چیزی بر تو بار نشد! تو باری را برداشتی که متناسب شانه های روح تو بود!
انسان از روح مبداء مطلق آفریده شد پس شدنی نبود که چیزی بر او تحمیل شود. جبری بر او بار شود. تنها تصمیمی که برای او گرفته شده بود، آفرینش اش بود چرا که آفرینندگی و مهربانی از ذات خداوند بود. روحی آزاد،قابل رشد و گسترش، قدرتمند و آفرینشگر که چون اینگونه بود، مسوولیت کمال خود را نیز خود بر دوش داشت و این سخت ترین بار امانتی است که کهکشان های بی روح فاقد "من" مایه و استعداد حمل آن را نداشتند اما این روح خدایی سرشار از این قوه بود. تنها آفریده ای که درمی یافت: من هستم و این "من" عظیم ترین هدیه ای است که پروردگارش به او بخشیده بود: از همان خودآگاهی آلهی.
زیبایی هستی در رازآلود بودن آن است. در هزار پرسشی که انسان پیوسته در درون خود فریاد می کشد و در رازهای هستی نیز زبان گویایی نیست!
این مدعیان در طلب اش بی خبران اند... کآن را که خبر شد خبری باز نیامد
اما رهاشده در تاریکی نیز نیستیم! انسان پیوسته با بهره از شناخت سرشار درونی و راهنمایان بیرونی پاسخ هایی را برای پرسش های خود یافته است. اما نکته اینجاست که بسیاری از این پاسخ ها نیز خود رمزآلود و نمادین اند... اما در این میان پاسخ هایی هست که درخشان ترند و پذیرفتنی تر و من در این میان یک پاسخ را با خود آشناتر می بینم!
گمانم این است که هیچ چیز بر این "من" اهورایی تحمیل نشد. همه را خود انتخاب کرد اما انتخابی غرقه در روشنایی بینش و آگاهی و "من"انتخابگری که از همه گونه راهنما و راهنمایی بهنگام انتخاب برخوردار بود و همه انتخاب ها تنها و تنها یک هدف داشت: همان که برای گسترش، بالندگی و کمال این روح خدایی بهترین هست: اصل تصمیم به آمدن به سفر زندگی، کالبد مردانه یا زنانه و تمامی آن سناریوها (تقدیرها)یی که تنها ملاک گزینش آنها تناسب با قامت روح ما بود برای بالندگی بیشتر آن. پس...
مژده وصل تو کو؟ کز سر جان بر خیزم طایر قدس ام و از دام جهان برخیزم!
به ولای تو که گر بنده خویش ام خوانی از سر خواجگی کون و مکان بر خیزم!
یا رب از ابر هدایت برسان بارانی پیشتر زآنکه چو گردی ز میان برخیزم!
بر سر تربت من با می و مطرب بنشین تا به بویت ز لحد رقص کنان بر خیزم!
خیز و بالا بنمای ای بت شیرین حرکات کز سر جان و جهان دست فشان برخیزم!
گرچه پیرم تو شبی تنگ در آغوش ام گیر تا سحرگه ز کنار تو جوان بر خیزم!
روز مرگ ام نفسی مهلت دیدار بده تا چو حافظ زسر جان و جهان بر خیزم!
سلام
تنها چیزی که مهم است این است که بدانی ... نمیدانی
که بدانی...و بدانی که نمی دانی... نه اینکه جهان را و خود را و زندگی را بیهوده بدانی... بازیچه ای برای هوس های روزمره، اما بدون هدفی و سرانجامی و مقصدی...
سلام. سپاس از اینکه نظر خود را مطرح کردید... به نظرم نوشته شما باید چنین تکمله ای می داشت تا از نیهلیسم و پوچ گرایی متمایز شود. اینطور فکر نمی کنید؟
سلام
دقیقا منظورم همین بود که بدانی ... نمیدانی
و آنگاه که به این نقطه رسیدی دیگر نمی گویی او این را گفت بلکه می گویی نمیدانم ... تنها میدانم هرچه هست از اوست
دیگر بقیه قصه را او خود بهتر می داند تا من و شما