نوشتن...

تا یاد دارم، کمابیش می نوشته ام...

زمانی می نوشتم، چون شاگرد مدرسه بودم... شاید "تکلیف" بود که بنویسم

زمانی می نوشتم، چون خبرنگار بودم... شاید "انتظار" بود که بنویسم

زمانی می نوشتم، چون معلم بودم... شاید "نقش ام " بود که بنویسم

زمانی می نوشتم، چون پدر بودم... شاید "نیاز" بود که بنویسم

وقتی هیچ یک از اینها نبود، زمانی را ننوشتم...

و دیدم که نه، برای من، نوشتن، نه "تکلیف" است، نه "انتظار" است، نه "نقش" است، نه "نیاز"... "جوهر" است، "عشق" است، "طبع" است، "کارکرد" من است.

پس، دانستم که باید بنویسم، اگر ننویسم، دیگر نیستم، مرده ام... مرده!

پس، می نویسم هرچند نوشتن را هراس هایی است...

پس سوگند به قلم و آنچه می نویسد...