سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است
سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است

از یادداشت های یک سرگشته برای دل خودش...

 

به نام او که یگانه دلربای همه هستی است

 

((اینها را بازهم با همان قلم همیشگی ادیتورم، می نویسم. بیچاره من، شاید تا آخر عمر این قلم را، از همه قلم های صفحه ادیتور روزگار بیشتر دوست داشته باشم! و تو می دانی چرا!؟))

 

از آخرین لحظه جداشدن تا عقبگرد به نخستین صحنه گره خوردن دو نگاه ما... راست بودی یا فریب، تفاوتی نمی کند، اکنون یگانه حقیقت ته نشین شده ی قصه آمدن و رفتن تو این است که در دل من، نه دانسته هستی نه بخشوده! 

در لحظه های آخرین دیداری که به اصرار من و گمانم که به سیاست تو برگزار شد - و از آن زمان تاکنون- خاموش ماندم. در آن دیدار هم، از درون تو به چیزی نرسیدم، پس داوری نکردم، خاموش ماندم به این امید که گمان من به فریب تو، خود دروغ باشد و تو جز راست نباشی! پس به محاکمه خود پرداختم و تنها در کنکاش درون خود به انصاف این داوری رسیدم که از "آنگونه بودن" آن چند لحظه نفرین شده ام متاسفم! از آن چند لحظه، در آن روز تفتیده که مغز پرهیاهوی من، از دیگ خورشید هم جوشان تر بود و از پس چندمین و چندمین بار در پی خنکای نسیمی شورانگیز، به جستجوی تو آمد و تو، آتشفشانی از داغ ترین شهاب های نفرت را بر سر یکسره غوغایی اش فرو کوفتی و همه زلالی اشتیاق اش را "نمی دانم کجا چال کردی!!" و با لحن و سیاقی از سفله ترین آدم های روزگار با او سخن گفتی و او را چنان خاکستر کردی که شکایتش را با زبان سفله ترین آدم های روزگار بر سر تو فریاد کرد! آری پس از آن تا آخرین لحظه ای که به گمانم از سر سیاست در آغوشم گرفتی و به خموشی سفارش ام کردی! تنها گفتم که متاسفم از آنچه در آن لحظات بودم و گفتم که این بنده پرگناه، در دل خویش، هرگز بخشوده نیست هرچند مستحق آن بود که ترجمان زبان سفله ترین آدم های روزگار در دل تو دانسته شود و بخشیده! همانطور که در دل من، زبان سفله ترین آدم های روزگار تنها "شکایت سخت دلتنگی" تعبیر شد!  بینوا من!!

 

اما تو، در دل من بخشوده نیستی، چرا که حتی اگر هنر ترجمان آن چندلحظه سوزش شعله فریادش را هم نداشتی، این را خوب می دانستی که همه من، آن چندلحظه نبود. می دانستی که او  با تمام هیجانات فشرده شده اش در انتظار خنکای قامتی افراشته بود و گاهی که تو را یافت، همه آن هیجانات را بی دریغی، نثار تو کرد! همه را! همه را! و تو او را نمی دانم به کدامین گناه، اینگونه چال کردی جفاکارانه و با سنگینی ای از دل سنگ سنگین تر!

آری، در دل من بخشوده نیستی اگر راست گفته باشی: که من برای تو منتهای دوست داشتن بودم تا آنجا که نبودن ام آنقدر سنگین بود که یک شبه... پس چگونه "چال کردن" ام آنهمه ساده بود!

و باز در دل من بخشوده نیستی اگر فریب بوده باشی! تو هنرمندی استواری داشتی، حتی در آخرین دیدار، در کاشتن آنهمه پرسش، گمان و ابهام در ذهن کسی که تو را با تمام قامت دلش دوست می داشت اما حق نداشت که برای یافتن پاسخ هایش و آرامش اش یاری شود!

به هرحال آرام باش!  که او، برای یافتن راستی یا فریب تو، دیگر از تلاش و شتاب بازمانده است. ایمان دارد که نهایتا روزی و جایی، دوباره نگاهش به نگاه تو گره می خورد. اینبار شفاف شفاف حقیقت تو را خواهد دید و تو نیز حقیقت او را خواهی دید. او دیگر برای هیچ چیز شتاب ندارد. دیگر حتی آخرین فصل اصرار هم به پایان رسیده است!  افسوس، افسوس!

تنها چیزی که مانده بود، حق من بود در  گفتن این دفاعیه کوتاه که در آخرین دیدار هم در دلم خاموش مانده بود!

پس بدرود، تا دیدار آن روز که در آن، عریانی فریب و راستی به دست من و تو نیست.  بدرود!

 

گویند که سنگ لعل شود در مقام صبر      آری شود، ولیک به خون جگر شود!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد