ماجرای ما و "چوپان اسپانیایی"!

اوایل دهه شصت خورشیدی بود که تلویزیون ایران، تله تئاتر کوتاهی را نمایش داد به نام "چوپان اسپانیایی". این تله تئاتر، برای من، خاطره و درسی عمیق و ماندگار داشته است.

ماجرا از این قرار بود که چوپانی ساده، در روستایی در اسپانیا، صدها راس گوسفند ارباب را هر روز صبح به چرا می برد و شب هنگام باز می گرداند. مدتها بود که چوپان با این اندیشه درگیر بود که چرا باید گوسفندانی را که من زحمت چرای آنها را می کشم، متعلق به ارباب باشد!؟ تا اینکه به فکرش رسید روزی به شهر برود و از وکیلی معروف، مشورت بگیرد!

وکیل به او گفت: اول باید سهم من را مشخص کنی. اگر قول بدهی که نصف گوسفندان به من برسد، راه ساده ای نشان می دهم که به خواسته ات برسی. چوپان هم "قول داد!" و وکیل به او گفت: برو با خیال راحت گوسفندان را بفروش، بعد ارباب ات شکایت می کند و من صبح روز دادگاه به تو می گویم که چه باید کرد.

همین هم شد و صبح روز دادگاه، وکیل زرنگ به چوپان گفت: امروز که دادگاه تشکیل می شود، تو باید آماده باشی تا هر کس هرچه گفت، تو فقط از گردن اش آویزان شوی و صدای بزغاله در بیاوری!

دادگاه تشکیل شد و تا قاضی خواست شروع دادرسی را اعلام کند، چوپان به گردن او آویخت و صدای بزغاله در آورد... دادستان خواست لایحه را بخواند: چوپان از گردنش آویخت و صدای بزغاله در آورد و به همین قرار نوبت به وکیل ارباب و خود ارباب و بقیه رسید: خلاصه چوپان بود که از گردن همه می آویخت و صدای بزغاله در می آورد!

کار که به اینجا رسید، قاضی حکم داد که این چوپان "مجنون" است و مقصر خود ارباب است که گوسفندانش را به "مجنونی" سپرده است! ختم دادرسی اعلام شد و ارباب هم دست خالی و مغموم بیرون رفت.

حالا، چوپان مانده و وکیل خوش خیال که برای چوپان آغوش گشود تا پیروزی در دادگاه را تبریک بگوید و سهم خود را درخواست کند: اما... از قصه روزگار... چوپان از گردنش آویخت و صدای بزغاله در آورد منتهی این صدای بزغاله از همه صداهای قبلی رساتر بود!!


در این سالها، این ماجرا را برای شماری از دوستانم گفته ام... حال و هوای این چند سال ما، چه شباهت غریبی دارد به این چوپان و آن وکیل خوش خیال و صدای بزغاله!!