سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است

... بازهم از آن سه فرشته سعادت

هنر یک رشته درسی نیست. هنر شغل خاصی نیست. هنر را نمی توان در هیچ پیشه، رشته درسی یا کاری خاص محدود کرد... هنر یک اکسیر، یک ماهیت، یک رایحه، یک رنگ اهورایی است. می تواند در جان هر کاری، کنشی، آفرینشی، رفتاری و سخنی دوانده شود و یا نشود. به نظرم نمی توان گفت: نقاشی، خوشنویسی، سینما، تئاتر، مجسمه سازی، منبت کاری، معماری و امثال آن، هنر هستند و پزشکی، نجاری،صنعتگری،رانندگی، رفتگری، خانه داری، آرایشگری و امثال آن تخصص. نه، به نظرم ‌این اشتباه بزرگی است. هنر فراتر از همه کنش ها،‌ رفتارها،‌ آفرینش ها، ساختن ها، تخصص ها و فن‌آوری هاست. نقاشی به همان اندازه یک تخصص است که جراحی و یک پزشک به همان اندازه می تواند هنرمندانه جراحی،‌ معاینه و درمان کند که یک نگارگر می تواند سوژه ای حکیمانه را هنرمندانه به تصویر بکشد.

پس یک نقاش باید بعنوان یک پیش نیاز، مهارت و تخصص نگارگری را بداند- هرچه هم مسلط تر باشد بهتر- بعد از آن در انتخاب سوژه نگارگری اش، حکمت است که می تواند راهنما و دستگیر او باشد. چه بسیار نقاشان مهارت آموخته،‌ حرفه ای و مسلطی که نتوانسته اند،‌ سوژه های حکیمانه ای گزینش کند و هر چقدر هم که در تصویر کردن مسلط بوده اند اما آفرینش متمایزی صورت نداده و برجای نگذاشته اند. هنگامی که حکیمانه سوژه ای را انتخاب کردند، اکسیر دیگری نقش آفرینی می کند که مستقیما از جنس دل و عشق است؛ هنر بسیار در ذات و جنس خود به عشق نزدیک است و عشق بزرگترین هنر همه آفریدگان، بزرگترین انگیزه هستی و بلکه بزرگترین صفت آفریدگار است: جهان با عشق آفریده شد،‌ و ارزشمندترین اکسیر آدمی که خود زاییده عشق است،‌ همانا هنر است. تا جهانی را که خود زاییده عشق و هنر مطلق است،‌ هنرمندانه اداره کند.

چه بسیار بسیار کسانی آمده اند که استعداد و مهارت شاعرانه قدرتمندی داشته اند. اما از میان آنهمه شمار اندکی به نام فردوسی،‌ حافظ، گوته،‌ سعدی،‌ مولوی و امثال اندک آنان برای بشر به میرات ماندگاری مانده اند...

پس بازهم مهم نیست که استاد دانشگاه هستی، یا نقاش،‌ موسیقی دان، نگارگر، پزشک، جراح،‌ نجار،‌ راننده، آبدارچی یا رییس جمهوری. مهم آن است که کار خود را بلد باشی(تخصص) و آن را حکیمانه و بجا،‌ به کار گیری و هنرمندانه عمل کنی. رانندگی را بخوبی بدان، مسیر را حکیمانه انتخاب کن و هنرمندانه در مسیر جاری شو! پس آنگاه،‌ سعادتمندی، تردید نکن، سرزنده باش و سپاسگراز!

برای قیصر فاتحه بخوانید ... که زندگی آغاز کرد!

خبر، هرچند کوتاه بود... اما مثل صاعقه ای بود که از پهنای روح ات عبور کند... قیصر امین پور درگذشت...

او، یکسال از من کوچکتر بود و چند عمر جلوتر! یادم می آید حدود بیست سال قبل بود که برای اولین بار کتاب شعری از او را دیدم، در قالب مثنوی... گفتم: یک مولانای جوان! اما چند روز قبل که او را در تلویزیون دیدم... دیدم که عشق تمام چهره اش را نقره ای کرده است... چه برسد به درونش که آینه بود...

... حالا او سفر را به پایان برده و تازه چندساعتی است که دست به کار زندگی شده است. 

ما از پشت سر برای او دست تکان میدهیم، و برای خودمان غبطه می خوریم... خب، لابد وقت رفتنش بود... کار یک عمر را در این ۴۸ سال تمام کرده بود...

پس سحرگاه امروز،‌ سه شنبه، کوله بار تن اش را جاگذاشت... روح اش را بر پشت عشق اش نهاد و پرواز کرد... خدایش بیامرزاد!

چند نمونه از سروده های قیصر را در زیر می آورم... بخوانید و برایش فاتحه بخوانید!

  • غزل دلتنگی

هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم
با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم
اندوه من انبوه تر از دامن الوند
بشکوه تر از کوه دماوند غرورم
یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است
تنها سر مویی ز سر موی تو دورم
ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش
تو قاف قرار من و من عین عبورم
بگذار به بالای بلند تو ببالم
کز تیره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم

                                       ********

  • دستور زبان عشق

دست عشق از دامن دل دور باد!؟   می توان آیا به دل دستور داد؟

می توان آیا به دریا حکم کرد؟        که:‌دل ات را یادی از ساحل مباد؟

موج را آیا توان فرمود: ایست!         باد را فرمود: باید ایستاد؟

آکه دستور زبان عشق را            بی گزاره در نهاد ما نهاد

خوب می دانست تیغ تیز را              در کف مستی نمی بایست داد!

                                  ***********

  • فال نیک

گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟
شیرین من، برای غزل شور و حال کو؟

پر می زند دلم به هوای غزل، ولی
گیرم هوای پر زدنم هست، بال کو؟

گیرم به فال نیک بگیرم بهار را
چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟

تقویم چارفصل دلم را ورق زدم
آن برگهای سبِِِِزِِِ سرآغاز سال کو؟

رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند
حال سؤال و حوصله قیل و قال کو؟

مهارت، حکمت، هنر: سه فرشته سعادت!

مهارت، قدرتی است برای ایجاد، آفرینش، ساختن و پدیدآوردن... در مواردی به آن تخصص و فن آوری هم می گویند.

حکمت، نوری است برای ایجاد و بکارگیری درست پدیده ها، استعدادها، کنش ها و امکانات... در زبان شیرین فارسی به آن فرزانگی هم می گویند.

هنر، عنصر جاودانه ساز است، تنها اکسیری که توانا است بر بی اثر کردن موکل زمان... نام اش هم مثل خودش یگانه است.

و با خود می گویم: اگر این سه به هر میزان در تو جمع شد، به همان نسبت سعادتمندی! و گرنه بینوایی شوربخت بیش نیستی! مهم نیست که چه کاره ای، آبدارچی یا استاد دانشگاه یا رییس جمهوری!

پروردگارا! به ما در این جهان خوبی عطا کن و در آخرت نیز و ما را از  آتش برهان... آمین   

ما غرق گناه ایم ولی پاک سرشتیم!

 

ما غرق گناهیم ولی پاک سرشت ایم       حسرت زده یک وجب از خاک بهشت ایم

شکرانه زایل شدن حالت اغماء       از خوردن آن میوه ممنوعه گذشتیم

هرچند که الیاس بسی وسوسه ها کرد      اما چو پری بنده خناس نگشتیم

غفلت بکشد یونس جان در دل ماهی      چون غمزه هستی به دل مزرعه کشتیم

افسوس که این ماه مبارک به سر آمد     در دفتر اعمال ثوابی ننوشتیم

عید فطر مبارک. فطرت تان همیشه پیروزدر سال های اخیر، فن آوری ارسال پیام های کوتاه، برای جامعه ایرانی از جمله به ابزاری در خدمت طنز، لطیفه، اشعار مناسبتی و نکات ظریف اجتماعی، سیاسی و فرهنگی تبدیل شده است. البته که بیان دیدگاه و ابراز اعتراض به شرایط موجود فرهنگی، اجتماعی و سیاسی، استعداد طبیعی همه جوامع انسانی است و در هرجامعه ذهن های لطیف و زبان های روانی هست که حرف های مگو  را در لباس عبارات طنز بازگو و در دل تاریخ ثبت کنند اما برای جامعه ما که در هر زمان به دلایل ویژه همان دوران، این واقعیت تلخ و سخت وجود داشته که برای مردم بیان ساده و آسان حرفهای دل و ذهنشان بی گزند و آسیب نبوده است، آفرینش طنزهای تلخ و شیرین و نکته گویی های نغز اما پرمغز، به استعدادی ذاتی و رایج تبدیل شود.

واقعیت این است که چنانچه سلیقه و همتی درخور، به جمع آوری همین طنزها، نکته ها و لطیفه های اس ام اسی (یا به قول صدا و سیما پیامکی) بپردازد که در هر مناسب شادی و اندوه بر روی شبکه تلفن های همراه پرواز می کند، خود به کتابی گویا و دائره المعارفی کامل که آینه بخش بزرگی از فرهنگ و اندیشه این ملت و شرایط اجتماعی سیاسی خاص هر دوره است، تبدیل خواهد شد.

اما از میان همه نکته ها، لطیفه ها و طنزهایی که در ماه مبارک رمضان، هم به مناسبت این ایام معنوی و خدایی و هم گره خورده با شرایط روز جامعه و از جمله سریال های تلویزیونی این ماه برروی تلفن همراه به دست ام رسید، شعر فوق را که مطابق معمول همه این نوع طنزها و نکته گویی ها، سراینده آن مشخص نیست، انصافا پخته و شایسته و مغتنم دانستم در آن حد که حیف ام آمد در سپیدار تقدیم دوستان نشود. از دوست عزیزم ک.خسروی که این شعر طناز را برایم فرستادند، نهایت سپاس را دارم و برای او شادکامی،‌ سرفرازی و عافیت آرزو دارم.

البته برای آنکه این نوشته بیش از حد لازم هم جدی و خشک نباشد و در این شب عید لبخندی هم بر لبان ذکرگوی شما نشانده شود، طنز دیگری را نیز که همین امروز به دستم رسید، تقدیم می کنم مشروط بر اینکه آقایان قسمت آخر طنز را خیلی جدی نگیرند چون ممکن است ناشکرانه بوده و به اغماء آن هم از نوع شدید آن مبتلا شوند و هستی خود را بر سر هستی ای از نوع تاجیکی آن بگذارند... از ما گفتن:

خداوندا! در شب عید سعید فطر، ما را از شر الیاس، پدران ما را از شر هستی! مریض هامان را از شر وعده های دکتر پژوهان در امان بدار! و دختری از تاجیکستان و قطعه زمینی در بیدآباد اصفهان نصیب مان بگردان!! عید سعید فطر مبارک!

ضمنا از همه دوستان دوست داشتنی ام که از طریق پیامک! تبریک های محبت آمیز خود را به مناسبت عید سعید فطر ارسال کرده اند اما بنده به دلیل یکطرفه شدن تلفن همراه ام!! قادر به ارسال پاسخ نیستم، تشکر کرده عید فطر و فطرت را متقابلا تبریک می گویم و از پروردگار رحمن خواهانم که رایحه رمضان را در همه یکسال پیش رو، در فضای جانشان پراکنده بدارد. آمین! 

کودکی صدا می زند: مامان! مامان!!!

نیم ساعتی می شود که کودک خردسال در اتاق سرگرم بازی است، غرق در چیدن و برچیدن اسباب بازی ها و محو خیالات و نقشه های جهان کودکانه خویش! غافل از همه اطراف و فرورفته در رویاهای شیرین دنیای کوچک کودکی!

ناگهان، چشمانش در حدقه می چرخد! دستانش از بازی باز می ماند، قلب اش در سینه فرو می ریزد، نگرانی موج نگاهش را تسخیر می کند و ...  بی اراده مادر را فریاد می زند: مامان! مامان! مامانی! ...

پاسخی نمی شنود، هراسان می شود، حس تنهایی و رهاشدگی سراسیمه اش می کند، بی اختیار از اتاق به بیرون می دود و این بار با ناله ای ملتمسانه که دیگر با گریه درهم شده است، مادر را فریاد می کند: مامانی! مامانی! کجایی؟؟

مادر در آشپزخانه سرگرم تهیه ناهار است. همان بار اول هم صدای کودکش را شنید اما در عین مشتاقی، حکمتی عمیق به او فرمان داد که در سکوت به انتظار بماند.  اکنون کودک رمیده و هراسیده به مقابل او رسیده و نگاه خیس و دل آشفته اش، چشمان او را می جوید... مادر نگاه مواج از عشق خود را به کودک می تاباند و با صدایی سرشار از اشتیاق و آرامش، پاسخ اش را می دهد: جانم عزیزکم... من هستم... من اینجام... پیش تو! آروم باش! آروم قلب من!

گرمایی آرامش بخش، سر تا به پای کودک را در می نوردد، خط اشکی که گونه هایش را خیس کرده، همچون جویباری خنک، آتش هراس اش را فرو می نشاند، لبخند می زند و آرام به اتاق باز می گردد و  بازی از سر می گیرد... دوباره در سرگرمی های جهان کودکی خود فرو رفته محو می شود... نیم ساعتی می گذرد و دوباره هراس رهاشدگی و تنهایی و دوباره صدا، فریاد، ناله، اشک و ... مادر، نوازش، آرامش... و دوباره...

از نظر روانشناسی، کودک هراسیده از حس تنهایی و رهاشدگی، بیش از آنکه در پی کشانیدن مادر به کنار خود باشد، به دنبال نیاز دیگری است: آزمودن اینکه آیا او، هم اکنون، در دایره ذهن مادر هست یا خیر؟ کودک می خواهد اطمینان یابد که مادر لحظه به لحظه او را در پناه دل خود دارد و  در جان خود سکونت داده است؟ می هراسد از اینکه مادر در ذهن و دل خود، کودک را به حال خود رها کرده باشد!!

زندگی ما بزرگترها، شباهت غریب اما قریبی به جهان بازی ها، تخیلات و سرگرمی های فریبنده کودکانمان دارد. سرگرم می شویم، فریفته می شویم، در نقشه های شیرین خود غرق می شویم،  آشفته می شویم، می هراسیم اما کمتر می توانیم به زلالی، پاکی و پیراستگی کودکانمان اشک بریزیم و ناله های ملتمسانه سر دهیم و این تفاوتی است تاسف بار بین ما و کودکان.

کاش در لحظه های آشفتگی و ناآرامی، با همان احساس پاکیزه، بلورین و شفاف، ناله ای خاموش به درگاه پروردگاری سر دهیم که اگر ما را دریابد، در حضور خود پناهمان دهد و بر ما نظر اندازد،  آرام می شویم، آرامش می یابیم! و اگر نه هرگز!

...  آرامش، دستاورد بزرگ نیایش است و تضرع و التماس که به درگاه هرکس جز پروردگار، گناهی است بزرگ و شرکی است عظیم که جز بر سردرگمی و آشفتگی ما نیفزاید.

 

الهی مرا دریاب... ادرکنی اللهم!  

کتاب هستی را او نوشت، دفتر سفر زندگی را تو می نگاری!

قاعده(سنت) اول: جبر و قضای الهی

همین که نوزادی متولد شد، مسیر زندگی آغاز می شود: یک سفر با شهرهایی بر سر راه که رسیدن به آنها یک "باید" غیرقابل سرپیچی است. کودکی، نونهالی، نوجوانی، جوانی، میانسالی، سالخوردگی ... تا مرگ، اینها شهرهای مسیر زندگی هستند. درست همچون زمانی که سوار بر خودروی شخصی خود راهی سفری می شوید؛ همینکه مسیری را انتخاب کردید و پای در راه نهادید، لاجرم به آبادی ها و شهرهای خاص آن مسیر می رسید. این جبر است! هیچ کودکی نتوانسته در مسیر زندگی مانع از رسیدن خود به شهر نونهالی، نوجوانی و ... کهن سالی شود. این اقتضای طبیعت است: قضای الهی که نه گزیری از آن است و نه گریزی. این قضای (اراده، خواست، برنامه) الهی با تقدیری (اندازه گیری) دقیق، بدون ثانیه ای یا سانتیمتری کم و زیاد اجرا می شود همانطور که همه کائنات بدون ثانیه یا سانتیمتری پیش و پس، از منازل خود عبور می کنند. هیچ چیز و هیچ کس نمی تواند در این مسیر برنامه ریزی شده، از آن حاکم حکیم مطلق پیشی گرفته یا واپس بماند. در این میدان، طراحی بازی به هیچ کس واگذار نشده است و گرنه جهان در آشفتگی غرقه می شد!

قاعده (سنت) دوم: آزادی و اراده انتخاب بشری 

از تهران به مقصد یزد حرکت می کنید: لاجرم به قم می رسید، به کاشان و به دیگر شهرهای مسیر. اصل حرکت و منازلی که هر گام آن تحت سلطه تقدیر و اندازه گیری الهی است و کسی را توان شکستن آن نیست. اما به هرشهر که رسیدید می توانید به آن وارد شوید یا از کنار آن عبور کنید... یک نوزاد در زمانی مشخص، لاجرم به شهر خردسالی، نونهالی، نوجوانی و جوانی می رسد اما لزوما آن را درک نمی کند. اینکه وارد هریک از این شهرها شده یا از کنار آن عبور کند، تنها و تنها بسته به اراده و اختیار و انتخاب خود اوست بعلاوه دیگر عوامل موجود(جامعه و شرایط آن) که در این اراده و انتخاب دخالت دارند. اینجا پروردگار همه چیز را به انسان واگذار کرده است. اراده اش از سر حکمت بر این است که همه چیز را به قدرت، آفرینندگی، اراده و آزادی این "من" اهورایی واگذارد. اینکه به شهر جوانی خواهید رسید، تقدیر جبری اوست اما اینکه چگونه جوانی باشید، اراده آزادانه شماست که البته و طبعا به نسبتی نیز در چنبره شرایط موجود زمان و مکان شما نیز قرار دارد. شرایطی که اما محصولی زمینی است و نه آسمانی! محصول اراده دیگر انسان های دوران شما یا دوران پیش از شما! در اینجا هجرت معنی بخش می شود!

این است که همه انسانها در کالبد، جوان می شوند اما شمار کمتری جوانی را درک می کنند! همانطور که همه از خردسالی عبور کردیم اما بسیاری مان، خردسالی نکردیم! هنگامی که خواستگاری به انجام رسید، عنوان همسر به ما داده شد: به شهر همسری رسیدیم اما چه بسیار از ما که همسری نکردیم! قضای الهی است که همسران با تولد کودک، به شهر مادری و پدری می رسند اما چه بسیار بسیار پدرها که پدری نمی دانسته و پدری نکرده اند یا مادرانی که مادری نمی دانسته یا مادری نکرده اند... انسان چه بسیار از کنار شهرهای زندگی عبور می کند پس زندگی نمی کند از کنار زندگی می گذرد!

قاعده سوم: عنایت، خواست و تصرف الهی

در مسیر سفر خود حرکت می کنیم: وه که چه راهها و بیراهه های بیشماری بر سر راه هست! کافی است در هرلحظه فرمان خودرو را به سمت یکی از اینهمه راههای فرعی بچرخانیم... مسیر تازه ای را انتخاب کرده ایم... خدای من! در این وانفسای راهها و بیراهه ها چه بر این بنده تو می گذرد! کم می آورد، گیج می شود، عصبی می شود، وسوسه می شود... عاصی می شود، طغیان می کند، اشتباه می کند، به خود ظلم می کند،‌ گناه می کند! آیا تو... تو فقط نظاره اش می کنی!؟

اینجا دعا، خواهش، تضرع و نیایش معنی بخش می شود. پروردگارا اراده ام را، قدرت انتخاب ام را،‌‌ آفرینندگی و قدرت ام را رها نساز که سرگردان می شوم... به حال خود رهایم نکن که نابکار خواهم شد. در این سفر، رهایم نکن که به بیابان خواهم رسید: اینجا توکل معنی بخش می شود!

آری،‌ بی شک می توانی خودت تصمیم بگیری. مسیر  ات را خودت انتخاب کنی. نقشه هایت را خودت بکشی. حتی می توانی سرکش باشی، انتقام جو، حریص،بدکار... چون آزاد آفریده شدی از روح خداوندی که هسته آن آزادی و آفرینندگی است پس می تواند پای به راه بگذارد یا پای به بیراهه! اما...

اگر خودش نیاز را بچشد، اگر بخواهد... اگر دعا کند، اگر تضرع کند، اگر به او پناه آورد...و  اگر پذیرفته شود، آنگاه پروردگارش تنها نظاره گر او نخواهد بود. به حال خویش رهایش نخواهد کرد. بنده انتخاب می کند اما تنها متکی به دانش محدود خود نیست، متصل به حکمت مطلق پروردگارش است... و ما رمیت اذ رمیت!!

پس انسان از خداست و به سوی او باز می گردد

پس انسان آزاد است و خود بندگی را انتخاب می کند

پس انسان، یکه عصیانگر کائنات، اطاعت را التماس می کند

پس انسان، محدود است در دانش،‌ در حکمت و در هنر... اما با تضرع به نامحدود می رسد

آنگاه... شیطان و دیگر ملائک نیز این سخن پروردگار را در می یابند که: ... آری... اما من چیزی را می دانستم که شما نمی دانستید!!

پروردگارم... پروردگارا... مرا دریاب... دریاب... دریاب!!

همه پرسش های من از خدا... (۵)

تا حالا فکر کرده اید که چرا یک باغبان، یک کشاورز،یعنی کسی که با دانه و بوته و نهال و آب و گیاه و خاک و درخت سروکار دارد، دچار مشکلات فلسفی درباره جهان و خدا و خودش و هدف زندگی نمی شود؟ بله لابد به این دلیل که که این آدم های روستایی سواد درست و حسابی ندارند و عقلشان به این حرفها قد نمی دهد. آدم های ساده دل و ساده ذهنی هستند که اساسا اندیشه ابتدایی آنها ظرفیت طرح این دست سوالات را ندارد...

بسیار خوب، در اینجا قصد چالش با اینگونه برداشتی را که ممکن است شما قبول داشته باشید یا نداشته باشید، ندارم. می خواهم ذهن خود و شما را متمرکز کنم بر نکته دیگری که طبعی لطیف و گریزپا دارد اما چنانچه شکار ذهن ما بشود، بسیار گوارا، آرامش بخش و مرهم گذار است.

به نظر من، یک کشاورز دچار مشکلات فلسفی و سوال و گمان و تردید درباره هستی نمی شود تنها به این دلیل که با مغز زندگی، نفس زندگی، نبض زندگی و خود زندگی  تماسی مستقیم و بلاواسطه دارد بلکه در آن غوطه می خورد! همه مشکلات، تردیدها، سوال ها، وسواس ها و گمان ها از جایی شروع می شود که تماس بی واسطه انسان با زندگی دچار فاصله می شود و هر اندازه که فاصله هسته وجودی آدمی با هسته زندگی بیشتر شود، گمان ها و تردید هایش بیشتر می شود و غبارهای درونی و ذهنی اش افزون تر.

بروز این گمان ها و تردید ها در ذهن آدمی شاید خود یک امتیاز است برای زایش های فکری و عقلی اما نکته این است که محکم ترین پاسخ های عقلی نیز اگر هم به قبول عقلی بیانجامد، هرگز به آرامش، نشاط، غنودگی و آسودگی درون و در یک کلام به ایمان منجر نخواهد شد...

جنس و ذات آدمی به گونه ای است که تنها در تماس بی واسطه با زندگی و مظاهر آن است که به ایمان و آرامش می رسد. تکه نهال کوچکی که در دست کشاورز است یک کتاب کامل فلسفی از نوع فطری آن است که خواندنش نیاز به سواد و مدرسه و دانشگاه ندارد. هسته فطرت او این کتاب را می خواند، چه خواندنی! خواندنی که مستقیما میوه دل او می شود و مایه آرامش و ایمان او به هستی و آفریدگار حکیم و مهربانی که در یک تکه نهال، نقشه کاملی از یک درخت پربار سیب را نهاده و هرگز نقشه هیچ درختی با دیگری اشتباه نخواهد شد...

بهترین آرزو، سفارش و یاری ای که به همدیگر تقدیم می کنیم این است که فرصت تماس بی واسطه با زندگی را برای هم فراهم کنیم... راستی شما دلتنگ دشت و درخت و چشمه و کوه و دریا نیستید... من که بسیار تشنه ام... بسیار!