دل گفته های من و غزال(۵)

پروردگار مهربان الگویی کامل از خدایی شدن را به انسان بخشید اما این الگو در ذات جاودانه ما، وقتی به درخت آسمانی خداگونگی تبدیل می شود که از دل این سفر زمینی به سلامت عبور کنیم. باید به زمین بیاییم چرا که تمامی آن کمال مطلق که در ذات روحی ما فشرده است، بارور نمی شود مگر از طریق ابتلا، آزمودن، گرفتار شدن، درگیر شدن، تحمل رنج، افتادن در تاریکی و کنکاش برای پی جویی راهی به سوی روشنایی. شبیه همان کاری که هسته ناچیز، کوچک و ناتوان سیب در دل خاک انجام می دهد: تمامی تلاش و همت خود را بکار می گیرد، در چنگال آفت ها از خود دفاع می کند، مراقب است تا آفت های انرژی زمینی او را تبدیل به خاشاک نکند. و بلکه آنها را با سرمایه وجودی خود هماهنگ می کند تا از تاریکی خاک به روشنایی برسد و این البته ماموریتی است سخت اما، با هدایت الهی، شدنی و آسان.

با پناه جستن در پرده بردباری و آرامش، اجازه دهیم که روح ما فرماندهی انرژی های جسمی و انرژی های محیط طبیعی ما را برعهده گیرد، ما را از چنبره آفت ها و آسیب ها عبور داده و اجازه ندهد که گندیده و فاسد شویم. آنگاه است که درخت وجود ما پیوسته میوهای تازه می دهد

انسان، دردمند است چراکه جدامانده، از دلداری که مطلق مهربانی است.جوهره جاودانه ما، روحی است آسمانی که از جهانی بی انتها آمده و در کالبد زمینی زندانی است:

مرغ باغ ملکوت ام نی ام از عالم خاک

 چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم

انسان، همیشه دلتنگ است و  همه تقلایش برای رهایی از دلتنگی است، برای رسیدن به خوش حالی و رضایت.  مثل رضایت و آرامشی که یک هسته سیب در دل تیره خاک دارد. آنقدر بردبار... آنهمه آرام... آنهمه راضی![1]

 

اما مشکل انسان، این تنها موجود آزاد، دارای اراده و توان عصیان و فرمانبری، این است که در محاصره غلیان و فوران انرژی های محیط جسمی و زمینی خود، چشم دارد اما نمی بینید، گوش دارد اما ترانه های عاشقانه عشق مطلق را که پیوسته در خلوت درون اش زمزمه می شود، نمی شنود.

 

پس در این شلوغ بازار آشفته زندگی شهری و صنعتی، اندکی خموشی، کمی آرامش، و مهار کردن فوران پراکنده هیجانات و خواهش های جسم خاکی و رها شدن از عصیان، امید به سلامت سفر زمینی را زنده می دارد تا به خانه بازگردیم عاقل و فرزنانه!

 غزل آسمانی زیر را از حافظ که زبان گویای پرده های غیبی است، بخوانید که در چند بیت روان، همه آنچه را که سپیدار با اینهمه پرگویی نتوانست بگوید، یکجا دریابید:

 

گر از این منزل ویران به سوی خانه روم

دگر آنجا که روم، عاقل و فرزانه روم

زین سفر، گر به سلامت به وطن باز رسم

نذر کردم که هم از راه به میخانه روم

تا بگویم که چه کشفم شد از این سیر و سلوک 

به در صومعه با بربط و پیمانه روم

آشنایان ره عشق، گرم خون بخورند

ناکس ام گر به شکایت سوی بیگانه روم

بعد از این دست من و زلف چو زنجیر نگار

چند و چند از پی کام دل دیوانه روم

گر ببینم خم ابروی چو محرابش باز

سجده شکر کنم و ز پی شکرانه روم

خرم آن دم که چو حافظ به تولای وزیر

سرخوش از میکده با دوست به کاشانه روم

پایان

۱. پروردگارم! خشنودم به خشنودی تو و فرما نبردارم از اراده تو، هیچ کس جز تو سزاوار پرستش نیست!