سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است
سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است

خداحافظ...

سلام ای غروب غریبانه دل 

تو تنها نمی مانی ای مانده بی من...سلام ای طلوع سحرگاه رفتن
سلام ای غم لحظه‌های جدایی

 

خداحافظ ای شعر شب‌های روشن
خداحافظ ای قصه عاشقانه
خداحافظ ای آبی روشن عشق
خداحافظ ای عطر شعر شبانه

خداحافظ ای همنشین همیشه
خداحافظ ای داغ بر دل نشسته 

تو تنها نمی‌مانی ای مانده بی من
تو را می‌سپارم به د‌ل‌های خسته

تو را می‌سپارم به مینای مهتاب
تو را می‌سپارم به دامان دری
ا 

اگر شب نشینم اگر شب شکسته
تو را می‌سپارم به رویای فردا

به شب می‌سپارم تو را تا نسوزد
به دل می‌سپارم تو را تا نمیرد
اگر چشمه واژه از غم نخشکد
اگر روزگار این صدا را نگیرد

خداحافظ ای برگ و بار دل من
خداحافظ ای سایه‌سار همیشه
اگر سبز رفتی اگر زرد ماندم
خداحافظ ای نوبهار همیشه

نظرات 14 + ارسال نظر
آزی دوشنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 14:56

این یعنی سوراخ سوراخ کردن احساسات مخاطب .. انصاف نیست استاد !

ندا سه‌شنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 15:44

......................................................................................پس کجا میتونم پیدا کنم تو رو

ندا سه‌شنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 16:04

سلام
امید عزیز .... بارها این ترانه رو شنیده بودم و فقط گاهی اوقات با اون زمزمه کردم
اما الان که داره برات مینویسم اشکهام نمیزاره دکمه های کیبورد خوب ببینم ... نمی دونم روزگار با تو چه کرده ... که دوباره داداشی خوب و مهربون من غمگین شده ...
میدونم تو دلخوشی خیلی ها هستی یکی از اون خیلی ها من ... وقتی می اومدم اینجا حس می کردم هستی و با نگاه کردن به نوشته هات سیر اب می شدم از مهرت
خب حتما مثل همیشه بهتر میدونی که دیگه اینجا نباشی

هر جا هستی به خدا میسپارمت ...
و بدون توی این دنیا یه خواهر داری که مثل همیشه با یاد تنها برادرش دلخوشه و هر لحظه برات از خدا بهترین ها رو میخواد

برای سپهر و خواهر عزیزم ندا

دل را گفتم ای دل احوال تو چیست.... دل دیده پر آب کرد و بسیار گریست
گفتا که چگونه باشد احوال کسی.... کو را به مراد دیگری باید زیست

سپهر سه‌شنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 16:50

خیریه توضیح بذار لطفا دکتر

ندا چهارشنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 10:08

عارف بچنین روز کناری گیرد یا دامن کوه و لاله‌زاری گیرد
از گوشه‌ی میخانه پناهی طلبد تا عالم شوریده قراری گیرد


حال و احوالت رو حس میکنم

مهران بیرم زاده شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 12:58 http://bolandgoooo.blogfa.com

سلام دکتر جعفری چند ماه در سکوت غایب بودین الان که اومدین دل به درد امد با این نوشته! چه بلایی سرتان آورده این روزگار بی وفا؟؟

عاطفه بیات شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 20:22 http://ashoftehaali.blogfa.com

سلام استاد
حال . احوال ؟

عاطفه بیات سه‌شنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 14:26 http://ashoftehaali.blogfa.com

ما بی غمان مست دل از دست داده ایم
همراز عشق و هم نفس جام و باده ایم
...

فرداد محمدی یکشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 10:45

آقای دکتر جعفری عزیز و دوست داشتنی سلام عرض می کنم و امیدوارم روزگار به کام باشد. هر چند وقت یکبار به وبلاگتون سری می زنم و بهره می برم. نوشته اردبهشت 88 را خواندم و راستش سر درنیاوردم شعر است یا خدای ناکرده اتفاقی افتاده است. در هر حال آرزوی سلامتی و سربلندی تان را دارم. شاید مرا از خاطر برده باشید نشون به این نشون که از فرهنگسرای سالمند مزاحمتون شدم برای یک سخنرانی در مورد سالمند، رسانه و جامعه که چه خوب بود.

زینب کریمیان چهارشنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 15:27 http://adamak86.blogfa.com

قسمت دوم

در آن سوزِ زمستان، که انسانیت مرده بود،

در همان کوچه تنگ و باریک

پیرزنی با آن دستهای پیر و خسته و چروک خورده از غمِ زمانه،

کنج ِدیوار، با آن چراغ نفتی و زنبوریِ قدیمی اش که چه زیباست،

می بافت؛ چیزی و می فروخت ؛ شالی....و می کشید؛ آهی!

در آن سوزِ زمستان، در آن جوی باریک، جنینی افتاده بود و جنازه ای ،که طعمه موشان گرسنه گشته بود!

-در کوچه ای به نام رفاقت!!



در آن شب در آن کوچه،

کودکی با دستهایی که از سرما ترک برداشته،

با همان دستان سرخ،

شیشه بی مهری دستمال می کشید و آدامس صداقت می فروخت.

در آن زمستان، پیرمردی در میانِ کاهِ نامردی و بی شرمی،

می ریسد؛ کمی مرام و صداقت را!!

وآن چرخ، می چرخید و می چرخید.

در آن سوز زمستان،

آن پیرمردِ افتاده ز پای،

با همان شال سبزش، با لبی تشنه،

چه غریبانه از این شهر گذشت و گذر کرد از کوچه ای به نام :

-رفاقت!!



در آن شب سرد زمستان،

نشسته است دخترکی کولی…..

به انتظار کف بینی، تا که شاید محبت را از میان خطوط دستهای پسرکی در یابد!!

-در کوچه ای به نام رفاقت!!



چه تلخ است رفتن و رفتن و گذشتن از کنارشان و چشمی بر هم گذاشتن در آخرِ شب!

در آن سوزِ زمستان،در کوچه ای به نام:

- رفاقت!!



در آن شبِ سردِ زمستانی، در آن کوچه، در اتاقی کاهگلی، پیرمردی است که سالیان درازی است

در پی یافتن صداقت، بر روی چرخ نخریسی، کمی رفاقت می ریسد.

آن قدر این چرخ، چرخید و چرخید، که پشت پیرمرد خم گشت و از نفس افتاد.

در آن شب بارانی، در آن سرما،

دوکِ نخریسی تمام شد و دیگر نخی نبود.

و آن چرخِ نامردی، آخرین نخِ صداقت و مرام را هم ریسید و باز ایستاد!!

از رفاقتی و مرامی که دیگر نمانده بود.

-در کوچه ای به نام رفاقت و در شهری به نام شقاوت!!



در آن شب،پس از باران نیمه شب،

به هنگام سحر،

در همان هنگام که صدای اذان فضای اتاقِ کاهگلی را پر کرده بود و بوی کاهگل می پیچید در آن کوچه،

و صدای شر شرِ باران ،ناودانِ همسایه را پر می کرد و آن سگ، زوزه می کشید؛

نبض انسانیت مرد

-در کوچه ای به نام:

- رفاقت!!



صدای اذان قطع شد و درِ آن اتاق باز ماند و آن چرخ ایستاد.

دیوارِ اتاق ترک برداشت.

چرخ ایستاد،

دخترکی فالفروش،

پسرکی دستفروش،

پیرزنی شالفروش،

می گشتند در کوچه ای به نام :

-رفاقت!!



در آن شب، چرخ ایستاد.

گیوه های پیرمرد، بر لبِ پلکانِ اتاقِ کاهگلی، جا ماند.



-پیرمرد از نفس افتاد!!!!!!

شالِ سبزش بر درِ اتاق جا ماند و چه غریبانه گم شد و رفت.

در همان شب که نبض خسته انسانیت ایستاد، و کسی و نا کسی یکی گشت،

چرخ ایستاد و آن اتاق خالی ماند

پیرمرد دیگر نبود.

….رفته بود.

از نفس افتاده بود.

چه غریبانه از شهر گذشته بود.

-از کوچه ای به نام رفاقت!!!



از شهری پر جنایت، از میان انبوهی شقاوت!

از میان خرواری کاهِ نامردی و ناعدلی!!

-از کوچه ای به نام رفاقت!!

از نفس افتاده بود

…………..

…وگیوه هایش جا مانده بود.

بر درِ اتاقی کاهگلی،

-در ته کوچه ای به نام رفاقت!!

ملکی -خبرنگار روزنامه جام جم و دانش جمعه 1 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 19:55

سلام. استاد عزیزم امیدوارم جمعه خوبی را کنار همسر مهربانتان سپری کرده باشید. ۲ روز پیش وقتی با دوست صمیمی ام خانم خلیل آبادی در سلف دانشگاه نشسته بودیم از ماجرای رفتن شما گفت ُخیلی ناراحت شدم .آخه قرار بود ترم بعد برای اولین مرتبه افتخار شاگردی شما را داشته باشم .اما انگار .....
همانطور که قلب شما از حرفهای آن ۲ جوان خام که در داشگاه سابقمان هم چنین رفتارهای نا مناسبی را داشتند به درد آمد من هم قلبم شکست و شب که به خانه رفته در خلوت خودم گریه کردم و افسوس خوردم که چرا جوانهایمان این چنین ساده اندیش شده اند.

غریبه جمعه 8 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 13:42

شما یک زرد بی سواد هستید! متأسفم که شما رو آکادمیسین می نامند! اما خوشبختانه دیگر ننگ شما از دامان جامعه سودا زدن آموزش کشور پاک شد!

نازلی دوشنبه 12 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 09:07 http://bazmandenews.blogfa.com

سلام استاد خوب هستید؟
دانشکده واقعا حضور شما رو نیاز داره و نبودتون رو حتی گلدون طبقه چهارم فریاد می زنه . دلمون براتون تنگ شده .
راستی یک مورد...شاید شما با ما و دانشکده خداحافظی کرده باشید ولی ما و دانشکده با شما خداحافظی نکردیم و برای ما همیشه شما دکتر جعفری مهربان و دلسوز یکی از بهترین مدیران دوران تحصیلمون هستید.

سلام خانم خرامان
چی بگم بانو... فقط سپاس و درخواست دعای خیر... سرفراز باشید

شیرین دوشنبه 10 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 15:39

من همیشه گفتم و میگم که خداحافظی یکی از زیبا ترین چیز هایی که تو زندگی وجود داره!
از هر عزیزی باید یه روزی خداحافظی کرد
رفتن بخشی از زندگی!اونم یه بخش زیبا!
به نظرم باید یه روزی خداحافظی کرد تا موندنی شد اون هم واسه همیشه!
چه برسه به اینکه اون خداحافظی اینگونه قهرمانانه و با احساس باشه!
خداحافظی شما یکی از زیبا ترین خداحافظی هایی بود که دیدم!
همیشه ماندنی باشید همونطور که هستید!

سپاسگزارم دخترم. از رفتن چه باک که هدف سفر است و چه جای نومیدی هنگامی که پدران،گوهرهایی چون شما را به میراث می گذارند. سبز باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد