سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است

نه می خواند... نه می اندیشد این ناسازگار ... ای داد!

این قطعه زیبا و عمیق رو "غریب آشنا" فرستاده. ازش متشکریم. بخونیدش:

سرانجام بشر را،‌این زمان ،‌اندیشناکم، سخت
                                                                    بیش از پیش،
که می لرزم به خوداز وحشت این یاد،
نه می بیند،‌
               نه می خواند،
                         نه می اندیشد،‌
                        این ناسازگار،‌ ای داد!
نه آگاهش توانی کرد،‌ با زاری
نه بیدارش توانم کرد، با فریاد!


نمی داند،
بر این جمعیت انبوه و این پیکار روز افزون
که ره گم می کند در خون،‌
از این پس،‌ماتم نان می کند بیداد!

نمی داند،
زمینی را که با خون آبیاری می کند،‌
                                                   گندم نخواهد داد!

هذیان (۱)

تب، تمام تن اش رو گرفته بود ... آب پوست اش رو لزج کرده بود و حالش دور سرش می چرخید... همراه همه دنیا که گیج می زد.

توی ذهنش یه حجم گنده بد هیبت غوغا می کرد... حالش رو نمی فهمید... و ردیف بی نظم و نسق واژه هایی که به زبونش جاری می شد ... توان توصیف اون حجم بدهیبت و سنگین رو نداشت... پریشانی واژه ی ضعیف و بیچاره ای هست اینجا...

اینجا سرزمین هذیان است... هذیان... تن ها، ذهن ها، مغزها... توی تب می سوزن... از طبع شون خالی ان... گیج می زنن... زبان ها، واژه ها، عبارات هذیان اند... چشم ها هذیان... ریخت آدم ها هذیان... لباس ها، آرایش ها، راه رفتن ها... هذیان اند.

سپیدار... هذیان رو دوست نداره... شما هم دوست ندارین... آدم ها هم دوست ندارن... هذیان حاصل تب هست... تب... بی تعادلی، بدطبعی...

پس حرف می زنیم بیشتر...

محض گل روی شما!

محض گل روی توگفتم که شیرین منی ... گفتی تو فرهادی مگر!

گفتم خرابت می شوم... گفتی تو آبادی مگر!

گفتم ندادی دل به من... گفتی تو جان دادی مگر!

گفتم ز کوی ات می روم... گفتی تو آزادی مگر!

گفتم خموشم سال ها... گفتی تو فریادی مگر!

گفتم فراموشم مکن... گفتی تو در یادی مگر!

گفتم که بر بادم مده... گفتی نه بر بادی مگر!

گفتم که این شعرم بخوان... گفتی که علاف ام مگر!!!

همه رفقای من!

زخم دشنه بر دلم شد بی شمارهمه رفقای من، من را دوست دارند...! 

و همه، با لبخند روبرویم می ایستند

همه رفقای من، دستانم را می فشارند، دست بر شانه هایم می گذارند و ... صورتم را می بوسند

همه رفقای من، از حالم جویا می شوند وقتی که سر راهی، من را می بینند

همه رفقای من روبرویم می نشینند و با من گفتگو می کنند...

و من... همیشه می کوشم تا چشمانم، رازهای دو رویی را که در برق چشمانشان می بیند، باز نتاباند... پس چشمان من نیز دو رویی می کنند...

آخر، رسم رفاقت نیست تصویر ریایی دوست را به او بازتاباندن!

همه رفقای من، به من مهربانی نشان می دهند

و من برای همه مهربانی هایشان، می میرم و فدایشان می شوم...

و به دنبال فرصتی برای خالصانه ترین هدیه های جبران هستم.

همه رفقای من، هدیه های جبران را در گنجه فراموشی گم می کنند

همه رفقای من نیز برای من هدیه هایی داشته اند... در خور مهربانی ام!

همه رفقای من در پهلویم دشنه ای را به رسم هدیه گذاشته اند!

زخم دشنه بر دلم شد بی شمار ....

اف بادا بر تو، اف ای روزگار

 (نقل این مطلب تنها با ذکر منبع "سپیدار" مورد رضایت است)

سارا کوچولو معجزه رو به پنج دلار خرید!

وقتی سارا دخترک هشت ساله ای بود، شنید که پدر و مادرش درباره ی برادر کوچک ترش
صحبت می کنند. فهمید که برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند.
پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه ی جراحی پر خرج برادر را بپردازد.
سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد.
سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را درآورد.  قلک را شکست و سکه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد. فقط پنج دلار. بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالا تر به داروخانه رفت.
جلوی پیشخوان انتظار کشید تا دارو ساز به او توجه کند ولی داروساز سرش شلوغ تر از  آن بود که متوجه بچه ی هشت ساله شود.دخترک پاهایش را به هم زد  و سرفه می کرد ولی داروساز توجه ای نمی کرد. بالاخره حوصله ی سارا سر رفت و سکه ها را محکم روی شیشه ی پیشخوان ریخت. داروساز جا خورد ، رو به دخترک کرد، و گفت چه می خواهی؟  دخترک جواب داد برادرم خیلی مریض است. می خواهم معجزه بخرم.
دارو ساز با تعجب پرسید: ببخشید!!!؟؟؟
دخترک توضیح داد : برادر کوچک من داخل سرش چیزی رفته و بابایم می گوید: فقط معجزه می تواند او را نجات دهد. من هم می خواهم معجزه بخرم قیمتش چه قدر است؟
دارو ساز گفت: متا سفم دختر جان ولی ما اینجا معجزه نمی فروشیم.
چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت شما را به خدا ، او خیلی مریض است، بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد. این هم تمام پول من است. من کجا می توانم معجزه بخرم؟؟؟؟
مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت، از دخترک پرسید: چه قدر پول داری؟ دخترک پولها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد . مرد لبخندی زد و گفت: آه چه جالب!!! فکر می کنم این پول برای خرید معجزه برای  برادرت کافی با شد. بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت: من می خواهم برادر و والدینت را ببینم، فکر می کنم معجزه ی برادرت پیش  من باشد. آن مرد دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود. فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات  یافت. پس از جراحی، پدر نزد دکتر رفت و گفت از شما متشکرم ، نجات پسرم یک معجزه ی واقعی بود، می خواهم بدانم بابت هزینه ی عمل جراحی چه قدر باید پر داخت کنم؟ دکتر لبخندی زد و گفت: فقط پنج دلار
 
(ناشناس)

مواظب باشین کسی رو از بالکن پرت نکنین!!


یه روز صبح یه مریض به دکتر جراح مراجعه میکنه و از کمر درد شدید شکایت میکنه.
دکتره بعد از معاینه ازش میپرسه «خب، بگو ببینم واسه چی کمر درد  شدی؟»
مریض پاسخ میده: «محض اطلاعتون باید بگم که من برای یک کلوپ شبانه کار میکنم. امروز صبح زودتر به خونه‌م رفتم و وقتی وارد آپارتمانم شدم، یه صداهایی شنیدم! وقتی وارد اتاق شدم، فهمیدم که یه کسی تو خونه بوده!! در بالکن هم باز بود. من سریع دویدم طرف بالکن، ولی کسی را اونجا ندیدم. وقتی پایین رو نگاه کردم، یه مرد را دیدم که می‌دوید و در همان حال داشت لباس می‌پوشید. من یخچال را که روی بالکن بود گرفتم و پرتاب کردم به طرف اون!! دلیل کمر دردم هم همین بلند کردن یخچاله.»

مریض بعدی، به نظر میرسید که تصادف بدی با یک ماشین داشته.
دکتر بهش میگه «مریض قبلیِ من بد حال به نظر میرسید، ولی مثل اینکه حال شما خیلی بدتره! بگو ببینم چه اتفاقی برات افتاده؟»
مریض پاسخ میده: «باید بدونید که من تا حالا بیکار بودم و امروز اولین روز کار جدیدم بود. ولی من فراموش کرده بودم که ساعت را کوک کنم و برای همین هم نزدیک بود دیر کنم. من سریع از خونه زدم بیرون و در همون حال هم داشتم لباس‌ام را می‌پوشیدم، شما باور نمی‌کنید؛ ولی یهو یه یخچال از بالا افتاد روی سر من!»

وقتی مریض سوم میاد به نظر میرسه که حالش از دو مریض قبلی هم وخیم‌تره.
دکتره در حالی که شوکه شده بوده دوباره میپرسه «از کدوم جهنمی فرار کردی.....!!!!»

«خب، راستش من بالای یه یخچال نشسته بودم که یهو یه نفر اون را از طبقهء سوم پرتاب کرد پایین...»

آن جان به جهان آمد... میلاد مبارک باد!

سایه تو مشو نومید، زآن شافع بی منتآن جان به  جهان آمد، میلاد مبارک باد

خورشید به بام آمد، میلاد مبارک باد

طی شد شب ظلمانی، سر شد غم هجرانی

ایام به کام آمد، میلاد مبارک باد

فرزانه یوسف سا، دردانه ابراهیم

نورم به دو چشم آمد، میلاد مبارک باد

میراث بر آدم، موسی وش و عیسا دم

پیغامبر خاتم، میلاد مبارک باد

بر اهل جهان رحمت، بر غم زدگان فرحت

آن در یتیم دهر، میلاد مبارک باد

سایه تو مشو نومید، زآن شافع بی منت

می نوش و به شادی باش، میلاد مبارک باد

(برگرفته از قطعه "میلاد  جان" از سپیدار)