زندگی تکرار تفکر است در حلقه حیات
زندگی رودی است در جریان و من... در حصار قایق ام پارو زنان رود گه آرام و گه پر جنب و جوش... مقصدم دریاست در آن سوی دور
|
ویکا گفت: ما ابدی هستیم چون جلوه ای از خداوندیم. برای همین از میان زندگی ها و مرگ های بسیاری می گذریم. از نقطه ای بیرون می آییم که هیچ کس نمی شناسد و به سوئی می رویم که هیچ کس نمی داند. (بخشی از کتاب بریدا اثر پائلو کوئلیو) |
مرغی نهاده روی ز باغی به خرمنی
ناگاه دید دانه لعلی به روزنی
پنداشت چینه ای ست...به چالاکیش ربود
آری نداشت جز هوس چینه چیدنی
چون دید هیچ نیست فکندش به خاک و رفت
زین سانش آزمود ... چه نیک آزمودنی!!
خواندش گهر به پیش... که من لعل روشنم
روزی به این شکاف فتادم ز گردنی
ما را فکنده حادثه ای... ورنه هیچگاه
گوهر چو سنگریزه نیفتد به روزنی
خندید مرغ و گفت که با این فروغ و رنگ
بفروشمت اگر بخرد کس به ارزنی
(پروین)
خدایا! به من بیاموز که در بازار مکاره آدم فروشی... پیوسته خریدار دل انسان ها به بهای دل باشم! ... خدایا به من توفیق ده که در این بازار فروشندگی را نیاموزم!
پروردگارم! به من بیاموز که انسان شریف است و انسانیت ماندنی... به من توفیق ده که شرافت انسانی را به تمناهای نفس دنیازده وانگذارم!
خداوندا! به من آن شکیبایی را عطا کن که تا زنده ام بدانم که جوانمردی، سرمایه نخست راه انسانیت است... بدون آن به هیچ سرمایه ای نخواهم رسید... به من بیاموز که حتی در تیرگی دلهای کینه توز نیز، گوهر مهربانی تو نهفته است! خدایا به من توفیق ده که یابنده گوهر مهربانی از دل تاریکی باشم!
پروردگارا! به من بیاموز که بهترین انتقام از ناجوانمردی، جوانمردی است و چشم پوشی... به من توفیق ده که از سخت ترین نامهربانی ها، استوارترین دوستی ها را بسازم!
پروردگارا! به من آموختی که عشق مسیر پیروزی است... به من توفیق ده تا بندگانت را دوست بدارم
و ... پیوسته عاشق ات بمانم!
آمین!
آرزوی باغبان.... به دنبال بهانه ای برای شاد بودن باش و از بهانه های کوچک شادی آفرین به بهانه اصلی بازگرد، به او... ... به مهربانی که نهال وجود ما را در گلدان طبیعت کاشت، تنها به این آرزو که چوب عریان وجود ما ریشه شادی بزند و از این گلدان کوچک و تنگ به باغ بزرگ شادی برده شود... ... زندگی برای وسعت یافتن وجود ماست تا در همه سختی ها، ناملایمت ها، نامرادی ها و ناکامی ها، هسته وجود ما بارور شود، آماده شود برای جهانی زنده از شادی که در آن جاودانه آرام خواهیم گرفت... |
مدتی این مثنوی تاخیر شد... مهلتی بایست تا خون شیر شد
این دوشنبه صبح، کلاس مهندسی اطلاع رسانی داشتیم و بحث بر سر گام سوم پروژه کلاس بود. این کلاس مثل یه کارگاه نجاری هست که هر کدوم از بچه ها باید از روی الگویی که ارائه می دم، کاردستی خودشون رو مهندسی کنند و بسازند. وقتی که این قسمت از الگو رو توضیح می دادم، حمید گفت: استاد این الگویی که شما ارائه می دین برا من مبهم هست... مثل این می مونه که شما یه آدرس رو تو خیابون ها و کوچه پس کوچه های شلوغ تهران می دین و از ما می خواهین که بتونیم اون رو پیدا کنیم! خب این برا ما سخت هست...
از سوال حمید فهمیدم که اتفاقا چقدر فلسفه کار برای اون و قاعدتا بقیه دانشجویان کلاس روشن و شفاف هست... اینقدر سوال حمید مفهوم داشت که حیف ام اومد، از مسیر زاینده ای که برای بحث باز کرده بود بگذرم هرچند با اصل بحث تخصصی کلاس ظاهرا فاصله داشته باشه.
به حمید و همکلاسی هاش گفتم: نه فقط فلسفه کلاس ما بلکه فلسفه زندگی همین است... اینجا هستیم تا آدرس هایی رو که بهمون دادن پیدا کنیم... اینجا آدرس و فرمون هردو دست ماست... کس دیگه ای رانندگی نمی کنه تا ما کنار دستش لم بدیم، چشمامون رو به تفرج دور و اطراف بفرستیم یا اصلا بر روی راه ببندیم، خودمون رو از تلاش رفتن و رسیدن فارغ کنیم و راننده ما رو در مقصد پیاده کنه... نه! باید خودمون رانندگی کنیم باید خودمون از بین مسیرهای مختلف مسیر درست رو انتخاب کنیم... و با تمام وجودمون ببینیم که "خانه دوست کجاست"!
به بچه ها گفتم: خوشبختانه، در این مسیر اونقدرها هم تنها نیستیم... یک راهنما همیشه در کنار دست ما نشسته... و هر وقت که می خواهیم به یک مسیر اشتباه بریم به ما یادآوری می کنه اما اون فقط یادآوری می کنه... فرمون رو از دست ما نمی گیره... فرمون از روز ازل به دستان ما سپرده شده... و تنها در پایان راه از دستان ما جدا خواهد شد!
در همون روز ازل که روز قول و قرارها و گرفتن آدرس ها بود... همه چیز رو دادن...
عشق در وجود ما هست... باید نقدش کنیم
علم در وجود ما هست... باید کشف اش کنیم
شراب خوبی ها یک یک در مخزن وجود ما ذخیره اند... باید این زلال رو جاری کنیم همچون چشمه ای که از دل زمین جاری می شه...
و... آدرس "خانه دوست" در فطرت ما هست... باید خانه و دوست هر دو رو بیابیم تا در آغوش مهربانش از همه خستگی ها به آرامش برسیم...
دل غمدیده ما در جهان غمخوار هم دارد
برای راز دل، دل محرم اسرار هم دارد
سخن بسیار دارد دل ز جور روزگار اما
اگر گوید سخن، داند ضرر بسیار هم دارد
نمی گویم به غیر حق به عالم گرچه می دانم
که گوش از بهر بشنیدن در و دیوار هم دارد
سر سبزم زبان سرخ آخر میدهد بر باد
چرا چون حرف حق گفتن طناب دار هم دارد
هنوز ای مدعی اندر فراز دار در عالم
علی درمکتب خود میثم تمار هم دارد
بجای نوش دائم میزنی نیش ونمی دانی
که این راه و روش را عقرب جرار هم دارد
(ژولیده خراسانی)
این قطعه زیبا و عمیق رو "غریب آشنا" فرستاده. ازش متشکریم. بخونیدش:
سرانجام بشر را،این زمان ،اندیشناکم، سخت
بیش از پیش،
که می لرزم به خوداز وحشت این یاد،
نه می بیند،
نه می خواند،
نه می اندیشد،
این ناسازگار، ای داد!
نه آگاهش توانی کرد، با زاری
نه بیدارش توانم کرد، با فریاد!
نمی داند،
بر این جمعیت انبوه و این پیکار روز افزون
که ره گم می کند در خون،
از این پس،ماتم نان می کند بیداد!
نمی داند،
زمینی را که با خون آبیاری می کند،
گندم نخواهد داد!