سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است

به یاد احمد بورقانی که زندگی آغاز کرد!

احمد صدایش می کردیم! از همان روزهای اول همکاری در ایرنا در سال 59 که خبرنگاری ساده بود... تا روزهایی که کرسی معاونت وزیر و بعد نمایندگی تهران در مجلس را عهده دار بود و تا  آخرین دیداری که دیدار آخر بود! نامش ساده بود و زلال... و خودش نیز به همانی زلالی نامش. چهره اش را که می نگریستی، می توانستی در پس آن روحی صمیمی را تماشا کنی که به تو لبخندی همیشگی هدیه می کرد. روبرویش که می ایستادی، بی تکلفی در خانه قلبش جای می گرفتی و خنکای حضورش گرمایی شیرین را در جان ات می دواند. از دل با تو همراه می شد اما چشمانش می گفت که سیر در عوالمی دیگر دارد. او متعلق به همان عوالم بود!  این را همه آنها که احمد را می شناختند و با چشم دل براندازش می کردند، در می یافتند. احمد بیش از ۴۸ بهار را در سفر زندگی تاب نیاورد و شامگاه شنبه، به خانه ابدی بازگشت.روح اش شادمانه باد!

 

درگذشت احمد عزیز از این جهان گذران و بازگشت او به خانه ماندگار را به خانواده ارجمند، همسر و فرزندان نازنینش تسلیت می گویم. انالله و انا الیه راجعون.  

دل گفته های من و غزال(۱)

غزال! به هسته یک سیب فکر کن! پرسش های زیادی هست که می شه برای اونها به دنبال پاسخ بود: یک هسته کوچک و به ظاهر ناچیز سیب، از یک درخت کامل سیب چه چیزی رو در جوهره خودش داره؟ چه چیزهایی رو کم داره؟ چرا باید در دل سیاه، سرد و نمناک خاک بره؟ خاک چه چیزهایی داره که جبر بالنده شدن سیب این هست که در دل او نهفته بشه؟ چطور می شه که یک هسته ممکنه در دل خاک بپوسه، فاسد بشه و تبدیل بشه به خاشاک؟ چطور اگه بشه، این هسته جوانه می زنه، نهال می شه و نهایتا تبدیل می شه به یک درخت کامل سیب: شاداب و سرسبز و پر میوه؟ چرا یک هسته سیب تبدیل به درخت کاج نمی شه؟ این الگوی سیب شدن را چه کسی در جوهره این هسته ناچیز قرار داده؟

حالا همه این سوال ها رو درباره جوهره خودت بپرس و ببین به چه پاسخ هایی می رسی؟

دل هر ذره را که بشکافی     آفتابیش در میان بینی

 

ملاحظه: قبل از مطالعه این مطلب، درد دل های من و تورج را بخوانید

غزال: سپیدار! شما در مورد (امثال) من از خوبی هایی که دارم حرف می زنید، ولی آیا همش حقیقت داره؟ یعنی آیا اینگونه هستم؟ پس چرا تردید دارم؟

سپیدار: تفاوت بین "داشتن" است با "شدن"! بلی خوبی ها در وجود جاودانه ما حقیقت داره اما باید پذیرفت که هنوز تا واقعی شدن همه آنها راه زیادی هست. پس در وجود تو هم خوبی های زیادی حقیقت داره، یعنی در جوهر همه آدم ها. اما اگر این حقیقت ها به واقعیت تبدیل شده بود دیگر مقصود سفر زندگی حاصل بود. دلیلی برای ماندن در سفر نبود.

 

غزال: اون دلیل چی هست؟

سپیدار: همه آدم ها باید تلاش کنن حقیقت خوبی هاشون به واقعیت تبدیل بشه. من و تو  هم از این قاعده مستثنی نیستیم دختر آسمان! اصلا اومدیم به این دنیا برای همین. برای همین!

 

غزال:  اگر جای من می بودی چه میکردی؟ یا من اگه چی کار کنم دیگه خوبه خوبم؟ میدونید سپیدار، از دست خودم ناراحتم چون میدونم خدا یه کوچولو  از من دلخوره. اخه من باهاش حرف نمی زنم.

سپیدار:  آرامش داشته باش... بهترین کار این هست... خدا در آرامش با بنده هاش حرف می زنه. یعنی می دونی غزال... خدا همیشه داره با ما حرف می زنه ... باور کن... بیست و چهار ساعت. ولی چون آرامش نداریم صداش رو نمی شنویم و وقتی نمی شنویم، پاسخ هم نمی دیم!

 

غزال:  اگه یه نفر خوب باشه ولی با خدا حرف نزنه که حاصلی نداره، داره؟ من نماز نمی خونم. اصلا من با خدا حرف نمی زنم.

سپیدار: انرژی های جسمانی ما همیشه هیاهو می کنن تا ما صدای خدا رو نشنویم، صدای روح مون رو نشنویم. درست می شه غزال اگه صبور و بردبار و آرام باشی. دعوت ات می کنه!

 

غزال: آره، احساس می کنم درسته. منتظر هستم.

سپیدار: و وقتی دعوت ات کرد، اینقدر شیرینی به کام ات می ریزه که نمی تونی دیگه ازش غافل بشی، نمی تونی باهاش حرف نزنی. می دونی غزال! دلیل اینکه ما با خدا حرف نمی زنیم این هست که صداش رو نمی شنویم. وقتی تو صدای کسی رو نشنوی... باهاش هم صحبت هم نمی شی! پس قدم اول آرامش هست. اینکه خودمان را از چند انرژی بسیار خطرناک خالی و رها کنیم: از تنگ نظری، بدخواهی، حسادت، ریا کاری، کج خلقی... پس آرام باش و تلاش کن خودت رو از این انرژی ها دور کنی.

 

 غزال: اینها چی هستن؟ چرا در ما هستن؟ چرا گرفتارشون شده ایم که باید ازشون خلاص بشیم؟

سپیدار: دختر زلال! می دونی شیطان چی هست؟ شاید هیچکس نداند که شیطان حقیقتا چیست اما این انرژی های منفی در وجود ما، فرزندان شیطان هستند یعنی انرژی های جسم زمینی ما که در جای خودشون نعمت هستند برای ما. این خصلت هایی که برات نوشتم، فرزندانش هستن. به نظرم این فکر باطلی است که تصور کنیم آفریدگار، شیطان رو به معنی سرچشمه و مظهر همه بدی ها و زشتی ها آفرید و به جان ما انداخت. شیطان، آفریده ای به این معنی که ما فکر می کنیم نیست. شیطان یعنی ظرف زمینی و خاکی ما که انرژی های بسیار قدرتمندی دارد. انرژی هایی که در جوهر و ذات خود شر نیستند. این انرژی ها اگه مهار بشن، با آرامش، تمرکز، حسن نیت، دل پاک... اگه مهار بشن، مثل اسب راهواری هستن که ما رو به بهترین مقصد می رسانند. اما اگه مهار نشن، مثل اسب سرکشی هستن که ما رو تا عمق دره تاریکی و تا منتهای پلیدی و پوسیدگی ساقط می کنند. جوهر روح ما را فاسد می کنند.

 

 

غزال: در واقعیت زندگی روزمره ما چه خبر است؟

 سپیدار: در آشفتگی زندگی روزمره، در محیط های پریشان جامعه، در شلوغی های محیط کار، در هیاهوی این زندگی ماشینی که ما آدم ها گرفتارش هستیم و بخصوص از آرامش طبیعت دور مانده ایم، این انرژی های در حال فوران و عصیان جسم زمینی ما هستند که مهار روح و دل ما رو در اختیار می گیرن. ما رو  به لجنزار می کشونن. تاریک مون می کنن و اینگونه هست که شیطان بد دشمنی است برای بشر، برای آدمی زاده. تا تاریکی رو تبدیل به ذات روح ما نکنه... دست بردار نیست. اما اگه به آرامش پناه ببریم و سفره انرژی های زمینی و جسمی مون را جمع کنیم و اجازه بدیم که روح ما، جوهره آسمانی ما، همان ذات جاودانه ما، کنترل انرژی های جسمی رو در اختیار بگیره. اونوقت، همین انرژی ها، می شن موتوری که ما رو به سرعت به پاکی می رسونن، به زلالی! می شن کمک کار رفتار و کردارهایی پاک، خدایی، انسانی و مثبت که استمرار اونها کار را به جایی می رساند که این ها همه جزو ذات روحی ما می شن یعنی جزو شخصیت ما.

یعنی شیطان بنده ما می شود!

(ادامه دارد!)

عاشورای حسینی تسلیت باد!

شمارشان هفتاد دو بود... چه کم شمار!! گاهی که پیکرهای پاره پاره شان را در خاک کردند، همه در گورهای کوچک خود جای گرفتند... گورهایی حتی کوچکتر از اندازه معمول... چرا که تماما سر در بدن نداشتند... اما آن لحظه، که می دانست که قامت روح این هفتاد و دو جان باخته زندگی یافته از همه کهکشان ها فرازتر است... هنگامی که هر پیکر با آخرین ضربه شمشیر جماعت بد دل بدکاره، بر زمین قرار می گرفت، کهکشان از کوتاهی قامت خود در قیاس رشادت قامت روح شان شرمساری می کرد... آری... بی استعاره باید گفت که ظهر عاشورا، هفتاد و دو روح بزرگ از زندان خاک به جهان بی انتهای زندگی، پرواز کردند... جهان خاکی تنها گنجایش کالبدشان را داشت و ملکوت از گستره روح آنان یکسره روشن شد... همه به دست کسانی کشته شدند که به اندازه ارزنی روح انسانی در آنان باقی نمانده بود... و حسین پیشوای آن شهیدان بود... آن روح پاک، میراث بر محمد و عیسی و ابراهیم... السلام علیک یا اباعبدالله،‌ السلام علیک یابن رسول الله... لعن الله امه قتلتک... السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین...

ایام عاشورای حسینی تسلیت باد!

شبنم اشکی به یاد غربت من برفشانید...

در روایات معتبر شیعی آمده است که پس از عاشورا،  سکینه،‌ دختر نونهال حسین (ع)، آن لحظه که پیکر مجروح و پاره پاره پدر را شناخت، از سوزش دل، چنان ناله ای برکشید که بیهوش بر جای ماند... چون به خود آمد، روی به سوی جماعت، شعر سوزناکی را به نقل از پدر نوحه کرد. آرزوی سپیدار بود که این شعله سوزان را از عربی به فارسی بازآفرینی کند. ایام عاشورای ۸۴ این توفیق حاصل شد...:

 

شبنم اشکی به یاد غربت من برفشانید رهروانم!

هر دمی کز تشنگی لب بر زلال آب آرید

از لبان تشنه من وقت رفتن یاد آرید

ور ز جور روزگاران کشته ای برخاک آید

یا غریبی بی کس و تنها ز یاران باز ماند

شبنم اشکی به یاد غربت من برفشانید

هم بیاد قصه من نغمه ها از دل برآرید

 

هر زمان پرسید از احوال من ناآشنایی

نوحه های کربلا بر گوش جانش بازخوانید

خفتگان با نغمه های نی نوا هشیار دارید

یاد آرید از حسین، قربانی ظلم و تباهی

تا رها گردد بشر،‌ او کشته شد، با بی گناهی

من حسین، فرزند زهرا و علی سبط رسولم

تاختند بر پیکر صد پاره ام،  زنهار از این قوم ریایی

 

رهروانم! پیروانم! شیعیانم! دوستانم!

کاش می بودید و می دیدید ظلم دشمنان را

روز عاشورا به دشت نینوا جور سگان را

من برای کودک ام آبی طلب کردم، ندادند

تیر زهرآگین به کام تشنه اصغر نشاندند

تشنه بود اصغر ولی با خون خود سیراب گردید

شب دلان، تیر سه شعله بر گلوی او فشاندند

 

داد از این جور و ستم، فریاد از این قوم ستمگر

کوه نالان، صخره لرزان، دشت و دریا گشته طوفان

خون نشست بر هر افق زین جور بر آل پیمبر

زخمه ها بنشست بر قلب رسول از این همه ظلم و تباهی

هر دمی، لعنت بر این ابلیسیان،‌ اف باد بر این زندگانی

                                                                           التماس دعا

اندیشه بزرگان…

 آلبرت کامو: همانگونه بنویس که زندگی می کنی و هرگز جز از آنچه زیسته ای ننویس!

اسوامی ویوه کانادا: در هر روز زندگی، اگر مشکلی بر سر راه شما قامت نیفراشت، می توانید مطمئن باشید که در مسیر نادرستی سفر می کنید!

ویلیام شکسپیر: سه فرمول موفقیت:  بدان، بیش از دیگران؛ تلاش کن، بیش از دیگران؛ بخواه، کمتر از دیگران!!

آدولف هیتلر: اگر پیروز شدید، نیازی به توضیح ندارید اما اگر شکست خوردید، نخواهید بود که توضیح دهید!!

آلن استرایک: خودت را با هیچ کس دیگری در این جهان مقایسه نکن. اگر چنین کردی به خود اهانت روا داشته ای!

مادر ترزا: اگر کسانی را که می بینیم دوست نداشته باشیم، چگونه پروردگار را که نمی بینیم دوست خواهیم داشت!؟

بونیه بلیر: پیروزی به این معنی نیست که تو اول شده ای به این معنی است که از نوبت قبلی بهتر تلاش کرده ای!

توماس ادیسون: نمی گویم که هزار بار شکست خوردم، می گویم من هزار راه را کشف کردم که به شکست می انجامد!

لئون تولستوی: همه به ضرورت تغییر جهان فکر می کنند اما کمتر کسی به ضرورت تغییر خویشتن فکر می کند!

آبراهام لینکلن: همه را باور داشتن، خطرناک است، هیچ کس را باور نداشتن، خطرناک تر است!

آلبرت انیشتین: اگر کسی فکر می کند که هیچ اشتباهی در زندگی اش نداشته، به این معنی است که هیچ راه جدیدی را در زندگی نیازموده است!

چارلز: هرگز چهار ارزش را در زندگی خود نشکن: اعتماد، وعده، رابطه و دل! چرا که شکسته شدن شان هیچ صدایی ندارد اما درد و آلام بسیاری بوجود می آورد!

مادر ترزا: اگر سرگرم داوری درباره دیگران شوید، هیچ زمانی برای دوست داشتن آنها برایتان نمی ماند! 

 

همه زندگی... تمام فلسفه آمدن و رفتن...

هفته گذشته توانستم مطالعه دومین کتاب دکتر مایکل نیوتون، هیپنوتراپ برجسته آمریکایی با عنوان The destiny of souls را به پایان ببرم. پاراگراف پایانی این کتاب، بیانی است از همه فلسفه زندگی. دریغ ام آمد ترجمه آن را به شما هدیه نکنم... بخوانید:

"در پایان این کتاب، نقل قولی هست از یکی از مراجعه کنندگان من که آن را (در شرایط ابرآگاه بازگشت روحی) و در مرحله ای بیان کرده است که روحش آماده سفر دیگری از جهان روح برای حلول تازه ای در زمین می شد. فکر می کنم این گفته، پایان مناسبی برای این کتاب خواهد بود":

"آمدن به زمین، چیزی شبیه سفر کردن از خانه خود به سرزمینی است بیگانه. در این دیار غربت(زمین)، برخی چیزها بوی آشنایی می دهند اما بیشترشان، بخصوص آنها که با بخشش همراه نمی شوند،  برای ما غریب هستند تا آنکه با آنها خو بگیریم. خانه حقیقی ما(در جهان روح) مکانی است سرشار از آرامش مطلق، تسلیم کامل، و عشق بی پایان. ما به عنوان روح هایی که از خانه خود جدا می شوند، نمی توانیم در زندگی زمینی، این زیبایی ها را در اطراف خود داشته باشیم. در زمین ما باید بیاموزیم که با نابردباری، خشم و اندوه هماوردی کنیم در تلاش برای رسیدن به عشق و سرزندگی. ما ماموریم که اجازه ندهیم پیوستگی روحمان در مسیر زندگی گسسته شود. ماموریم که خوبی را قربانی بقا نکنیم و تن به رفتارهای سلطه طلبانه یا سلطه پذیر نسبت به دیگران ندهیم. ما آگاه هستیم که زندگی در یک جهان ناتمام، ما را یاری می دهد که مفهوم حقیقی کمال را دریابیم. ما از پیش از آغاز سفر زمینی، در جستجوی شجاعت و شرافت ایم و در سفر زمینی، همانطور که خودآگاهی مان رشد می کند، کیفیت وجودی مان نیز بارورتر می شود. این همان آزمایش محتوم ماست و عبور سرفرازانه از این آزمایش، سرنوشت ما را شکل می دهد. "