یادش به خیر سپیدار!
سپیدار به جای همه مردم آبادی... سرپنجه های پرشمارش رو به آسمون بلند کرده بود... چه مناجاتی داشت سپیدار! سیاهی رو از آسمون می گرفت و سفید و روشن به مردم آبادی هدیه می کرد... نوت ها رو از فرشته ها می گرفت و تو گوش مردم آبادی زمزمه می کرد... همه گرمای آسمون رو جمع می کرد و یه لطافت خنک رو هدیه می کرد به مردم ده... از اون راه های دور دور نسیم رو صدا می کرد... ساز می گرفتن و دونفری یک کنسرتی می ذاشتن با هزار نوازنده... مستی رو هدیه می کرد به همه اهل روستا... و به بچه روستا که تشنه و سوخته از مزرعه می اومد و پای سپیدار، خسته می افتاد و خمار بر می خاست ... حالا سال هایی که مثل چند قرن می مونه گذشته و بچه روستا تنهاست... تنهای تنها... همه سیاهی آسمون یکجا تلنبار شده روی فرق سرش که شده سفید عین برگ های سپیدار... همه نغمه های شوم توی مغزش وز وز می کنن... تف آتیش آسمون ریخته توی جانش و از درون خاکسترش می کنن ... سپیدار سال هاست که رفته... سایه اش رفته... نغمه هاش ساکت شده و بچه رعیت فقط آه براش مونده و حسرت... حسرت... حسرت!