نوشته سپیدار به نقل از روزنامه تهران امروز دوشنبه شانزدهم بهمن ماه ۱۳۸۵ پسر جوان، ماههاست که نتوانسته بابا رو راضی کنه که سوئیچ سواری رو به اون بده تا یه دوری توی خیابان های اطراف بزند! حرف پسر این بود که بابا! من همه کارهای رانندگی رو بلدم، هم کنار دست تو که نشسته ام یاد گرفته ام، هم کتاب "اصول صحیح رانندگی" را پنج بار اول تا آخر خونده ام. حرف بابا این بود که اینها که می گی قبول ولی تو راننده نیستی! ماشین رو نمی دم دست تو" مامان یه چند روزی همراه همکاران اداره رفته تور شیراز. بعداز ظهر هست و بابای گرسنه توی آشپزخونه همه فکر و ذهنش اش مشغول به این است که بعد چند روز که از خوردن نیمرو و نان و پنیر خسته شده، با یک غذای گرم رفع گرسنگی کند. بازهم آقاپسر بود و اصرار بر گرفتن سوییچ سواری! بابا دیگه حوصله سرو کله زدن با پسر کله شق اش رو نداشت. این بود که با عصبانیت سوییچ رو پرت کرد به سمت پسر و گفت: بردار ببینم چه غلطی می کنی ولی حق نداری از خیابون جلوی خانه اون طرف تر بری! پسر رفت و بابا هم کتاب آشپزی رو باز کرد. روش پختن قرمه سبزی را چند نوبت مرور کرد و مشغول شد. نیم ساعت بعد پسر با لب و لوچه آویزان برگشت. بابا که داشت نون و نیمرو می خورد، بدون آنکه سرش را بالا بگیرد با دلخوری پرسید: چی شد؟ پسر گفت: هیچی! همسایه ماشین رو برگردوند توی پارکینک. فقط یه کم سپرش خط برداشت! بابا خنده تلخی کرد و گفت: ای کاش همسایه می اومد قابلمه ته گرفته مون رو هم می شست! حالا هم بابا و هم پسر بابا، هر دو فهمیده بودند که نه با دانش رانندگی می شه رانندگی کرد نه با دانش آشپزی می شه قرمه سبزی درست کرد! دقیقا همانطور که با دانش آموخته های دانشگاه نمی شه کشور رو ساخت! هر سه تای اینها دانش آموخته های خوبی هستند اما مهارت آموخته های خوبی نیستند. |
به نظر می رسد، که مهم ترین وجه تمایز دانشمندان با عامه آدم ها در روش نگاه آنان به زندگی و محیط است. آنها کاری را انجام می دادند که هر کس دیگری نیز می تواند انجام دهد اما روش آن را نمی داند. این روش چیزی جز توجه به بدیهیات به عنوان یک نقطه شروع نیست. دانشمندان این مهارت را در خود پرورش داده اند که بر آنچه بی اندازه در دسترس، معمولی و ساده است، به خوبی تمرکز داشته باشند. بدیهی های محیط ما، همچون آب دریا هستند که ما آدم های معمولی بر سطح آن شنا می کنیم اما دانشمندان از این سطح ساده و در دسترس به عمق می روند در حالیکه ما از سطح بدیهیات عبور می کنیم آنان به عمق آن گام می گذراند. داستان کشف نیروی جاذبه توسط نیوتون را به یاد بیاورید: سیب از درخت می افتد! این رخداد از نگاه ما یعنی یک رخداد کاملا بدیهی که قادر به طرح سوالی درباره آن نیستیم. اما نیوتون این مهارت را داشت که درباره این رخداد بدیهی و ساده، طرح سوال کند: چرا سیب به زمین افتاد؟ چرا به سمت دیگری نرفت؟ قبول دارید که اگر آن لحظه در کنار نیوتون بودیم با شنیدن این سوال ها نگران سلامت روانی نیوتون می شدیم!! مگر قرار بوده سیب از درخت جداشده و به زمین نرسد؟ واقعیت این است که بدیهی ترین مفاهیم و رخدادها، پیچیده ترین رمز و رازهای جهان ما هستند. نسبت ما به جهان، همان نسبت یک کودک سه ساله است با محیط اتاق بازی خودش. پدر و مادر از سر مهربانی همه وسایل مورد نیاز کودک را کاملا در دسترس او قرار می دهند. سختی ها را بر او آسان می سازند. آنگاه کودک اینگونه احساس می کند که همه چیز ساده است چون ساده است. اما واقعیت این نیست. علاوه بر این بزرگترین اشتباه کودک زمانی اتفاق می افتد که به جای توجه به محیط نزدیک خود، به دنبال بالا رفتن از در و دیوار اتاقش باشد. هرچه را که کودک نیاز داشته به طور کامل در دسترس او قرار داده اند. دانشمندان به خوبی به این ادراک رسیده اند که بدیهی ها، از این جهت برای ما اینگونه ساده و در دسترس شده اند که بسیار سخت و پیچیده بوده اند! ارسطو اکنون و همیشه در ذهن ما محترم و دوست داشتنی است حال آنکه تمام کاری که این چهره جاودانه دانش بشری انجام داد، توجه به قواعد بدیهی تفکر بود. ارسطو توانست این قواعد بدیهی و در دسترس را به خوبی مشاهده نموده، دسته بندی کرده و جمع بندی و نتیجه گیری کند. برای انسان عبور از مانع و حجاب بدیهی ها، چندان ساده نیست: از نگاه ذهن بشر، همه رخدادها، پدیده ها، توانایی ها و مفاهیم بدیهی، به همین کیفیت کنونی هستند چون هستند. اینگونه هست که دانش ما، خود حجاب دانایی و کمال ما می شود. اگر می خواهید دانشمند شوید اولین تمرین ذهنی شما باید توجه و تمرکز عاشقانه و جستجوگرانه بر بدیهی های اطراف خودتان باشد. پس از آن باید به دسته بندی، طبقه بندی و نظم بخشی یافته های خود بپردازید و پس از آن تلاش کنید که به جمع بندی پرداخته، قاعده سازی کنید... نظر شما چیست؟؟ |
نوشته سپیدار- نقل از روزنامه "تهران امروز" دوشنبه دوم بهمن ماه ۱۳۸۵
|
نوشته سپیدار- نقل از روزنامه "تهران امروز" یکشنبه اول بهمن ماه ۱۳۸۵
شبیه سازی زندگی به یک سفر ، کاری است که همه آدم ها از عالم و عامی، حکیم و فیلسوف و طبیب و عارف، آن را انجام می دهند و می شود گفت که حاصل تجربه مشترک و نگاه سلیم همه افراد بشر است به زندگی. هر سفر از نقطه ای به نام مبدا شروع می شود، قرار است به مقصدی ختم شود و هدفی را دنبال می کند. هر سفر نیازمند وسیله سفر است، حالا چه اسب و قاطر و درازگوش باشد یا خودروی شخصی و اتوبوس و قطار و هواپیما، یا همین جسم و کالبد و تن بنده و شما. مهم این است که وسیله سفر را یک روزی در اختیار می گیریم و هنگامی هم که سفر به پایان رسید، امانتدارانه تحویل اش می دهیم.
از این گذشته هر سفری زحمت و دردسر و سختی های خودش رو داره و از آن طرف هم تجربه هاش رو که به پختگی اهل سفر ختم می شود:
"بسیار سفر باید تا پخته شود خامی!"
خب این سفر زندگی هم، همه اینها را دارد. مبدایی و هدفی و مسیری و سختی هایی فراوان و نهایتا هم مقصد.
می گفتیم که من و تو و آدم و حوا (یعنی این آفریده تازه اما پر آوازه) از کلاس اول و آخر فارغ التحصیل شدیم! حالا، هم خودمون عاریه مهربانی آفریننده بودیم هم دانش مون. یک جهان دانش در ما پیچیده شده بود اما نقد وجود ما نبود. پوشیده بود یا ناخودآگاه. اما آفریینده دوست داشت که دانش ما نقد وجود ما بشود. دوست داشت که این سرمایه بی پایان، تنها در حساب ذهن ما راکد و پوشیده نماند بلکه نقد و خودآگاه بشود.
مهم این هست که توی این سفر، مسیرها رو اشتباه انتخاب نکنیم. مهم این هست که توی مسیر سفر، علامت هایی رو که توی کلاس اول بهمون یاد دادن، به یاد بیاریم. مهم این هست که از سختی سفر، آشفته نشیم. مهم این هست که همیشه یادمون باشه که توی سفر هستیم... راستی تا حالا هیچوقت به این حقیقت سرشار از انرژی فکر کردیم که " ما از خدا هستیم... به سوی او هم باز می گردیم"؟ در باره این حقیقت انرژی بخش، بازهم باهم حرف خواهیم زد...
مرد عاشق گل بود و درخت. یه باغچه کوچیک داشت توی حیاط خونه و گلدونهای جور واجور. هسته چندتا درخت هلو و زردآلو رو با پیاز چند تا گل مورد علاقهاش تهیه کرده بود و همه عشقاش این بود که یه روزی هستهها، درختهای بزرگی باشن و پیازها گلهای خوش آب و رنگ. برای همین بود که چندتا چاله گود توی باغچه درست کرد و هستهها رو توی دل خاک چال کرد! اونها رو گذاشت توی چالههای تنگ و تاریک... ولی اصلا حس بدی نبود... حس نمیکرد که اونها رو دفن کرده... نابود کرده... فراموششون کرده... نه! اونها باید جوونه میزدند... باید سبز و شکوفا میشدند و راهی جز تنها گذاشتن شون در دل خاک سرد و تیره نبود. هر روز به اونها آب میداد و نگران و منتظرشون بود. |
|
نوشته سپیدار- نقل از روزنامه تهران امروز سه شنبه ۲۶ دی ماه ۱۳۸۵
|
داشتیم با هم درباره «کلاس اول» صحبت میکردیم. اون کلاس، اولین و آخرین کلاس تعلیم ما بود.
فقط تو این کلاس بود که حرف اول و آخر رو یاد گرفتیم. آخه معلم ما، اول و آخر معلمی بود. شأن اون نبود دانشجوش که اون هم اولی بود که دومی نداشت، از کلاس که بیرون مییاد، دانشی وجود داشته باشه که آموخته نباشه. پس باید علم همه چیز رو به اون میداد. این بود که همه اسمها رو بهش یاد داد. همه اسمها، علم همه چیز بود و همه علم. آخه تا علم به چیزی نداشته باشیم که نمیتونیم براش اسم بگذاریم، میتونیم؟ پس معلم علم داد و دانشجو هم خوب یاد گرفت چون استعداد داشت... البته اگه بعدها، فراموشی و بیخیالی دست از سرش برداره که بر نمیداره!
تا اون موقع، هیچ کدوم از اون همه آفریده، نمیتونست همه اسمها رو یاد بگیره. اونها میتونستن بعضی اسمها رو که برای کارهاشون لازم بود یاد بگیرن اما من و تو و آدم و حوا همه اسمها رو یادگرفتیم. اون آفریدهها فقط یه تعداد مشخصی اسم رو یاد گرفته بودن. اسم همون کارهایی رو که برای انجام اونها آفریده شده بودن. همشون قوی بودند و نیرومند اما آموختههاشون مثل غریزه بود؛ ثابت بود، محدود بود، یک بعدی بود اما من و تو و آدم و حوا ذهنهایی نامحدود بودیم. آخه از روح خودش بودیم. از خودش بودیم. آب دریا که ظرف رو لبریز میکنه از خود دریاست. ما هم از خودش بودیم. مثل آب دریا که خصوصیتهای دریا رو داره، شبیه خودش بودیم با اون همه هنرهای پرشمار. آب دریا، وقتی که توی ظرف اومد محدود شد، قبلش که محدودیتی نبود. وقتی یه لیوان آب شد، محدود شد. ما هم بعدها که ریخته شدیم توی ظرف جسممون محدود شدیم. خلاصه، کلاس تموم شد و حالا وقتش بود که یک امتحان جالب برگزار بشه. پس معلم اول و آخر، به همه گفت که جلسه امتحان رو نظاره کنند. میخواست به همه نشون بده که این سوگلی با همه فرق داره: این بود که اول رو کرد به اونها که شده بودند ناظر امتحان، گفت که اسم همه پدیدهها را بیان کنید اما اونها جواب دادن: نه... ما همه اسمها رو بلد نیستیم. فقط چیزهایی رو که برای انجام وظیفمون به ما یاد دادی میدونیم، نه همه چیز رو. بعد آدم، مامور شد که به نمایندگی کلاس، همه اسمها را توضیح بده. این کار را تمام و کمال انجام داد. همه اسمها رو گفت: هورا... کلاس تموم شد و ما قبول شدیم! حالا دیگه همه قبول کردن که فرمانبر ما باشند... برای ما باشند... در اختیار ما باشند... همه الا یک آفریده... زیربار نرفت که نرفت. آخه میدونست که فراموشی دست از سر ما بر نمیداره... میدونست که فراموشی تراژدی زندگی آدم هاست. میدونست که برای شنا کردن باید توی قایق کالبدمون ریخته بشیم. میدونست که کالبد ما از خاک هست... تیره هست، سرد هست و وقتی ریخته شدیم و سفر شروع شد... خیلی اتفاقها میافته... فراموشی مییاد و یادمون میره که کلاسی بود و درسی بود و قولی بود و قراری! راستی اصلا من و تو و آدم و حوا برای چی اومدیم اینجا که اینهمه بلا سرمون بیاد... بدترینش هم فراموشی!؟