سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است
سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است

همه پرسش های من از خدا... (۴)

چیزی بر تو بار نشد! تو باری را برداشتی که متناسب شانه های روح تو بود!

انسان از روح مبداء مطلق آفریده شد پس شدنی نبود که چیزی بر او تحمیل شود. جبری بر او بار شود. تنها تصمیمی که برای او گرفته شده بود، آفرینش اش بود چرا که آفرینندگی و مهربانی از ذات خداوند بود. روحی آزاد،قابل رشد و گسترش، قدرتمند و آفرینشگر که چون اینگونه بود، مسوولیت کمال خود را نیز خود بر دوش داشت و این سخت ترین بار امانتی است که کهکشان های بی روح فاقد "من" مایه و استعداد حمل آن را نداشتند اما این روح خدایی سرشار از این قوه بود. تنها آفریده ای که درمی یافت: من هستم و این "من" عظیم ترین هدیه ای است که پروردگارش به او بخشیده بود: از همان خودآگاهی آلهی.

زیبایی هستی در رازآلود بودن آن است. در هزار پرسشی که انسان پیوسته در درون خود فریاد می کشد و در رازهای هستی نیز زبان گویایی نیست!

این مدعیان در طلب اش بی خبران اند... کآن را که خبر شد خبری باز نیامد

اما رهاشده در تاریکی نیز نیستیم! انسان پیوسته با بهره از شناخت سرشار درونی و راهنمایان بیرونی پاسخ هایی را برای پرسش های خود یافته است. اما نکته اینجاست که بسیاری از این پاسخ ها نیز خود رمزآلود و نمادین اند... اما در این میان پاسخ هایی هست که درخشان ترند و پذیرفتنی تر و من در این میان یک پاسخ را با خود آشناتر می بینم!

گمانم این است که هیچ چیز بر این "من" اهورایی تحمیل نشد. همه را خود انتخاب کرد اما انتخابی غرقه در روشنایی بینش و آگاهی و "من"انتخابگری که از همه گونه راهنما و راهنمایی بهنگام انتخاب برخوردار بود و همه انتخاب ها تنها و تنها یک هدف داشت: همان که برای گسترش، بالندگی و کمال این روح خدایی بهترین هست: اصل تصمیم به آمدن به سفر زندگی، کالبد مردانه یا زنانه و تمامی آن سناریوها (تقدیرها)یی که تنها ملاک گزینش آنها تناسب با قامت روح ما بود برای بالندگی بیشتر آن. پس...

  • پس اهمیتی ندارد که زن هستی یا مرد! مهم آن است که مردی خوب یا زنی خوب باشی!
  • اهمیتی ندارد که کالبدی قوی داری یا رنجور! مهم آن است که قدرت یا رنجوری تو، پیامدش رشد و تعالی آن من اهورایی باشد!
  • مهم نیست که در تقدیر خود ثروت را انتخاب کرده ای یا دست تنگی را! مهم آنست که از ثروت یا مسکنت خود تمام بهره ای را که هدف تو از انتخاب آن بود، برداری!
  • مهم نیست که مشهور هستی یا گمنام! مهم آن است که شهرت یا گمنامی با تو همانی را بکند که در تقدیر منتخب خود در پی آن بودی!
  • مهم نیست که در سرزمینی بهشت گونه زندگی می کنی یا بیابانی تفتیده! هرچه که هست تناسبی در کار بوده است. مهم این است که از آن تناسب نصیب ات را برداری!
  • مهم نیست که عمری کوتاه داری یا دراز! حتما همان مقدار را نیاز داشته ای! مهم این است که این فرصت را چگونه بگذرانی!
  • مهم نیست که خونسرد و ملایم هستی یا تند و آتشین! مهم آن است که خونسردی یا تیزطبعی ات به تو همانی را که در تقدیر منتخب ات بود، بدهد!
  • مهم نیست که در چه زمانی و با چه کسانی زندگی می کنی! چون همین زمان و همین همزمان ها و همزبان ها مناسب حال تو بوده اند! مهم این است که از این زمان و همزمان های آن بیشترین بهره را برای کمال خودت ببری!
  • اصلا مهم نیست که در زندگی ات چه مشکلاتی داری! مهم این هست که در تنور این مشکلات پخته شوی و نه ذغال! خودت را با مشکلات ات هموار و همراه کنی نه اینکه در گرداب مشکلات زندگی ات غرق شوی! با آب مشکلات ات شنا کن تا به ساحل برسی!
  • حتی مهم نیست که این مشکلات را خودت در همین زندگی با انتخاب های نادرست و شیطانی برای خود فراهم کرده باشی. تازه اینجا هم خداوند از سر مهربانی اش، این جهان را طوری طراحی و تدبیر کرده است که حتی مشکلات،‌ سختی ها و اندوه هایی که خودت با دست خودت برای خودت فراهم کردی، در انتها به نفع تو تمام بشود... عذاب اشتباهات ات را تحمل می کنی اما سپاسگزاری که "من" الهی تو را رشد می دهند... اگر چراغ چشمان ات را  آکنده از غبار نکنند و چراغ قلب ات را خاموش نکنند!
  • تنها چیزی که مهم است این است که بدانی در سفری. مسافری هستی که سفر را با همه مشخصات اش و غرق در نور آگاهی و از سر حکمت و تناسب انتخاب کرده ای. مهم این است که بدانی "از خدا هستی و به سوی او باز می گردی"!

 مژده وصل تو کو؟ کز سر جان بر خیزم             طایر قدس ام و از  دام جهان برخیزم!

 به ولای تو که گر بنده خویش ام خوانی           از سر خواجگی کون و مکان بر خیزم!

یا  رب  از  ابر  هدایت  برسان  بارانی             پیشتر زآنکه چو گردی ز میان برخیزم!

بر سر تربت من با می و مطرب بنشین          تا به بویت ز لحد رقص کنان بر خیزم!

خیز و بالا بنمای ای بت شیرین حرکات           کز سر جان و جهان دست فشان برخیزم!

گرچه پیرم تو شبی تنگ در آغوش ام گیر        تا سحرگه ز کنار تو جوان بر خیزم!

روز مرگ ام نفسی مهلت دیدار بده            تا چو حافظ زسر جان و جهان بر خیزم!

نظرات 2 + ارسال نظر
شیلا دوشنبه 9 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 10:06


سلام

تنها چیزی که مهم است این است که بدانی ... نمیدانی

که بدانی...و بدانی که نمی دانی... نه اینکه جهان را و خود را و زندگی را بیهوده بدانی... بازیچه ای برای هوس های روزمره، اما بدون هدفی و سرانجامی و مقصدی...

سلام. سپاس از اینکه نظر خود را مطرح کردید... به نظرم نوشته شما باید چنین تکمله ای می داشت تا از نیهلیسم و پوچ گرایی متمایز شود. اینطور فکر نمی کنید؟

شیلا سه‌شنبه 10 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 19:54


سلام

دقیقا منظورم همین بود که بدانی ... نمیدانی

و آنگاه که به این نقطه رسیدی دیگر نمی گویی او این را گفت بلکه می گویی نمیدانم ... تنها میدانم هرچه هست از اوست
دیگر بقیه قصه را او خود بهتر می داند تا من و شما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد