سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است

زندگی، یک سفر است...

 نوشته سپیدار- نقل از روزنامه "تهران امروز" یکشنبه اول بهمن ماه ۱۳۸۵  

... به سوی او باز می گردیم...شبیه سازی زندگی به یک سفر ،  کاری است که همه آدم ها از عالم و عامی، حکیم و  فیلسوف و  طبیب و  عارف، آن را انجام می دهند و  می شود گفت که حاصل تجربه مشترک و  نگاه سلیم همه افراد بشر است به زندگی. هر سفر  از  نقطه ای به نام مبدا شروع می شود، قرار است به مقصدی ختم شود و هدفی را دنبال می کند. هر سفر نیازمند وسیله سفر است، حالا چه اسب و قاطر و درازگوش باشد یا خودروی شخصی و  اتوبوس و  قطار و هواپیما، یا همین جسم و کالبد و تن بنده و شما. مهم این است که وسیله سفر را یک روزی در اختیار می گیریم و هنگامی هم که سفر به پایان رسید، امانتدارانه تحویل اش می دهیم.

از این گذشته هر سفری زحمت و دردسر و سختی های خودش رو داره و از  آن طرف هم  تجربه هاش رو که به پختگی اهل سفر ختم می شود:

"بسیار سفر باید تا پخته شود خامی!"

خب این سفر زندگی هم، همه اینها را دارد.  مبدایی و هدفی و مسیری و سختی هایی فراوان و نهایتا هم مقصد.

می گفتیم که من و تو و آدم و حوا (یعنی این آفریده تازه اما پر آوازه) از کلاس اول و آخر فارغ التحصیل شدیم! حالا، هم خودمون عاریه مهربانی آفریننده بودیم هم دانش مون. یک جهان دانش در ما پیچیده شده بود اما نقد وجود ما نبود. پوشیده بود یا ناخودآگاه. اما آفریینده دوست داشت که دانش ما نقد وجود ما بشود. دوست داشت که این سرمایه بی پایان، تنها در حساب ذهن ما راکد و پوشیده نماند بلکه نقد و خودآگاه بشود.

مهم این هست که توی این سفر، مسیرها رو  اشتباه انتخاب نکنیم. مهم این هست که توی مسیر سفر، علامت هایی رو که توی کلاس اول بهمون یاد دادن، به یاد بیاریم. مهم این هست که از سختی سفر، آشفته نشیم. مهم این هست که همیشه یادمون باشه که توی سفر هستیم... راستی تا حالا هیچوقت به این حقیقت سرشار از انرژی فکر کردیم که " ما از خدا هستیم... به سوی او هم باز می گردیم"؟  در باره این حقیقت انرژی بخش، بازهم باهم حرف خواهیم زد...

  Sepidaar@gmail.com

وقتی بمیریم چه کار می کنیم؟ آخرین قسمت گفتگو با دکتر نیوتون

مثل بوییدن یک گل بود... رستن از دخمه این زندانخانم آرسنال: جگونه توانستید به این اطمینان برسید که آنچه افراد در خواب مصنوعی به شما می گویند یک تجربه روحی پیراسته است و نه تخیلاتی که آنها سر هم می کنند؟

 

دکتر نیوتون: بله، یکی از مهم ترین چیزهایی که یک پژوهشگر جدی باید رعایت کند این است که هیچ پاسخی را از قبل برای یک سوال ارائه ندهد. این کار  موجب نوعی گرایش جانبدارانه می شود. من در مورد هر فرد (که در حالت خواب مصنوعی به سوالاتم پاسخ می داد) به گونه ای عمل کردم که گویی اطلاعات ارائه شده توسط او را برای نخستین بار است که می شنوم. مثلا هیچگاه سوال نمی کردم که: آیا شما این چیز یا آن چیز را می بینید؟ به جای آن سوال می کردم: چه چیزی می بینید؟ البته که من در اوایل این هراس را داشتم که نکند افراد دارند تخیلاتی را در هم می بافند با اینکه (به عنوان یک متخصص) می دانم که در هیپنوتیزم عمیق چنین چیزی نمی تواند اتفاق بیفتد. افراد تخیل نمی کنند، ذهن و افکار (ارائه شده توسط) آنها بسیار سازمان یافته است. آنچه مرا برای ادامه پزوهش هایم متقاعد کرد این بود که گزارش ها و اطلاعات افراد مختلف از همخوانی، انطباق و پیوستگی برخوردار بود. برایم تحیرآور بود که حتی این مهم نیست که فرد از چه دین، فرهنگ و ملیتی باشد، همین که هر کدام به خواب عمیق مصنوعی برده می شدند، همگی نکات و اطلاعات یکسانی را گزارش می کردند. از این گذشته، در طول سالهای گذشته، من در نقاط مختلف جهان افراد دیگری را در زمینه خواب مصنوعی آموزش داده ام تا همین موارد را انجام دهند و یافته های آنها نیز، با یافته های من یکسان است. این یک تایید علمی واقعی است و من از این بابت خوشنودم.

 

خانم آرسنال: با توجه به اعتقادات مذهبی مراجعه کنندگان شما، آیا موردی بود که افراد بعد از آنکه در خواب مصنوعی از تجارب زندگی های گذشته خود مطلع می شدند، نوعی تغییر در اعتقاداتشان رخ داده باشد؟

 

دکتر نبوتون: بله در برخی اوقات. برای مثال یک مسیحی، هنگامی که وارد جهان روح شده و می بیند کسی به سمت او می آید، این مضمون را می گوید که من می بینم مسیح به طرف من می آید. در این مواقع من با حوصله برخورد می کنم و نسبت به اعتقادات مذهبی آنها ملاحظه و احتیاط دارم لذا می گویم: چه جالب! اجازه بده نزدیک تر بشود و سپس بگو که چه می بینی. هنگامی که این وجود نزدیک تر می شود، آنها نظر خود را تغییر داده و می گویند: "نه، این مسیح نیست... این فلان و بهمان است.."  که می تواند مثلا یک دوست یا راهنمای روحی آنها باشد. بعد از اینکه جلسه خواب مصنوعی تمام می شود، بسیاری از افراد بیدار شده و با ذوق و خوشحالی گریه می کنند و نوار صحبت های خود را در دست می فشرند. آنجه که بیش از هرچیز به آنان قدرت می دهد این است که بر خلاف هرگونه تعلیمات دیگر مذهبی که ممکن است داشته باشند، این اطلاعات مستقیما از بانک اطلاعات حافظه خود آنها واصل می شود.

 

خانم آرسنال: خود شما، هیچگاه تجربه (برده شدن به خواب مصنوعی و) مرور زندگی های گذشته خود را داشته اید؟

 

دکتر نیوتون: بله، اما باید بگویم که من مدت زمان زیادی صبر کردم تا فرد (متخصص) مناسبی را پیدا کنم که بتواند این کار را انجام دهد. من بسیار سخت گیر و دقیق هستم.در یکی از برنامه های مهارت آموزی ام،‌ خانم هیپنوتراپ بسیار باهوش و ماهری را یافتم و از او خواستم که من را برای مرور خاطرات زندگی های گذشته ام به خواب مصنوعی ببرد. باید بگویم که یک جلسه فوق العاده بود.

 

خانم آرسنال: آیا خود شما یا کسی از مراجعه کنندگان تان تلاش کرده است که به اسناد بایگانی (ثبتی) مراجعه کند تا آنچه را که درباره زندگی های اخیرش مرور کرده، از این طریق اثبات نماید؟

دکتر نیوتون: بلی، برخی از افراد تلاش می کنند که با استفاده از اسناد بایگانی شده که قابل دسترسی باشد، تجربیات خواب مصنوعی خود را به تایید برسانند. خود من نیز، هرچند عموما این کار را به خود مراجعه کنندگان واگذار می کنم، اما یک مورد را اخیرا پیگیری کردم. البته دلیل اصلی هم این بود که محل رخداد نزدیک محل زندگی من در های سیراس بود. موضوع مربوط به خانمی بود که در زندگی قبلی اش عضو گروه دانر بوده است که در کوهستانهای منطقه پراکنده بودند و از طریق راهزنی امرار معاش می کرده اند. نقطه ای که این اتفاقات در آنجا رخ می داده، زیاد از محل زندگی من دور نیست و به همین دلیل من توانستم اسناد مربوط به گزارشات این زن را چک کنم و دست آخر از آنچه او می دانسته شگفت زده شدم.

خانم آرسنال: آیا شما هیچ نظریه ای در این زمینه دارید که چرا مآلا در این مقطع تاریخی، به ما اجازه داده می شود که به اطلاعات مربوط به برزخ دست پیدا کنیم؟

 

دکتر نیوتون: شخصا فکر می کنم که در این زمینه دو عامل، نقش دارد: یکی افزایش شدید جمعیت کره زمین است. در هیچ مقطعی از تاریخ، این تعداد افراد بشر روی زمین زندگی نمی کرده اند. در این شرایط، ما مثل خرگوش های ماز هستیم بویژه مردمی که در شهرهای بزرگ زندگی می کنند و این وضعیت نوعی بی هویتی را پدید آورده است. من فکر می کنم قدرت های برتر شاید به همین دلیل به من و دیگران اجازه دادند تا اندکی به اطلاعات بیشتر از عوالم ماوراء به نسبت آنچه پیشینیان اجازه یافته اند، دست یابیم. دلیل دوم به نظر من استفاده بی محابا از مواد مخدر است. مصرف الکل که هزاران سال است رواج دارد و اکنون کودکان مدارس ابتدایی هم به مواد مخدری چون کوک و هروئین دسترسی دارند و هرچه بیشتر از توجه و تمرکز ذهنی دور می شوند و این همان کاری است که راهنمایان و اساتید ما دوست ندارند که انجام دهیم. روح نمی تواند با استفاده از یک ذهن تخدیری کار کند. ما اینجا نیستیم که از واقعیت ها فرار کنیم.

 

خانم آرسنال: آخرین کتاب شما، زندگی در میان زندگی ها: هیپنوتراپی برای بازگشت به دنیای روح، نوعی دستورالعمل قدم به قدم برای یک هیپنوتراپ است تا بتواند افراد را در شرایط خواب مصنوعی به زندگی های قبلی شان بازگرداند. آیا دستورالعمل های این کتاب، همه آن چیزی است که یک هیپنوتراپ برای انجام این کار نیاز دارد یا شما مهارت آموزی های دیگری را هم توصیه می کنید؟

 

دکتر نیوتون: هرچند یک هیپنوتراپ ماهر می تواند از حیث نظری، کتاب من را به عنوان یک راهنمای ارجاع دادن افراد به خاطرات زندگی های گذشته از طریق خواب مصنوعی، مورد استفاده قرار دهد اما یک جلسه عملی خواب مصنوعی در این زمینه، بین سه تا چهارساعت وقت می برد و از حیث ذهنی و جسمی برای هیپنوتراپ و مراجعه کننده هر دو، بسیار طاقت فرساست. بیشتر هیپنوتراپ ها عادت به جلساتی دارند که تنها تا مرحله آلفا پیش می رود و حدودا 45 دقیقه به طول می انجامد. برای بازگشت های روحی، افراد باید به حالت تتا فروبرده شوند. این همان حالتی است که ما درست قبل از به خواب رفتن به آن وارد می شویم و قبل از آنکه هر کاری بشود انجام داد، فقط حدود یکساعت وقت نیاز است تا فرد را به این حالت وارد کنیم. بنابراین تنها تراپیست های خاصی هستند که برای این کار تناسب دارند. قاطعانه باید گفت که این کار از دست هر کسی بر نمی آید و من موکدا توصیه می کنم که هیپنوتراپ ها قبل از آنکه درصد فروبردن کسی به خواب مصنوعی عمیق برای ارجاع روحی برآیند، مهارت آموزی ها و تمرین های بیشتری را در دستور کار خود قرار دهند.

زندگی اندوه دارد و سختی... چون لازمش داریم!

 نوشته سپیدار- نقل از روزنامه تهران امروز چهارشنبه ۲۷ دی ماه ۱۳۸۵  

مرد عاشق گل بود و درخت. یه باغچه کوچیک داشت توی حیاط خونه و گلدون‌های جور واجور. هسته چندتا درخت هلو و زردآلو رو با پیاز چند تا گل مورد علاقه‌اش تهیه کرده بود و همه عشق‌اش این بود که یه روزی هسته‌ها، درخت‌های بزرگی باشن و پیازها گل‌های خوش آب و رنگ. برای همین بود که چندتا چاله گود توی باغچه درست کرد و هسته‌ها رو توی دل خاک چال کرد! اونها رو گذاشت توی چاله‌های تنگ و تاریک... ولی اصلا حس بدی نبود... حس نمی‌کرد که اونها رو دفن کرده... نابود کرده... فراموششون کرده... نه! اونها باید جوونه می‌زدند... باید سبز و شکوفا می‌شدند و راهی جز تنها گذاشتن شون در دل خاک سرد و تیره نبود. هر روز به اونها آب می‌داد و نگران و منتظرشون بود.
نگران بود که آفت‌های خاک تیره اونها رو از درون پوسیده نکنه و منتظر بود که دوباره سر از خاک بردارن و به دیدارش بیان اما اینبار نه فقط هسته باشن و پیاز! بلکه در قامت درخت و در جلوه گل شاداب و شکوفا. هسته‌ها و پیازها اما این رو نمی‌تونستن بفهمن. از خودشون سوال می‌کردن که چرا باید اینطور توی دل خاک تیره و تنگ، زندانی بشن؟ چرا باید اینطور تنها بمونن؟ چرا باید در معرض اینهمه فشار و آسیب آفت‌های جور واجور باشن؟ چرا باید اینهمه سختی رفیق هستی‌شون باشه؟اما بالاخره روزی رسید که همشون سر از خاک بیرون آوردند. قامت اونها از دل زمین افراشته شد. اونوقت از تاریکی و تنگی و دوری خبری نبود. از کسالت و غصه و افسردگی خبری نبود. سبز بودند و یه پارچه نشاط و خنده زندگی. بالاخره ساقه زدند، برگ در آوردند و میوه دادند. حالا هم باغبان خوشحال بود و هم درخت‌ها و گل‌هاش!اکنون آرزوی باغبان‏‎ برآورده شده بود. حالا این زبان حال همه گل‌ها و درخت‌های باغچه بود که می‌گفت:‎‎ ‎در زندگی برای اندوه همه بهانه‌ها مهیاست‎ ‎‏... نیازی به کندوکاو نیست... به دنبال بهانه‌‏ای برای شاد بودن باش... و از بهانه‌های ‏کوچک شادی آفرین... به بهانه اصلی بازگرد... ‏به... اوبه مهربانی که نهال وجود ما را در گلدان ‏طبیعت کاشت... تنها به این آرزو که چوب ‏عریان وجود ما... ریشه شادی بزند... و از این ‏گلدان کوچک و تنگ به باغ بزرگ شادی برده‏‎ ‎‎ ‎شود... زندگی برای وسعت یافتن وجود ‏ماست... تا در همه سختی‌ها... ناملایمت‌‏ها... نامرادی‌ها و ناکامی‌ها... هسته وجود ‏ما بارور شود.. آماده شود برای جهانی زنده از ‏شادی که بی‌شک شادمانه در آن جاودان ‏خواهیم بود‏‎...

Sepidaar@gmail.com

 

شهروندان خبرنگار: آماتورها در کمین حرفه ای ها!!

اشاره: موضوع شهروندان خبرنگار، از آن موضوعاتی است که در سالهای اخیر به عنوان یک پدیده جدید فرهنگی و رسانه ای متولد شده و در گوشه و کنار جهان هم نمونه های ممتازی از  نقش این شهروندان عادی در کمک به جریان حرفه ای خبررسانی، بروز و ظهور پیدا کرده است. البته این سوژه ها عمدتا حوادث تلخ طبیعی یا اجتماعی بوده اند... فروریختن برج های دوقلو، انفجارهای متروی لندن، حادثه عظیم سونامی در جنوب شرق آسیا و... سقوط هواپیمای حامل خبرنگاران در ایران که البته در این مورد آخر، رسانه های ما نتوانستند به خوبی از نقش مکمل شهروندان معمولی در فرایند اطلاع رسانی استفاده کنند و هنوز هم کسی برای جمع آوری تولیدات نوشتاری و تصویری شهروندان حاضر در نزدیکی صحنه این حادثه و پیامدهای آن، اقدامی نکرده است.

امروز شاهد بودم که خبرنگار جوان و فعال تلویزیون، خانم لبافی سرگرم تهیه یک گزارش نظرخواهی درباره ماهیت پدیده ای به نام شهروندان خبرنگار هست... بازهم خانم لبافی به سراغ یک سوژه نو و جاذب رفته بود و بازهم تلاش داشت تا در محدوده ظرفیت رسانه ای صدا و سیما، گزارشی ابتکاری ارائه دهد... مثل گزارش قبلی اش درباره وبلاگ نویسی که هرچند کوتاه اما جالب و دیدنی بود.

به هرحال... به این بهانه چند نکته را درباره پدیده شهروندان خبرنگار یادداشت کرده ام که تقدیم می شود:

  1. نقش آفرینی شهروندان معمولی، در تولید و ارسال اخبار، تصاویر و ویدئوها، یک زمینه و ظرفیت بسیار بزرگ است که با پیشرفت فن آوری ارتباطات بویژه اینترنت به سرعت در حال فعلیت یافتن است. در ایران نیز توسعه وبلاگ های خبری، نشانه ای است از قدرت اجتماعی این نیاز در دل جامعه و شهروندان آن.
  2. نکته کلیدی این است که این واقعیت، قابل انکار و چشم پوشی نیست. باید توسط رسانه ها به رسمیت شناخته شده و با رویکردی مثبت با آن تعامل شود. 
  3. به نظر من باید برای بهره مندی مثبت رسانه و جامعه از این ظرفیت، به چند جنبه توجه داشت: از جمله آموزش بیشتر شهروندان، اندیشیدن تدابیری برای تضمین صحت اخبار و مطالب ارسالی توسط شهروندان، ایجاد انگیزه و سازماندهی مناسب
  4. باید تلاش کنیم فرهنگ خبرنگاری شهروندی را قبل از آنکه دچار بی فرهنگی شود، تقویت کرده به سمت نهادینه شدن آن حرکت کنیم.
  5. مشکل اصلی این است که پیوسته کالاها، زمینه ها و فرایندهای فرهنگی پدیدار شده و رواج می یابند و فرصت چندانی برای مدیریت این فرایندها و فرهنگ سازی مناسب در میان شهروندان وجود ندارد. همین مشکل درباره کالاهای غیرفرهنگی نیز البته وجود داشته و دارد.
  6. خبرنگاری شهروندان می تواند هم به تقویت جریان اطلاع رسانی کمک کند و هم می تواند جریان حرفه ای خبرنگاری را به حاشیه رانده و تضعیف کند
  7. خبرنگاری شهروندی می تواند هم به تنوع اطلاعات در یک زمینه خاص کمک کند و هم موجب آشفتگی شود.
  8. به نظر می رسد بهترین راه این است که دو نقش برای شهروندان خبرنگار قائل باشیم: تکمیل و تنوع بخشیدن به اطلاعات خبری، دادن سر نخ ها به بخش حرفه ای روزنامه نگاری در رسانه ها
  9. همچنین خبرنگاری شهروندان معمولی می تواند یک میدان بسیار خوب برای سربرآوردن خبرنگاران حرفه ای از این مسیر باشد.
  10.  فکر می کنم ایجاد نهادها، انجمن ها یا سازوکارهایی برای موضوع شهروندان خبرنگار، بتواند یک گام مثبت باشد هم از جهت سازماندهی شهروندان خبرنگار و هم از حیث آموزش و توزیع امتیازات.
  11.  نقش آفرینی مثبت شهروندان خبرنگار هنگامی می تواند تقویت شود که همچنین انگیزه های لازم در بین شهروندان بوجود آید: پس آموزش، تقویت بسترهای نرم افزاری و ارتباطی کار ، ایجاد انگیزه و نوعی سازماندهی مردمی و غیردولتی
  12. بنابراین باید به دنبال فرمولی باشیم که به این سوال جواب دهد که: چگونه می توان از شهروندان خبرنگار و خبرنگاری شهروندان برای تقویت جریان اطلاع رسانی و تنوع اطلاعات مخاطبان استفاده کرد بدون آنکه: به صحت و دقت خبر و تولیدات خبری لطمه وارد آید، اخلاق خبرنگاری با سوء استفاده هایی که از این ابزار می شود، پایمال نشود و جریان حرفه ای خبررسانی را به حاشیه نراند؟

آفرینندگی از مهربانی است و این هر دو از ذات او!

                                                                                                                                                           نوشته سپیدار- نقل از روزنامه تهران امروز سه شنبه ۲۶ دی ماه ۱۳۸۵

کنار دریا نشسته بود. پاهاش رو فرو کرده بود توی آب و برای فرار از گرما و شرجی، لیوان رو می‌زد زیر آب و می‌ریخت روی تن خودش! همه حس‌هاش طبیعی بود و عین زندگی. مثل حس پرشدن لیوان از آب. روان و روشن. بدون سوال و ابهام. هیچ چیز زندگی براش ابهام فلسفی نداشت؛ اصل زندگی، وجود خودش، اینکه چرا هست؟ چرا باید باشه؟ چرا باید به وجود می‌اومد که گرمش بشه، شرجی اذیتش کنه، غصه‌ها بیان سراغش، مشکلات گریبانش رو بگیرن؟ در احساسش همه چیز، همونطوری بود که باید باشه. همونطوری که غیر از این نباید باشه. همونطور که پرشدن ظرف از آب بدون ابهام بود. مگه این سوال براش مفهوم داشت که چرا دریا ظرف رو پر از آب می‌کنه!؟ وقتی ظرفی هست که پر از آب بشه، اگه دریا اون رو پر نکنه، باید سوال کرد. بخشندگی در ذات دریاست. لطافت و مهربانی در ذات دریاست.
قبل از این ظرف بود اما محتوی نداشت، هویت هم نداشت اما حالا خودش هویت داره. می‌تونه بفهمه که «من هستم، من یک لیوان آب هستم!» اما قبلش عین دریا بود، خود دریا بود، گم بود توی دریا. حالا که ظرفش هست، دریا هم به اون هویت داد اما وقتی هویت پیدا کرد محدود هم شد. حالا توی جداره یه لیوان 250 سی‌سی محدود شده. نمی‌تونه دریا رو ببینه. نمی‌تونه وسعت و بی‌انتهایی دریا رو ببینه. «من هستم»‌اش باعث شده که از دریا فاصله بگیره. نمی‌تونه دریا رو تصور کنه. دلش تنگ می‌شه. می‌خواد غرق دریا باشه. می‌خواد عین دریا باشه. می‌خواد دریا رو حس کنه اما می‌خواد که خودش هم باشه. اون موقع عین دریا بود اما خودش نبود... دلش می‌خواد یه وقتی دوباره به دریا برسه اما خودش رو هم حس کنه.
ته دلش خنک هست، شاد هست، امیدوار هست. چرا؟ برای اینکه هرچه آب دریا داره، محدودترش توی لیوان هم هست. همه خصوصیات آب دریا، توی وجود اون هم یه نشانه‌ای داره. ما هم یه روزی نبودیم اما می‌تونستیم باشیم. پس اون که مهربانی و آفرینندگی از ذاتش هست، عین ذاتش هست، خواست که ما باشیم، پس شدیم. از روح خودش ما رو آفرید. از همه چیز خودش به ما داد اما وقتی اومدیم سفر، ریخته شدیم توی لیوان. لیوان کالبدمون، جسم‌مون. این شد که محدود شدیم. این بود که جدا شدیم... این بود که فراق شد رفیق راهمون.
شنیده‌ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت
فراق یار نه آن می‌کند که بتوان گفت
اما باید می‌اومدیم سفر. یه سفر سخت... چون مهربان بود ما رو فرستاد سفر. باید جدا می‌شدیم تا حس کنیم که «حالا من هستم»! باید سفر می‌اومدیم که «خود» مون و «من» مون رو بسازیم...
سفر خیلی حرف‌ها داره... خیلی... باز هم با هم حرف خواهیم زد...

کلاس و درس و دانش

                                                                                                                                                                                 نوشته سپیدار- نقل از روزنامه تهران امروز دوشنبه ۲۵ دی ماه ۱۳۸۵

                                                                                                                

داشتیم با هم درباره «کلاس اول» صحبت می‌کردیم. اون کلاس، اولین و آخرین کلاس تعلیم ما بود.

فقط تو این کلاس بود که حرف اول و آخر رو یاد گرفتیم. آخه معلم ما، اول و آخر معلمی بود. شأن اون نبود دانشجوش که اون هم اولی بود که دومی نداشت، از کلاس که بیرون می‌یاد، دانشی وجود داشته باشه که آموخته نباشه. پس باید علم همه چیز رو به اون می‌داد. این بود که همه اسم‌ها رو بهش یاد داد. همه اسم‌ها، علم همه چیز بود و همه علم. آخه تا علم به چیزی نداشته باشیم که نمی‌تونیم براش اسم بگذاریم، می‌تونیم؟ پس معلم علم داد و دانشجو هم خوب یاد گرفت چون استعداد داشت... البته اگه بعدها، فراموشی و بی‌خیالی دست از سرش برداره که بر نمی‌داره!
تا اون موقع، هیچ کدوم از اون همه آفریده، نمی‌تونست همه اسم‌ها رو یاد بگیره. اونها می‌تونستن بعضی اسم‌ها رو که برای کارهاشون لازم بود یاد بگیرن اما من و تو و آدم و حوا همه اسم‌ها رو یادگرفتیم. اون آفریده‌ها فقط یه تعداد مشخصی اسم رو یاد گرفته بودن. اسم همون کارهایی رو که برای انجام اونها آفریده شده بودن. همشون قوی بودند و نیرومند اما آموخته‌هاشون مثل غریزه بود؛ ثابت بود، محدود بود، یک بعدی بود اما من و تو و آدم و حوا ذهن‌هایی نامحدود بودیم. آخه از روح خودش بودیم. از خودش بودیم. آب دریا که ظرف رو لبریز می‌کنه از خود دریاست. ما هم از خودش بودیم. مثل آب دریا که خصوصیت‌های دریا رو داره، شبیه خودش بودیم با اون همه هنرهای پرشمار. آب دریا، وقتی که توی ظرف اومد محدود شد، قبلش که محدودیتی نبود. وقتی یه لیوان آب شد، محدود شد. ما هم بعدها که ریخته شدیم توی ظرف جسممون محدود شدیم. خلاصه، کلاس تموم شد و حالا وقتش بود که یک امتحان جالب برگزار بشه. پس معلم اول و آخر، به همه گفت که جلسه امتحان رو نظاره کنند. می‌خواست به همه نشون بده که این سوگلی با همه فرق داره: این بود که اول رو کرد به اونها که شده بودند ناظر امتحان، گفت که اسم همه پدیده‌ها را بیان کنید اما اونها جواب دادن: نه... ما همه اسم‌ها رو بلد نیستیم. فقط چیزهایی رو که برای انجام وظیفمون به ما یاد دادی می‌دونیم، نه همه چیز رو. بعد آدم، مامور شد که به نمایندگی کلاس، همه اسم‌ها را توضیح بده. این کار را تمام و کمال انجام داد. همه اسم‌ها رو گفت: هورا... کلاس تموم شد و ما قبول شدیم! حالا دیگه همه قبول کردن که فرمانبر ما باشند... برای ما باشند... در اختیار ما باشند... همه الا یک آفریده... زیربار نرفت که نرفت. آخه می‌دونست که فراموشی دست از سر ما بر نمی‌داره... می‌دونست که فراموشی تراژدی زندگی آدم هاست. می‌دونست که برای شنا کردن باید توی قایق کالبدمون ریخته بشیم. می‌دونست که کالبد ما از خاک هست... تیره هست، سرد هست و وقتی ریخته شدیم و سفر شروع شد... خیلی اتفاق‌ها می‌افته... فراموشی می‌یاد و یادمون می‌ره که کلاسی بود و درسی بود و قولی بود و قراری! راستی اصلا من و تو و آدم و حوا برای چی اومدیم اینجا که اینهمه بلا سرمون بیاد... بدترینش هم فراموشی!؟

                                                                                                                                                                                                          sepidaar@gmail.com

 

من و تو و آدم و حوا

 

نوشته سپیدار- نقل از روزنامه تهران امروز یکشنبه ۲۴ دی ماه ۱۳۸۵

                                                                                                                   

می دونم ... یادتون رفته، خب سفر هست و گرد و غبار فراموشی... اما اون که یکی بود، خواست که ما هم یکی یک دونه باشیم... پس شدیم... اونوقت:

من بودم و تو بودی و آدم و حوا... همه و همه!

یک کلاس درس بود به چه بزرگی... خیلی بزرگ، اونقدر بزرگ که دیوار نداشت، سقف هم نداشت... اصلا اون موقع هنوز سقف و دیوار آفریده نشده بود... دیوار و سقف بعدها آفریده شد، وقتی که اومدیم سفر... برای سفر بود که چیزهایی مثل بدن و  کالبد و دیوار و سقف لازم شد... شاید یک دفعه براتون تعریف کردم... آره، همه مون توی کلاس درس بودیم... این، کلاس اول بود و دومی هم نداشت. کلاس ما یک معلم داشت که اون هم اول اول بود و دومی نداشت... ما هم که خب توی همه سرها سر بودیم. سوگلی همه جماعت مخلوق  بودیم که دومی نداشتیم... هنوز هم نداریم! بازهم شاید یه دفعه بهتون گفتم که چرا!

معلم و  دانشجو و کلاس... هر سه تا درجه یک بدون دو!  اون که اول اول بود بدون دو، خودش ما رو آفریده بود، از بس که مهربون بود و از بس که آفریننده بود... اینها عین وجودش بودن. خب کسی که عین مهربونی هست و عین آفرینندگی، پس اگه این کار رو نمی کرد، جای شگفتی بود. ظرف رو که فرو کنی توی دریا، اگه لبریزش نکنه جای سوال دارد. اون که عین مهربونی بود، خیلی چیزهای دیگه هم آفریده بود ولی وقتی ما رو آفرید، به خودش گفت: آفرین! این همونی هست که می خواستم باشه. حالا هست! پس، از این که حالا دیگه ما هم بودیم خشنود شد! آخه بقیه که بودن، یک جورای دیگه بودن... مثل ماشین هایی بودن که فقط یک کار می کردن، همون کارهایی رو که برنامه اش براشون نوشته شده بود... کار دیگه ای بلد نبودن، اون که اول اول بود،  می خواست یه آفریده ای داشته باشه که اینقدر محدود نباشه. شبیه خودش باشه یعنی نامحدود، آفرینشگر، خودآگاه. ما رو بیشتر دوست داشت چون می تونستیم همه چیز رو یاد بگیریم، می تونستیم همه کار بکنیم، می تونستیم عاشق بشیم و می تونستیم عصیان کنیم!  حتی توی یه سفر دور و دراز هم می تونیم از روی نشانه هاش پیداش کنیم، ستایش اش کنیم و  همه جوره  شیفته اش باشیم!

این بود که یک کلاس برامون گذاشت که هیچ کس دیگه ای غیر از من و تو  و آدم و حوا، شایسته نبودن که توی اون شرکت کنند. تصمیم گرفته بود که خودش به ما درس بده! چی رو درس بده؟ همه چی رو. حالا صبر کنید براتون تعریف می کنم...

       sepidaar@gmail.com