برای هر مصوبه فقط ده دقیقه وقت صرف شده باشه... سرجمع می شه نهصد دقیقه یا به عبارتی پانزده ساعت تمام!
خب حالا این خبرنگارنما باید جواب بده که وقتی جلسه هیئت دولت با مقدمات و موخرات و صحبت های حاشیه ای و خنده ها و شوخی ها و آجیل خوردن و بقیه مخلفاتش سرجمع بالغ بر چهارساعت و اندی بوده، برای رسیدگی به هرمصوبه! چند دقیقه وقت صرف شده و بازهم این خبرنگار نما هست که فردا که یک دونه از این مصوبه های مردمی هم به دلیل عمق کارشناسانه ای که دارن اجرا نشدن یا اگه اجرا شدن کار رو خرابتر کردن، باید جوابگو باشه!
بعله ... اینجوریه که تازه قدر قاضی مرتضوی رو می فهمیم و دلمون براش کلی غش و ضعف می ره ... چراکه اگه سایه این قاضی خوش اشتها همچین یه چندسال دیگه بالای سرمون مستدام بود... الان دیگه نسل این جماعت خبرنگارنما صاف شده بود و مجبور نبودیم به جای تفریح و عید دیدنی، از خبرهای خنده دار این خبرنگارنما دل و روده مون زیر و رو بشن و به جای تفریحات سالم و بی خطر! پامون رو بکنیم تو کفش کابینه دکتر احمدی نژاد که خدا می دونه آخرعاقبتش چی باشه!؟
... راستی نود تا یعنی چندتا!؟ ...
اصلا بی خیال به این چیزها خیلی فکر نکنید چون ممکنه خدانکرده شگون نداشته باشه این اول سالی!
با عرض پوزش از اینکه اومدیم وسط آرامش نوروزی تون ... زیاده عرضی نیست جز آرزوی این که بقیه تعطیلات به شما خوش بگذره. بهاران شادمانه!
حس حافظ...
دیشب به سیل اشک ره خواب می زدم نقشی به یاد خط تو بر آب می زدم
ابروی یار در نظر و خرقه سوخته جامی به یاد گوشه محراب می زدم
هر مرغ فکر کز سر شاخ سخن بجست بازش ز طره تو به مضراب می زدم
روی نگار در نظرم جلوه می نمود وز دور بوسه بر رخ مهتاب می زدم
چشم ام به روی ساقی و گوشم به قول چنگ فالی به چشم و گوش در این باب می زدم
نقش خیال روی تو تا وقت صبحدم برگارگاه دیده بی خواب می زدم
ساقی به صوت این غزلم کاسه می گرفت می گفتم این سرود و می ناب می زدم
خوش بود وقت حافظ و فال مراد و کام بر نام عمر و دولت احباب می زدم |
سپیدار، برای تو، نوروزی شادمانه، بهاری پر ترانه و سالی پر از عشق، دوستی، سرفرازی و موفقیت را آرزو دارد!
سال و فال و مال و حال و اصل و نسل و تخت و بخت بادت انــــدر شهـــــریـــــاری بــر قـــــرار و بــــر دوام
سال خـــرم، فـال نیــــکو، مــال وافــر، حـال خـــوش اصـــل ثــابت، نســل باقــی، تخت عالــی، بخــت رام
دیروز روز ۲۸ اسفند بود... فقط یه روز مونده به پایان سال ۱۳۸۴. غروب که اومدم خونه، نمی دونم چی شد که تصمیم گرفتم اس.ام.اس زیر رو با تلفن همراهم برا یه تعدادی از دوستان و آشنایان بفرستم. اول اس.ام.اس رو ببینید و بعد هم یه چند نمونه از واکنش ها رو که در نوع خودشون با مزه ان و البته آموزنده. اس.ام.اس این بود:
"من دارم فرداشب می رم... فکر نمی کنم دیگه بتونیم همدیگه رو ببینیم... من رو فراموش کن و به خاطر همه بدی هام... من رو ببخش! نوروز ات مبارک!" ( از طرف: سال ۱۳۸۴)
آره، این رو فرستادم و واکنش های مختلف شروع شد:
اولین نفری که پیام رو گرفته بود، همکارم خوبم خانم ه.الف. بود: بلافاصله زنگ زد و گفت: دکتر قلبم گرفت... آخه چی شده آقای دکتر! برا چی می خواهین برین؟ کجا می خواهین برین... تو رو خدا بگین چی شده آخه!!؟
بهش گفتم: هرچی باید بگم... تو همون اس.ام.اس گفتم... برو کامل بخونش... الان حوصله ندارم بیشتر باهات حرف بزنم... خداحافظ. خانم ه.الف. رفت و بعد از خوندن پیام دوباره زنگ زد و فقط چندتا فحش آبدار نثارم کرد! چند دقیقه بعد هم یه اس. ام. اس فرستاد با این مضمون: دوست خوب، توی این دو روز آخر، دو تا جمله هست که باید بگم. یکی تشکر برای بودن ات... دوم آرزو برای داشتن ات در سال آینده...
دومین نفر دختر نازنین ام خانم ف. خبرنگار ایسنا بود که نوشت: مرسی بابای مهربونم... عید شما هم مبارک!
نفر بعدی همکار مهربانم خانم م.ن. بود که فوری جواب داد: واقعا خیلی ترسیدم. بعدش هم یه اس.ام.اس تکمیلی فرستاد با این مضمون: با آرزوی ۱۲ ماه شادی،۵۲ هفته خنده، ۳۶۵ روز سلامتی، ۸۷۶۰ ساعت سعادت، ۵۲۵۶۰۰ دقیقه برکت، ۳۱۵۳۰۰۰ ثانیه دوستی، سال نو پیشاپیش مبارک!
اما نفر بعدی داداش مهدی بود از ولایت! اول چندتا فحش داد... بعد گفت مگه مرض داری تو بچه! من هنوز نیومده بودم خونه... دخترا پیام تو رو دیدن و شروع کردن به گریه کردن که عمو می خواد بذاره بره و گفته که دیگه نمی بینیم همدیگه رو! بعد اومدم دیدم که دسته گل به آب دادی... کلی توضیح دادم تا آروم شدن... ضمنا زودتر پاشین بیایین... منتظرتون هستیم!
نفر بعدی دوست و همکار با محبت و احساساتی ام علیرضا میم. بود: اول چند بار زنگ زده بود و بعد که حسابی ناامید شده بود، یه اس.ام.اس. فرستاد به این ترتیب: سلام... بی انصاف چرا تلفن ها رو جواب نمی دی! گناه من یکی چی هست؟ عزیزم خود زنی نکن... مخلص اتم.
اما نفر بعدی همکار بسیار ارزشمندم خانم م.ر بود که نوشت: سلام... مگه می شه رفتن را فراموش کرد... تا آمدنی هست!
داوود. م. همکار خبرنگار و دانشجوی دانشکده هم نوشت: عید نزدیکه... توی خونه تکونی دلتون ما رو بیرون نندازین ها!؟
نفر بعدی هم دوست قدیمی و سیدبزرگوار... علی اکبر ح. بود که نوشت: من نگران حال شما شدم... کجا می روید... برای چه می روید... اگر از دست من کاری بر می آید در خدمت هستم!
مهندس حمید ف. دوست و همسایه خوب ما هم فوری نوشت: دکترجون سلام... مطمئنی قبل از اینکه بری نمی خوای با ما صحبت کنی؟ ما دلمون می خواد باهات حرف بزنیم... آدم ها بازیگر خاطرات زندگی هستند و خاطرات به خاطر اونها به یاد می مونه!
همسر نازنین ایشون خانم مهندس آذر ب. هم که با بنده هر دو عضو هیئت مدیره مجتمع هستیم نوشت: دکتر! ما رو شوکه کردین... اگه ممکنه قبل از رفتن چک های مجتمع رو امضاء کنید که من و شما کوتاهی نکرده نباشیم، چون من و شما به مجتمع تعهد داریم!
برا خانم مهندس زدم که: حالا کی گفته که من می خوام جایی برم!؟ جواب نوشت: حالا اینکه وگویی یعنی چه! پس اس ام اس قبلی ات چی بود!!؟ اسم ات رو می خواهیم بذاریم ضد حال!!
اما بشنوید از دوست عجول مجول بنده حمیدخان. ن! حمید با بنفشه، خانم اش و پارسا پسر گل شون رفته بودن بیرون شام بخورن که اس ام اس رو می خونه... تا می یاد جواب بده باطری تلفن همراهش تموم می شه... با عجله و هیجان اومد تو خیابون و اینقدر زنگ زد که من رفتم سراغ تلفن: آقای دکتر... بابا آخه چرا؟ خیلی دیگه شما هم دارین سخت می گیرین! خب وضع مملکت ما همینه دیگه! چرا می خواهین بذارین برین آخه!! به خدا بنفشه و پارسا خیلی آشفته شده ان... بابا بگین چی شده آقای دکتر!!
با یه صدای خواب آلوده گفتم: حمید! حال ات خوشه تو!؟ کی گفته من می خوام برم جایی؟
گفت: بابا اینه دیگه این پیامتون هست... گفتم خب آخر پیام چی نوشته؟؟ گفت: خب آره نوشته از طرف سال ۱۳۸۴... یعنی همونطور که ما آذری ها سال نو رو تبریک می گیم!! گفتم: چه جوری تبریک می گین شما؟!! گفت: حالا به فارسی سخته بگم ولی مضمونش اینه که می گیم از آخر سال کهنه سال نو مبارک!!!!
گفتم حمید!! یه فارس اونطرف ها هست من براش توضیح بدم تا حالی تو کنه!؟! گفت: آره خب... بنفشه هست... بیا باهاش صحبت کن.
همونطور که مطمئن بودم وقتی اشاره کردم بنفشه فهمید و آرامش برقرار شد... پارسا تلفن رو گرفت و با دکی جون چاق سلامتی کرد و تبریک گفت... من هم از پشت خط بوسیدمش.
اما داداش همین آقاحمید یعنی آقا مجید از زنجان اس.ام.اس زد که: در قلب خود بنویسید که هر روز سال جدید، بهترین روز سال است... با آرزوی بهترین ها!!
بله... نفر بعدی هم م. دختر باجناق بزرگم بود که نوشت: ترسیدم...! سال خوبی داشته باشید!!
خلاصه ... این هم شوخی سپیدار بود در آخرین روز سال ۱۳۸۴! امیدوارم از دوستان کسی نرنجیده باشه.... بازهم نوروز مبارک!!