سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است
سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است

امروز حال دیگری دارم و می دانم که شما هم... می دانم

این حسین کیست که جانها همه پروانه اوست

 اشاره: راستش را بخواهید، به دور از همه حرف و حدیث های روشنفکری، من عزاداری حسین(ع) را دوست دارم. سینه زدن را دوست دارم. خوش دارم بروم توی دسته های عزادار، زنجیر بزنم... نه به استعاره  که به واقع می گویم: دوست دارم با صدای آهنگ طبل و سنج، ضربان روح ام را تنظیم کنم. سه تار ذهن ام را کوک کنم... با آهنگ دست هایی که بر سینه می کوبد، نوت های قلب ام را با دستگاه شور، هماهنگ کنم... دوست دارم همه مزه های آدم بودن را در باطن جان ام زنده کنم... دوست دارم خوب بودن را به یاد بیاورم. امسال هم، چون سال های پیش اینچنین بود و وقتی عصر عاشورا شد... نشستم و برای تو این سطرها را نوشتم:

 

دهه محرم که تمام می شود، در درون احساس سبک باری می کنی. نگاه ات که به نگاه آدم های دور و بر می افتد، احساس می کنی همه مهربان ترند، خودت هم مهربان تری، آدم تری، از شر و شوری که تا همین چند روز قبل در مسابقه بیرحم زندگی محاصره ات کرده بود اندکی رها شده ای. گویی همه "دوش روحی" گرفته اند و در زیر باران گذشت و انسان دوستی خود را شسته اند. در تهران، شهری که همه احساس تنهایی می کنند - بدون آنکه بدانند - شهری پریشان و غبارگرفته که ساکنانش گویی به اجبار گردهم آورده شده اند، بی پیوند، نا همدل و بی گذشت. شهری که در آن، روزهای این روزگار ماشین زده را به تنهایی شب می کنی، نه در خانه، نه! در شلوغی اتوبان و خیابان و گذر... می دانی که باید خر خودت را برانی... می دانی که کسی به کسی نیست، می دانی که نه جمع مراقب فرد است و نه فرد نگرانی و ملاحظه ای برای جمع دارد... همه فرد هستند... همه تقلای خودشان را می کنند... گویی هیچ نسبتی بین آنان برقرار نیست... حاصل اش هم می شود این اجتماع بدون جامعه تهران... این توده زمخت جمعیت... این آشفتگی و پریشان حالی روزمره... چه در رفت و آمد... چه در بقیه جهات... آدم ها وقتی بهم می رسند، مثل اینکه تکه های سرد بتون بهم خورده اند... همه در درون انرژی ای را برای مات کردن و جاگذاشتن دیگری جستجو می کنند... خوب اگر نگاه کنی، اهالی تهران، پرجمعیت ترین شهر ایران و یکی از پرجمعیت ترین شهرهای جهان، عمیق ترین احساسات تنهابودن را با خود به این گوشه و آن گوشه می کشند.  آری، این حال و احوال روزمره ماست تا اینکه...

تا اینکه محرم می رسد... بزرگترین مجال جامعه شدن جمعیت... بزرگترین نمایش نسبت خانوادگی بین همه آنهایی که تا دیروز مثل تکه های یخ از کنار هم ساییده می شدند و سرشت آدمیت شان ذوب می شد... خوب نگاه کن: بازهم همان جمعیت است، بازهم همان جسم ها به خیابان آمده اند، اما ... خوب نگاه کن... این بار همه به هم گره خورده اند، این بار، هم جمعیت اند هم جامعه. همه جسم ها را با یک روح به هم بافته اند... باورکردنی نیست... خوب نگاه کن. این همان تهران دیروزی است اما دیگر هرکس تقلای خودش را نمی کند، همه برای دیگری تلاش می کنند... خدای من! چطور ممکن است... اینها که تا دیروز هیچ تخفیفی به هم نمی دادند... اینها که در معرکه ترافیک وحشی تهران، برای اینکه از همدیگر راه بگیرند، به همدیگر با خشم نگاه می کردند، به همدیگر بدوبیراه می گفتند... اگر لازم می شد همدیگر را کتک می زدند... اما حالا شانه هایشان نه مثل بتون سرد که مثل تار و پود حریر به هم بافته می شود... از نگاهشان به جای بارش داغی پرخاش و افسردگی و کدورت، خنکای مهربانی می بارد... مثل پرنیان شده دست هایشان وقتی همدیگر را لمس می کنند.

خوب نگاه کن: این همان تهران دیروزی است که همه در بطن شلوغی شهر، تنها بودند... حالا نگاه کن: همه چیز دگرگون شده است. اینجا یکی دارد بر سر و روی بقیه گلاب می پاشد، چقدر هم وسواس داردکه کسی از چتر بارش گلابش بیرون نماند! آن یکی آتشدانه اسپند را بین جمعیت می چرخاند... هرگوشه خیابان و گذر، پیشخوان ها پر است از لیوان های تمیز شربت و چای... نگاه کن: این شب ها و روزها، تنها شب و روزهایی است که در این شهر درندشت هیچ کس گرسنه نمی ماند... همه غذای گرم می خورند: قیمه های جاافتاده و پر ملاتی که مزه آن تا مدتها در ذائقه می ماند... نگاه کن: همه عزادارند اما افسرده نیستند. همه در شتاب اند اما پرخاشگر نیستند... همه در تقلایند اما تنها نیستند... دل هاشان از یاد آن همه نامردمی که بر جوانمردترین خاندان تاریخ روا داشته شد، غم زده است اما پژمرده نیستند... دلگرفته اند اما دلگیر نیستند... خانه چشمشان، خانه ا شک است اما بی نشاط نیست... خوب نگاه کن... چه ها که نمی بینی!  

 اگر اتفاق افتاده باشد که در یک دهه محرم – به هردلیل- از این حال و هوا کنار مانده باشی و تن به جمعیت که نه، دل به خانواده "دل جمع" عزادار نداده باشی، آنوقت است که در غروب چنین روزی، احساس سنگینی و گرفتگی رهایت نمی کند: روح ات بر جسم ات سنگینی می کند، گویی خودت را در قماری چرک باخته ای... از کف داده ای. شبیه احساسی که در هر افطار رمضان، مثل یک سنگ خاره صد کیلو، در انتهای نفس یک "بی روزه" سنگینی می کند...

دهه اول محرم، فرصت یگانه ای است برای جامعه شدن جمعیت، برای خانواده شدن فردیت، برای تجربه اسانس همه خوبی هایی که در گیرودار بی ترحم زندگی شهری، دارد نفس های آخرش را می کشد. حسین، سرچشمه ایثار و گذشت است، معدن همه حس های لطیف و آسمانی و الگوی فدا کردن فردیت برای رستگاری و سعادت جمعیت. حسین اقیانوس بی پایانی است که هنوز از پس صدها سال، رایحه انسان بودن را در جان ما می پراکند... باران لطف اوست که هر ساله روح ما را می شوید... آه که چه اندازه به همه این خوبی ها نیازمندیم... اکنون بیش از همیشه!

مطلب فوق در روزنامه "تهران امروز" یکشنبه پانزدهم بهمن ماه ۱۳۸۵ نیز درج شده است

نظرات 1 + ارسال نظر
آزاده جمعه 13 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 10:34 http://onceuponatimeee.blogfa.com

من هم .. دقیقا همون چیزی که گفتید .. با تمام سلول هام حسشون ردم ..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد