سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است
سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است

من و تو و آدم و حوا

 

نوشته سپیدار- نقل از روزنامه تهران امروز یکشنبه ۲۴ دی ماه ۱۳۸۵

                                                                                                                   

می دونم ... یادتون رفته، خب سفر هست و گرد و غبار فراموشی... اما اون که یکی بود، خواست که ما هم یکی یک دونه باشیم... پس شدیم... اونوقت:

من بودم و تو بودی و آدم و حوا... همه و همه!

یک کلاس درس بود به چه بزرگی... خیلی بزرگ، اونقدر بزرگ که دیوار نداشت، سقف هم نداشت... اصلا اون موقع هنوز سقف و دیوار آفریده نشده بود... دیوار و سقف بعدها آفریده شد، وقتی که اومدیم سفر... برای سفر بود که چیزهایی مثل بدن و  کالبد و دیوار و سقف لازم شد... شاید یک دفعه براتون تعریف کردم... آره، همه مون توی کلاس درس بودیم... این، کلاس اول بود و دومی هم نداشت. کلاس ما یک معلم داشت که اون هم اول اول بود و دومی نداشت... ما هم که خب توی همه سرها سر بودیم. سوگلی همه جماعت مخلوق  بودیم که دومی نداشتیم... هنوز هم نداریم! بازهم شاید یه دفعه بهتون گفتم که چرا!

معلم و  دانشجو و کلاس... هر سه تا درجه یک بدون دو!  اون که اول اول بود بدون دو، خودش ما رو آفریده بود، از بس که مهربون بود و از بس که آفریننده بود... اینها عین وجودش بودن. خب کسی که عین مهربونی هست و عین آفرینندگی، پس اگه این کار رو نمی کرد، جای شگفتی بود. ظرف رو که فرو کنی توی دریا، اگه لبریزش نکنه جای سوال دارد. اون که عین مهربونی بود، خیلی چیزهای دیگه هم آفریده بود ولی وقتی ما رو آفرید، به خودش گفت: آفرین! این همونی هست که می خواستم باشه. حالا هست! پس، از این که حالا دیگه ما هم بودیم خشنود شد! آخه بقیه که بودن، یک جورای دیگه بودن... مثل ماشین هایی بودن که فقط یک کار می کردن، همون کارهایی رو که برنامه اش براشون نوشته شده بود... کار دیگه ای بلد نبودن، اون که اول اول بود،  می خواست یه آفریده ای داشته باشه که اینقدر محدود نباشه. شبیه خودش باشه یعنی نامحدود، آفرینشگر، خودآگاه. ما رو بیشتر دوست داشت چون می تونستیم همه چیز رو یاد بگیریم، می تونستیم همه کار بکنیم، می تونستیم عاشق بشیم و می تونستیم عصیان کنیم!  حتی توی یه سفر دور و دراز هم می تونیم از روی نشانه هاش پیداش کنیم، ستایش اش کنیم و  همه جوره  شیفته اش باشیم!

این بود که یک کلاس برامون گذاشت که هیچ کس دیگه ای غیر از من و تو  و آدم و حوا، شایسته نبودن که توی اون شرکت کنند. تصمیم گرفته بود که خودش به ما درس بده! چی رو درس بده؟ همه چی رو. حالا صبر کنید براتون تعریف می کنم...

       sepidaar@gmail.com

 

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] یکشنبه 24 دی‌ماه سال 1385 ساعت 21:39

سلام....

خیلی عالیه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد