به یاد جواد نازنین... که زندگی آغاز کرد!

جواد هم زود به خانه بازگشت... امروز خبردار شدم. همین نیم ساعت پیش... توی دیار غربت. خبر را یک دوست مشترک قدیمی از یک دیار دیگر غربت به من داد... لرزیدم ... تصور اینکه جواد دیگر در بند دنیا و در بین ما نیست دلم را آتش زد و داغی اشک، پلک هایم را.

جواد جلالیان... مرد ساده، زلال و روانی که نگاهش همیشه مثل باران بر تو می بارید... حرکت دستها و بدنش مثل ترنم شاخه های بید مجنون بود... چقدر همیشه آرام، چقدر همیشه راضی.. چقدر همیشه بردبار... و چقدر همیشه دردمند... .

جواد اینقدر خوب خوب شده بود که دیگر باید بر می گشت به زندگی... به خانه... خدا رحمت ات کند جواد... زندگی ای را به تو بدهد که راضی ات کند. دیگر از دردهای درون خبری نیست جواد... دیگر مجبور نیستی توده بزرگ غم ها را در دل ات جای دهی و دم نزنی... حالا وقت سرخوشی روحی توست جواد... سرخوش باشی بنده خوب خدا.

آخرین بار که جواد را دیدم... قبل از نوروز، روی تخت بیمارستان بود. روز دوم سفر حچ حالش به هم ریخته بود. تهران عمل اش کرده بودند. وقتی کنار تخت اش رسیدم ... همان جواد مهربان بود با همان لبخند برازنده خودش. چند برگ از سپیدار  را برایش برده بودم. می دانستم که گاهی به سپیدار سر می زند. گفت: کار خوبی کردی. اینجا بهشون نیاز دارم. بعد احوالپرسی های تلفنی بود. حالش بهتر شده بود...

یک روز به جواد گفتم: یه شب بیا پیش من... برات یه غذای خوشمزه تدارک می کنم... با خوشحالی گفت باشه. اما...

جواد همیشه از اندوه زندگی، ثروتمند بود. بنده ای خوب و روحی بزرگ که خداوند از رحمت خود به او اندوه های فراوان بخشیده بود. حدود یکسال قبل بود که همراه و همسرش را از دست داد: او هم به مریضی سرطان و شاید هر دو می دانستند که جواد هم با درنگی کوتاه عازم خانه خواهد شد...

فقدان جواد در میان ما، برای همه دوستانش اندوهی دیرگذر و کاستی ای ماندگار است اما برای فرزندان دلنبدش داغی است بر جان که تنها عنایت پروردگار مرهم آن است.

این فقدان را به فرزندان داغدیده، بستگان، دوستان و آشنایان مرحوم تسلیت می گویم.