سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است
سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است

همه پرسش های من از خدا... (۲)

همه از بهر تو سرگشته و فرمانبرداراول: من، من ام!!

نمی دونم از چند چند میلیون سال قبل، مورچه کوچولو هر روز دم دمای صبح درست در همان ثانیه ای که "قرار بوده" بیدار می شه و "همونطور که قرار بوده" کار می کنه و کار می کنه تا شب... حتی یه دفعه هم نشد که مورچه کوچولو مثل من و تو تا لنگ ظهر بخوابه! پرنده و آهو و ماهی و بوته و درخت و گیاه هم همینطور. اونها هم تو این همه چندچند میلیون سال حتی یک ثانیه نتونستن از "همونطور که قرار بوده" کمتر و زیادتر باشن، جلوتر و عقب تر باشن. زمین و ماه و خورشید و کهکشان راه شیری (با اون چهارصد میلیارد ستاره ای که مثل مورچه توی حیاط اش جنب و جوش می کنند) بعلاوه اون ۱۲۰ میلیارد کهکشانی که اخترشناسان تا حالا محاسبه کرده اند... آری همه و همه،دقیقا دقیقا "همونطور که قرار بوده" نقش هاشون رو انجام می دن... و آفریدگار مطلق، هر چه موجود که قبل از من و تو آفریده و می آفریند، همین طور بودن و هستن... همه شون سربه راه، پیرو، دقیق، بدون سوال،‌ بدون اعتراض، "همه... سرگشته و فرمانبردار". هیچکدوم هم نمی تونن بفهمن و بگن که این من هستم!! نمی تونن سربه راه نباشن... نمی تونن عصیان کنن... نمی تونن جلوی خود خدا که آفرینشگرشان هست، بایستند و بگن این من و این هم تو!! خداوند همه اونها رو از ماده خام تیره آفرید... از نور خودش به اونها تاباند اما از روح خودش نبخشید! نمی تونن خودشون رو بفهمن، خودشون رو ببیند، خودشون رو لمس کنند، حس کنند، باور کنند... خلاصه نمی تونن آگاه به خود باشند و نمی تونن عاشق باشن. پس خدا دوستدارشون نیست!

 تا اینکه... نوبت به آفرینشی رسید، سوای همه آفرینش ها و آفریده ای، سوای همه آفریده ها!

پس، من و تو رو آفرید. یک آفریده ویژه ای که می تونه سربه راه نباشه، منظم نباشه، می تونه تا لنگ ظهر بخوابه، می تونه ساز ناهمساز باشه توی این ارکستر بزرگ چندچند میلیاردی، می تونه سوال کنه، می تونه اندیشه کنه، می تونه بدجنسی و شرارت کنه، می تونه زور بگه، می تونه برای تسلط بر همه بقیه و حتی برای نابودی خیلی از آفریده ها نقشه بکشه! می تونه اعتراض کنه، می تونه جلوی خود خدا قد علم کنه، می تونه بگه حرف تو نه! حرف خودم، می تونه بگه تو حرف نزن من می خوام حرف بزنم ... می تونه عصیان کنه و تنها شورشی این شهری باشه که ۱۲۰ میلیارد محله کهکشانی اون تا حالا برآورد شده!!

خلاصه... این تنها آفریده ای هست که شبیه خود آفریننده اش هست و از همه توانایی هاش، به اندازه ای برای خودش دارد! می فهمد که من هستم، می فهمد که می تونه برخلاف اینهمه آفریده های دیگه در مسیر سفر این دنیاش "همونطور که قرار بوده" نباشه... همونطوری باشه که خودش می خواد! درست و غلط اش هم پای خودش!! پس خدا دوستدارش هست. دوستدارش هست تا اول خوب خوب خوب بفهمه که "این من هستم... من،‌ منم"!

نظرات 3 + ارسال نظر
آزاده شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:50

سلام استاد .. اینایی که نوشتید سوال بود ؟ .. آهان راستی یادم رفت بازگشت پیروزمندانمو به وبلاگ شما گرامی بدارم !! :) .. گرچه که اصولا تحویل نمی گیرید .. چون دلیل داره !!!!!!!!!!!!!! اما در هر صورت شما استادید و ما کماکان شاگرد ..

سلام... خوبه که دلیلش رو هم می دونید!! فقط همینقدر بگم که اینقدر غیبت و رویم به دیوار تنبلی ات طولانی شده که دیگه من هم تحویل بگیرم، محال است دانشکده تحویل ات بگیره... تو قراره چندساله لیسانس بگیری!!؟

علی شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 16:41 http://www.imj.blogfa.com

سلام استاد

. . . وخدا انسان را آفرید .

موفق باشی و پیروز

مهناز شنبه 7 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 23:25

تا وقتی که دراینجا هستیم میتونیم عاشق باشیم و وقتی میریم حق نداریم اون را با خودمون ببریم تازه عاشق باید بتونه کمی نور بتابه نه اینکه تاریکی بیاره.خدا هم به داد ادم نمیرسه وقتی قلب بیچاره نیاز به کمک داره فقط عقل که میاد و عاشق را اهل میکند اهل هم نه سر عقل میاره اما عشق هست .و زیباست وقتی عاشق توی خیالش یواشکی بهش سرک میکشه ولذتی از نبود هوس میکشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد