این قطعه زیبا و عمیق رو "غریب آشنا" فرستاده. ازش متشکریم. بخونیدش:
سرانجام بشر را،این زمان ،اندیشناکم، سخت
بیش از پیش،
که می لرزم به خوداز وحشت این یاد،
نه می بیند،
نه می خواند،
نه می اندیشد،
این ناسازگار، ای داد!
نه آگاهش توانی کرد، با زاری
نه بیدارش توانم کرد، با فریاد!
نمی داند،
بر این جمعیت انبوه و این پیکار روز افزون
که ره گم می کند در خون،
از این پس،ماتم نان می کند بیداد!
نمی داند،
زمینی را که با خون آبیاری می کند،
گندم نخواهد داد!
تب، تمام تن اش رو گرفته بود ... آب پوست اش رو لزج کرده بود و حالش دور سرش می چرخید... همراه همه دنیا که گیج می زد. توی ذهنش یه حجم گنده بد هیبت غوغا می کرد... حالش رو نمی فهمید... و ردیف بی نظم و نسق واژه هایی که به زبونش جاری می شد ... توان توصیف اون حجم بدهیبت و سنگین رو نداشت... پریشانی واژه ی ضعیف و بیچاره ای هست اینجا... اینجا سرزمین هذیان است... هذیان... تن ها، ذهن ها، مغزها... توی تب می سوزن... از طبع شون خالی ان... گیج می زنن... زبان ها، واژه ها، عبارات هذیان اند... چشم ها هذیان... ریخت آدم ها هذیان... لباس ها، آرایش ها، راه رفتن ها... هذیان اند. سپیدار... هذیان رو دوست نداره... شما هم دوست ندارین... آدم ها هم دوست ندارن... هذیان حاصل تب هست... تب... بی تعادلی، بدطبعی... پس حرف می زنیم بیشتر... |
گفتم که شیرین منی ... گفتی تو فرهادی مگر!
گفتم خرابت می شوم... گفتی تو آبادی مگر!
گفتم ندادی دل به من... گفتی تو جان دادی مگر!
گفتم ز کوی ات می روم... گفتی تو آزادی مگر!
گفتم خموشم سال ها... گفتی تو فریادی مگر!
گفتم فراموشم مکن... گفتی تو در یادی مگر!
گفتم که بر بادم مده... گفتی نه بر بادی مگر!
گفتم که این شعرم بخوان... گفتی که علاف ام مگر!!!
همه رفقای من، من را دوست دارند...!
و همه، با لبخند روبرویم می ایستند
همه رفقای من، دستانم را می فشارند، دست بر شانه هایم می گذارند و ... صورتم را می بوسند
همه رفقای من، از حالم جویا می شوند وقتی که سر راهی، من را می بینند
همه رفقای من روبرویم می نشینند و با من گفتگو می کنند...
و من... همیشه می کوشم تا چشمانم، رازهای دو رویی را که در برق چشمانشان می بیند، باز نتاباند... پس چشمان من نیز دو رویی می کنند...
آخر، رسم رفاقت نیست تصویر ریایی دوست را به او بازتاباندن!
همه رفقای من، به من مهربانی نشان می دهند
و من برای همه مهربانی هایشان، می میرم و فدایشان می شوم...
و به دنبال فرصتی برای خالصانه ترین هدیه های جبران هستم.
همه رفقای من، هدیه های جبران را در گنجه فراموشی گم می کنند
همه رفقای من نیز برای من هدیه هایی داشته اند... در خور مهربانی ام!
همه رفقای من در پهلویم دشنه ای را به رسم هدیه گذاشته اند!
زخم دشنه بر دلم شد بی شمار ....
اف بادا بر تو، اف ای روزگار
(نقل این مطلب تنها با ذکر منبع "سپیدار" مورد رضایت است)
آن جان به جهان آمد، میلاد مبارک باد
خورشید به بام آمد، میلاد مبارک باد
طی شد شب ظلمانی، سر شد غم هجرانی
ایام به کام آمد، میلاد مبارک باد
فرزانه یوسف سا، دردانه ابراهیم
نورم به دو چشم آمد، میلاد مبارک باد
میراث بر آدم، موسی وش و عیسا دم
پیغامبر خاتم، میلاد مبارک باد
بر اهل جهان رحمت، بر غم زدگان فرحت
آن در یتیم دهر، میلاد مبارک باد
سایه تو مشو نومید، زآن شافع بی منت
می نوش و به شادی باش، میلاد مبارک باد
(برگرفته از قطعه "میلاد جان" از سپیدار)