سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است
سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است

ایران و ایرانی(۱)

ما همه ایرانی هستیم. کمابیش سرزمین ایران، سرمایه ها، نعمت ها و امکانات آن را می شناسیم. می خواهم یک پرسش ساده را با شما در میان گذارم که به نسبت میان ایران و ایرانی باز می گردد: آیا ایرانیان- دقیقا مردمی که امروز در این سرزمین زندگی می کنند، کاری به پیشینیان نداریم- آیا ایرانیان کنونی، به همان شایستگی این سرزمین اند یا سزاوار آن نیستند؟ 

اگر این ضرب المثل فولکوریک ایرانی و البته قاعده درست علمی را بپذیریم که "مشت نمونه خروار است"، آنگاه ادعا می کنم که ایرانیان امروز، هرگز شایسته این سرزمین ثروتمند و پرنعمت نیستند!  

قبول دارم، اگر با تعصب و حرارت نگاه کنیم، این یک داوری تلخ و چه بسا از دید برخی اهانت آمیز است اما امیدوارم بدون جدال به مباحثه در این مورد پرداخته شود. بنده هم در این سلسله از یادداشت ها، با نقل برخی موارد مشخص، تلاش خواهم کرد نظر خودم را بیان دارم.

روانشناسی اعتراض ایرانیان (۲)

بنابراین، اعتراض اگر مورد به مورد (مستمر) و به موقع باشد، تخریب و تنش و بحران ندارد. یک چالش انگیزاننده کارساز است میان منبع اعتراض و نقطه هدف و نتیجه آن هم رضامندی منبع و کارآمدی و پایداری هدف جریان اعتراضی است.  

دهها سال است که در کشورهای توسعه یافته تر، نظریه پردازان و طراحان سازوکارهای اجتماعی و نیز مدیران و قدرت های حاکم، به دنبال فرهنگ آفرینی و استقرار این حالت تعادلی در میان آحاد جامعه هستند تا در سطوح مختلف روابط انسانی (از رابطه با خود گرفته تا روابط درون خانواده، درون سازمانی، برون سازمانی و گروههای اجتماعی با دولت ها) چنین سازوکار سرزنده و کارسازی تثبیت شود.  

در عوض اما، در کشورهای جهان سوم، حاکمیت ها اغلب به خاموش کردن سازوکارهای اعتراضی می پردازند و در نقطه مقابل، فواصل زمانی رخدادهای اعتراضی متن جامعه و گروههای اجتماعی، طولانی می شود و آنگاه که اعتراض ها نهایتا (و به طبیعت قوانین حاکم بر آن[1]) سر برکشد، به انواع آفت ها گرفتار است: متراکم است، آشفته و آشفته ساز است، افراطی و هیجانی است، ویرانگر است و البته خشن و خونین. و این چرخه هربار مهیب تر تکرار می شود و بر قدرت جهنمی خود می افزاید.

معلوم می شود که وظیفه مربیان جامعه در این میان چیست. تلویزیون، مطبوعات، مراجع فکری، اندیشمندان و بویژه روحانیون، به جای آنکه همگی بنشینند تا یک فوران اعتراضی مثل آتشفشان همه جا را از آتش و دود و غبار فرا بگیرد، باید به شهروندان، اعتراض کردن و درست اعتراض کردن را بیاموزند و به رهبران و صاحبان قدرت، نقش درست شان در برقرار کردن این سازوکار خیرآفرین و پایدار و نه سرکوب و انهدام آن را تفهیم کنند تا تفاهمی در درون متن جامعه و بین این متن و دولت های حاکم برقرار شود که بزرگترین شانیت توسعه یافتگی و شرافتی است شایسته هر ملت داعیه دار پیشینه فرهنگی.

 حرف های دیگری هم هست...



[1] منتظر نوشته ای باشید با عنوان "قوانین رفتار اجتماعی؛ زیرمجموعه قوانین فیزیک".

روانشناسی اعتراض ایرانیان (۱)

اعتراض آدم ها، گاه مثل زلزله است، یکباره و بی خبر، همه چیز را از بن می لرزاند، برخی مثل آتشفشان؛ جمع می شود تا یکباره اطراف را به آتش کشد. برخی هم مثل گردباد است، همه را در می نوردد و ویران می کند.  

اما اعتراض نه برای ویران کردن است، نه برای به آتش کشیدن و نه برای گسترش وحشتی که زلزله می پراکند.... اعتراض یک ویژگی ارزشمند انسانی، یک نعمت بزرگ خدادادی و یک سازوکار طبیعی است برای پایدار ماندن رابطه میان آدم ها، ثبات نظام های اجتماعی و جلوگیری از فسیل شدن و فروریختن حاکمیت ها.  

اعتراض برای همه سطوح ارتباطی آدمی ضروری است:برای همه روابط فردی و برای همه روابط گروه محور. رابطه فرد با خودش، رابطه فرد با همسرش، رابطه فرد با نهاده های اجتماعی اطرافش، رابطه فرد با حاکمیت و به همین شکل همه روابطی که گروههای انسانی با افراد، گروهها، نهادها و حکومت ها برقرار می کنند.  

به بدن خود نگاه کنیم: اگر سازوکارهای اعتراضی که از طریق سلسله اعصاب ما به مغز منتقل می شود (انواع دردها، سوزش ها یا احساس هایی چون گرسنگی، تشنگی، خواب آلودگی و امثال آن) خاموش شود، یا اگر مغز گمان برد که با منهدم کردن اساس و بنیان این سازوکار، "آرام و راحت" می شود، طولی نمی کشد که بدن ما یا می پوسد، یا می سوزد یا فلج می شود یا نهایتا می میرد. مغز ما، علاقه ای به حاکمیت بر اعضای مرده، فلج شده یا از کارافتاده ندارد.

برعکس، بزرگترین نگرانی های مغز بعنوان فرماندار مرکزی بدن، جاری بودن، برقرار بودن، سالم ماندن و حساس بودن این سازوکار است. مغز، شرایطی را فراهم می کند که اگر سوزنی به انگشت کوچک دست ما فرورفت، در همان لحظه فریاد بزند و کاری کند که نه تنها دست به فریاد انگشت کوچک برسد بلکه حتی "دگر عضو ها را نماند قرار".  

جالب اینکه مغز ترجیح می دهد که هر اعتراض کوچک را در نزدیکترین لحظه ممکن دریافت کند، به تاخیر انداختن اعتراض ها جمع شدن دو یا چند درد در بدن و فعال شدن همزمان مکانیزم های اعتراضی، چیزی نیست که دلخواه مغز یا روش ترجیحی آن باشد.  

در نهاده های اجتماعی (خانواده، مدرسه، اداره، کارگاه و ...دولت) نیز طبیعی ترین و خردمندانه حالت، جریان داشتن مداوم سازوکارهای اعتراضی از بدن به مرکز فرمان دار است: همانند قطره چکان یک سرم که داروی اعتراض را آرام و پیوسته به نهاده می رساند و ناراسایی ها را رسا می سازد.  

همچنین، این یک ملاک، شاخص و محک ارزیابی برای تعیین میزان توسعه یافتگی جوامع و رشد فرهنگ دمکراسی در متن جامعه و سپس در دولت و حاکمیت است. نبودن استبداد یعنی پاسبانی و مراقبت از سازوکار سرزنده، جاری و حساس اعتراضی در تمامی رگه ها، سطوح و ارکان جامعه تحت حاکمیت. 

بازهم در این زمینه سخن خواهم گفت...

روانشناسی اعتراض ایرانیان و بعضی حرف های دیگر

 سلامی دوباره

یکبار دیگر اینجا هستم، برای نوشتن چیزهایی که یکسال و دو روز متوقف مانده بود. البته دلیل این سکوت برای خودم روشن است هرچند به سختی توانسته ام آن را برای بسیاری از شما که پرسان می شدید، روشن کنم. برای من، این سخن آلبرت کامو که "هرگز جز از زندگی ننویس و هرگز جز آنچه را زیسته ای ننویس" یک سرمشق مغتنم است. خب حال اگر شما هم جای من بودید، لابد اینگونه نبود که مثل یک آموزگار فیزیک یا جغرافیا، بیایید و هرچه را که ساعتی پیش یا شب گذشته، خوانده و آموخته اید، برای خوانندگان تان بازنویسی کنید. من هم این کار را نکردم چون هم، توهین به "من" من بود و هم به "خود" خوانندگان.

اگر بخواهیم به سرمشق کامو، پایدار بمانیم، گویی قاعده این است که ذهن با نطفه ی سوژه ای، مطلبی، آموزه ای یا مسئله ای، آبستن می شود و آنوقت رحم ذهن باید این نطفه را با حوصله و بردباری پرورده و پروده کند تا شاکله ای درخور بیابد و نوزادی متولد شود شایسته نگاه منتظران. و این مهلتی می خواهد تا خون، شیر شود و بردباری ای می خواهد به سان بردباری کف دستانی که کاسه می شود به زیر قطره های بی شتاب آبی که از سنگی سیاه می چکد. به هرحال همین است که هست: سنگ خاره ذهن و دل سپیدار و تجربه های قطره چکانی زندگی.

پس می توانم با روراستی به شما بگویم که اگر در این یکسال و دو روز ننوشتم، هیچ دلیلی نداشته است جز همین دلیل. حال اگر متوجه منظورم نشدید، خب دوباره بخوانید.

اما اکنون، بازهم اینجا هستم. روبروی هم نشسته ایم و به عنایت پروردگار، می خواهم درباره یک موضوع، سر صحبت را باز کنم. امیدوارم در حوصله شما باشد و طرف گفتگو بمانید.

شاید خواسته یا ناخواسته، موضوع "روانشناسی اعتراض ایرانیان" ذهن شما را متوجه خود کرده باشد. آیا به نقص عضو بزرگی که از این بابت در شخصیت ایرانی وجود دارد، اندیشه کرده اید و به اهمیت آن در رشد انسانی یک جامعه و جایگاه آن در روش های مختلف زیستن همچون دمکراسی؟

بسیار خب، اگر هم تاکنون به این موضوع فکر نکرده اید، تا بر می گردم، فرصت خوبی است. بعد می رویم سراغ اصل بحث.

خداحافظ...

سلام ای غروب غریبانه دل 

تو تنها نمی مانی ای مانده بی من...سلام ای طلوع سحرگاه رفتن
سلام ای غم لحظه‌های جدایی

 

خداحافظ ای شعر شب‌های روشن
خداحافظ ای قصه عاشقانه
خداحافظ ای آبی روشن عشق
خداحافظ ای عطر شعر شبانه

خداحافظ ای همنشین همیشه
خداحافظ ای داغ بر دل نشسته 

تو تنها نمی‌مانی ای مانده بی من
تو را می‌سپارم به د‌ل‌های خسته

تو را می‌سپارم به مینای مهتاب
تو را می‌سپارم به دامان دری
ا 

اگر شب نشینم اگر شب شکسته
تو را می‌سپارم به رویای فردا

به شب می‌سپارم تو را تا نسوزد
به دل می‌سپارم تو را تا نمیرد
اگر چشمه واژه از غم نخشکد
اگر روزگار این صدا را نگیرد

خداحافظ ای برگ و بار دل من
خداحافظ ای سایه‌سار همیشه
اگر سبز رفتی اگر زرد ماندم
خداحافظ ای نوبهار همیشه

من و دیگری...

در سرنوشتی که یک جای پا از اشتباه خود می بینم، سرزنش دیگری بی مایگی است، آنجا، "همه گناه" از آن من است، مگر نه آنکه اگر پای من نبود، راه اتفاق طی نمی شد؟!

ای که پنجاه رفت و در خوابی!

هفت زندان تن، هفتاد پرده نادانی، هزار بیراهه گمراهی و تنها آرزوی رهایی!

پنجاه سال و پنج روز قبل به جمع محبوسان آمد، می گویند در تیره روشن شب و صبح. سوز گریه لحظه آغاز، نشان از هراس آمدنش به هزارتوی زندانی است که در هر خم آن نگهبانی سخت سر به کمین رهایی اش ایستاده است. روحی آزاد که در پهنه بی نهایت رهایی و زندگی سرخوش بود، اکنون به قالب جسم فروکشیده و تنها و غریب و ضعیف، به مواجهه زندانبانانی آمده که هرگز دیده نشده از زندانی خود غافل باشند. ماموریتش، هماوردی با همه این دیوان و شیاطین. چه بازی خطرساز و پرغوغایی!

از ابتدا که نگهبان ضعف بر او چیره بود و ترس، بعد آنهمه نگهبانان نیاز و غریزه: خودخواهی تن، شیفتگی های کودکانه، سرکشی های جوانانه،خشم و عصیان، بلندپروازی هایش بر لبه آنهمه پرتگاه، هوس، گمان، تردید، بدبینی، حسد، راحت طلبی، غرور، خشم، تنفر و پرشمار زندانها و زندانبانانی که در پس هر صخره غفلت و جهل، زنجیرها را روزی از پس روز، سترگ تر می خواستند. هنوز از زندان و زندانبانی رها نشده، در زنجیر زندانبانی دیگر پیچیده بود و صد افسوس که نادانی و وسوسه های "خود" زمینی اش، "جسم" خاکی اش، "من" دنیایی اش، سردمدار آنهمه دشمن و دشمنی بر اوست که: "اعدا عدوک نفسک". 

پنجاه سال و پنج روز قبل، لحظه ای که هبوط کرد، گویی هراس زندان و زندانبانان او را به فریاد وا داشت. اطرافیان هم بند، او را به خواب بردند، غافل از آنکه آمدن به دنیا خود به خواب رفتن است: "زندگان، خفتگان اند و چون بمیرند، بیدار شوند".

و هنوز نیم قرن از پس هبوط، هنوز خواب است، هنوز در پیچ و خم محبس "خویشتن" است، هنوز هراسیده و ناآرام، اما هنوز می جوید و هنوز، امیدوار است؛ چشم دوخته، تنها به مهربانی دوست که همه ستایش ها از اوست. پی رو سپیدراه روشنی است که در همه دهلیزهای تاریک این زندان، امتداد یافته و او را به برکشیدن فرا می خواند. می خواند به بی نهایت، به زندگی؛ به آزادی و به عافیت... و او همچنان به رهایی آرزومند است. 

پروردگارا، داخل کن مرا به ورودگاهی راستین و خارج کن از برونگاهی راستین و برایم از نزد خود یاری دهنده ای پرتوان قرارده. (قرآن کریم) آمین