سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است
سپیدار       Sepidaar

سپیدار Sepidaar

در این هوا، چه نفس ها، پر آتش است و خوش است

نهال به مرجان می گه: جو گیر نشو دختر! تو از چی خبر داری!!؟

نهال دختر معترض من توی دانشکده، دیروز به مرجان نوشت: اینقدر جو گیر نباش مرجان …. تو از هیچ چیز بین اونا خبر نداری … تو که حرفای طرف مقابل رو نشنیدی … این قدر زود قضاوت نکن و خودت رو ننداز وسط مسائلی که ازش خبری نداری …

این چند روز بچه های من توی دانشکده، ابراز محبت های زیادی نسبت به بابای فقیرشون داشتن... می خوندم و اشک شوق در چشم ام و  عرق شرمندگی از دستهای خالی ام روی پیشونی ام سبز می شد... و سکوت ام رو توی سپیدار می نوشتم...

اما یه دخترم چیزی رو نوشت که باعث شد صدبرابر توی دل بابا جا باز کنه... هرچی فکر کردم چهره نهال ام به خاطرم نیومد!! افسوس از حافظه این بابای پیر! اما چیز مهم تری بود که موجب شد سکوت ام رو بشکنم و بگم نهال! باباجون دوست ات دارم...! نوشته نهال خطاب به دختر پرشور و شلوغ من مرجان... که خودش هم قبلا به اندازه نهال با بابا دعوا مرافعه راه انداخته بود و اینقدر خوب (نمی گم درست) نوشته بود که همون موقع عین مطلب اش رو گذاشتم تو سپیدار.

حالا هم نهال به مرجان نوشته: جو گیر نشو دختر! انصافا خوب نوشته... حتی اگه احتمالا درست ننوشته باشه...

می خوام بگم: من این توصیه نهال رو قبول دارم... شما از مسائل خصوصی خادم با جعفری چی می دونید؟ اما قسمت دوم توصیه اش رو به این مفهوم قبول ندارم که پس به ما چه!؟ نه... این گمراهی هست و فکر نکنم منظور نهال هم این بوده.

می خوام از طرف خودم و نهال به شما که دانشجویان خبرنگار تنها دانشکده تخصصی خبر در کشور هستین بگم: این حق شماست که عمق مسائلی رو که بر دانشکده شما می ره تحلیل کنید و بدونید... شما چه می دونید در دل آقای خادم چی می گذشته که با قدیمی ترین و صمیمی ترین دوست اش اینطور رفتار کرده... خادم کسی بوده که در دوران های قبلی زندگی اش با یک دل صاف و شفاف، جلوی بسیاری از نامردی ها و ناجوانمردی ها ایستاده... خیلی جاهاش رو هم در کنار و پشت سر همین جعفری ایستاده و هر دوشون هم چوب های تلخ و دردناک این خصلت شون رو خورده ان... حالا چی شده ... در دل خادم چه اتفاقی افتاده... چی می گذره پس پرده های دل و ذهن که با جعفری که امید به اومدن خادم برای التیام زخم های کهنه دانشکده داشت... اینطور رفتار می کنه که گویی چشمانش هیچ چیز رو نمی بینه و ذهن اش هیچ گذشته ای رو به خاطر نمی یاره!!؟ شما چه چیزی رو فهمیدید؟ به چه حقیقت تلخی رسیدید!؟

نهال حرفی رو زد که یه خبرنگار باید بزنه... حرفی رو زد که شروع کنکاش و پژوهش و تلاش خبری یک خبرنگار هست برا کشف حقیقت... اگه حقیقت دانشکده خودتون رو نفهمید... چه چیزی از کشور و دنیا رو خواهید فهمید!!؟

از نهال سپاسگزارم... و می خوام که به توصیه اش عمل کنید... اونوقت با شجاعت یک خبرنگار حرفه ای بنویسید....

سرفراز باشید

نظرات 25 + ارسال نظر
لطیف پنج‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 09:34

سلام. آره درسته اما وقتی این حس کنجکاوی (حالا نگیم فضولی خبرنگاری)‌ دانشجویان دانشکده از اصل ماجرا خبردار بشه یعنی می شه کاری برای دانشکده کرد؟ همه می خوان از اصل ماجرا بدونن اما وقتی می بینن که خود دکتر جعفری نمی خواد به چیزی اشاره کنه اونا هم نمی خوان از دکتر بپرسن بین دو دوست و دو همکار قدیمی چه مساله ای پیش اومده که کار به اینجاها کشیده که دکتر جعفری قید همه چی را زده . حتی اگر بازنشستگی نشد ـ‌خودشا بازخرید کنه. الله و اعلم. ولی ای کاش می شد بعضی از مسائل گفتنی را در اینجا گفت تا قضیه بیشتر از این برای دانشجویان دانشکده مبهم نمونه.

سلام ... همیشه از حقیقت نشانه های روشنی وجود داره لطیف! خبرنگار کارش رسیدن از نشانه های حقیقت به خود حقیقت هست... فرد مهم نیست... جعفری اصلا اهمیتی نداره که رییس دانشکده باشه یا نباشه... حقیقت دوست داشتنی است و ماندگار.

حمید حمیدیان پنج‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 10:59 http://narvaan.blogsky.com

سلام . باور کنید همین امروز تو شانا جایی که شما راهش انداختید و رفتید والبته امروز ها روزهای زمستانی خودش را پشت سر می گذاره شنیدم که رفتید.
امیدوارم این رفتن از آن رفتن ها نباشد و برگشتی داشته باشد.
دست کم به جایی که ما بتوانیم شما را پیدا کنیم. می بینید چقدر کم توقع شدیم!
از اول زمستان تا حالا آنقدر خبرهای بد شنیدم که دیگه داره برام می شه عادت . دیگه حتی حوصله غصه خوردن هم ندارم.
فکر می کنم بهار زندگی ما خیلی دوره . امیدوارم بهار زندگی شما پابرجا باشه همانطور که دانشکده را به بهار رساندید.
از همین الان می تونم پیش بینی کنم چه اتفاق هایی برای دانشکده خبر خواهد افتاد.
امیدوارم این پیش بینی های من غلط از آب در بیاد.
اعتراف می کنم هیچ وقت شما را نشناختم.
ولی از خدا می خواهم اگر من را دوست داره فرصتی را دوباره به من بده تا بتونم پیشتون باشم و یاد بگیرم.
با این که تو دانشکده نیستم ولی باور کنید رفتن از دانشکده برای من هم مثل تمام دانشجوهاتون سنگینه.

سلام... تو همیشه پسر خوب، زحمتکش و قانع من بودی و هستی... با تو هستم حمیدیان عزیز.

لطیف پنج‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 11:35

با سلامی دوباره.
به راستی که نشانه های حقیقت در همه جا وجود داره و برای ما مثل روز روشنه .اما سایر دانشجویان دانشکده می خوان بدونن که چه کسانی از این وقایع دارن بهره برداری می کنن؟ دانشجویانی که از ماجرا اطلاعی ندارند و تلاش دارند که استادشان را بار دیگر به دانشکده بازگردانند. برخی از دانشجویان وقتی از استعفای شما خبردار شدند باورشان نمی کردند. آنها متعجب بودند و می پرسیدند که آیا استادشان آنها را تنها گذاشت و رفت؟ دکتر جعفری برای ما و کسانی که اور را می شناسند رئیس دانشکده باشد یا نباشد فرقی ندارد. همان رئیس دانشکده ای که همیشه با گرمی پذیرای انتقادات و اعتراضات دانشجویانش و تلاش برای رفع مشکلات زندگی آنها بود و این بار در معیت استادیدر همان راه.
.... اونقده حواسمون کم شٌدِس که یادمون رفت روز معلم را به شما استاد گرانقدر تبریک بگیم. حالا یُخده از این حرفا که بگذریم. سخن معلم خوشتر است.

لطیف تو برادر بزرگتر دانشکده هستی... بچه ها رو آروم نگه دار... ما به آرامش نیاز داریم... دوست ات دارم

مدیر پنج‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 12:23 http://iust70.blogfa.com

درود
با نام "درد 2" به روزگردانی شد. مراجعه فرمایید. (داستان داستان مهرنوش و مهرنوشهااست)
بدرود

ناهید پنج‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 13:37

کاشکی می شد بگم که خود خادم هم تحت فشاره....اول یاران خادم و بعد که پشتش را خالی کردند...نوبت ....کاری که با شروع فعالیت ایشان با جدا کردن روزنامه ایران از ایرنا استارت خورد...و ادامه خواهد داشت....تبریک می گم جناب اقای صفار هرندی!!!

محمد پنج‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 18:53 http://www.lendehcity.blogfa.com

سلام استاد:
اگر گاهی اوقات تاخیر داریم ، عذر ما را بپذیر ...احساس می کنم حالا بچه ها بیشتر با شما ارتباط بر قرار می کنند ...چون دیگر نیازی نیست بیاییم ویک ساعت پشت در بمانیم وآقای شرف پور اجازه ورود به ما ندهد ...حالا هر وقت بخواهیم چه شب ..چه روز ...چه به وقت وچه دیر وقت سری به سپیدار شما بزنیم وحال واحوالی بپرسیم (اگر وقت دارید سری به کلبه ما بزنید )موفق باشیدوماندگار...

سلام محمد... خوشحال می شم که سر می زنی... در خدمت هستم هم از طریق سپیدار و هم حضوری... سرفراز باشی

مرجان پنج‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 19:15 http://2bareh.com

آقای دکتر منم باش ما موافقم ولی به این هم عقیده دارم که اگر کسی توان مدیریت و به کرسی نشاندن حرفش رو نداره نباید مسئولیتی رو قبول کنه.من هم از آقای خادم همین انتظار رو دارم.دلم هم نمی خواد شما از دانشکده برید

سلام مرجان ... منظور من این نبود... اتفاقا من اعتقاد دارم هیچ فشاری از بیرون روی آقای خادم برای برداشتن من نبوده... چون همه بالادستی های آقای خادم می دونند که من در طول دوران عمر هیچگاه نه عضو گروه یا حزبی بوده ام و نه چنین گرایشاتی داشته ام... برای مثال دوران اصلاح طلبان من بیش از همیشه منزوی بودم.... به هرحال یه بار دیگه مطلب رو بخون!

طنزنویس پنج‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 20:50 http://zabghar.blogfa.com

سلام.
ضمناً شجاعت یک خبرنگار حرفه ای را می توان در استعفا دادن نابهنگامش مشاهده نمود و پند گرفت!!! مدیون آموخته هایتان هستیم! پاتریس لومومبا کجاس تا ببینه شجاعت یعنی چی؟!
حیف که طنز رو کنار گذاشتیم دکتر (..طنزو کنار گذاشتیم، دل پر ماتم شده!..)، مگرنه حرف های این روزهایتان ....!
خلاصه وقتی درون مایه، طنز شد، طنزنویس صرفاً نقش ویراستار را دارد! این روزها گویا به ما هم چندان نیازی نیست و علیهذا حضرت عالی ناخواسته حضور فعالی در عرصه طنز داشته و یقیناً جای ما را پر خواهید کرد! مگر نه؟!

سلام... البته که نه طنزنویس... ضمنا اگه من تونستم کلاس رو کنار بذارم... تو هم طنز رو کنار می ذاری طناز دوست داشتنی!

خودم پنج‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 22:48 http://aaa

لازم به ذکر است که نهال همان حدیث علمی است

سلام
آخ یادم اومد دخمر نازنین بابا... سرفراز باشی نهال برومند دانشکده

نهال جمعه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 20:22 http://6mordad.blogfa.com

اول از همه بگم اون یاد داشت که با نام «خودم» نوشته شده، کار من نیست اما هر کس زحمت کشیده و منو معرفی کرده دستش درد نکنه ... دوم از همه اینکه من هنوز هم حرفهای طرف مقابل رو نشنیدم و ترجیح می دم باز هم اظهار نظر نکنم ... شاید حق با شما باشه و شاید هم حق با آقای خادم باشه ... اما در هر حال برخورد احساسی بچه ها رو نمی پسندم ... (اینم یه مدل غر زدنه ؟ )

آره... ولی همه مدل های غر زدن تو خوبه نهال خانوم علمی! سرفراز باشی

یه آقاهه !! جمعه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 21:05

سلام دکتر عزیز ... می خوام چندروزی اینجا درددلامو بنویسم اگه اجازه بدی ...نه برای تو که برای خودمون ...خودمون که داعیه خبر داریم ... حقیقتش همه ما میدونیم که شخصیت انسانها رو می شه خیلی راحت از ظرفیتها انعطاف پذیریها و واکنش هاشون در برابر مقامها و مسئولیتها و موقعیت های مختلفی که در زندگی باهاش مواجه میشن سنجید... احمد خادم یه روز در جایگاه خبرنگار و سردبیرگروه فرهنگی و بعدها مدیرخبری و یه خورده بعدش مسئول دفتر ایرنا در نیویورک درخشید و در دل بچه ها جا باز کرد اگرچه اون زمان هم گهگاهی خودش نبود و این طبیعیه و برای هممون پیش می آد اما به نظرم ظرف خادم همون مقدار بود ... شخصیت خادم برای بیش از اون مقدار گنجایش نداشت ... وضعیت فعلی خادم به مثابه لیوانیه که به زور بخوایم یه گالن آب بریزیم توش یا خنده دار ترش اینکه بخوایم علیرضا دبیر رو بندازیم به جون عباس جدیدی و ازش انتظار پیروزی هم داشته باشیم و توجهی هم به اختلاف وزنی اونها نداشته باشیم... وزن خادم چیزی نیست که بتونه ایرنا رو با اون سوابق درخشان احیا کنه و شاید تقصیر مابوده که از احمد بیش از ظرفیتش انتظار داشتیم ... باید قبول کنیم به دلیل همین نکته مهمه که الان خادم دیگه اون آدم سالهای قبل نیست و روراست بگم که حسن جعفری هم به زعم بسیاری از بچه های قدیم ایرنا همونی نیست که سالها قبل شیفت شب بود... جعفری هم از زمان معاونت خبر و به گواه بسیاری از بچه ها تغییر کرد و شاید اگه امروز مدیرعامل بود و خادم رئیس دانشکده خبر همین کار خادم رو می کرد... اینو کسی نمی تونه قضاوت کنه ... باید بپذیریم که هرچه جلوتر می ریم خدا امتحانای سخت تری ازمون می گیره ... درست مثل قهرمانان پرش با نیزه که همش مانع رو براشون بالاتر می برن ... برادرم ... استادم ... همسفرم ... من و تو و ما در این دنیا همگی همسفرانی هستیم که گاه یادمون می ره که برای چه آمده ایم و به کجا خواهیم رفت ... خادم ... جعفری ... اسلامی فر ... جوانفکر و دیگرانی که روزی از صفرشروع کردند و در خرقه اشان صفا و صمیمیت و مهربانی مملو بود چرا هرچه رفتند این خرقه سبک تر شد و سبک تر شد و امروز ... البته بیشتر روی سخنم با احمد خادم است که امروز نقطه امیدی در دل بچه های چشم انتظار باران ایرنا نگذاشته است ... و چه بد امتحانی پس داد خادم ... اما هنوز معتقدم اگر بخواهد می تواند همانی باشد که بود ... کافیست با دقت به اطرافش .. اطرافیانش و تصمیم گیریهایش نگاه کند... خادم عزیز به خود آ... راستی سپاسگزارم که مطالبم رو حذف نمی کنی ... بازهم خواهم نوشت

سلام همکار عزیز... تا حالا نظر کسی رو حذف نکرده ام... اگر نقدی از خودم باشه هم بی نام و نشون قبول دارم... ولی اگه ممکنه وقتی از دیگران در اینجا نقدی می شود با نام و نشانی باشه تا کسایی که مایل اند حداقل بتونن با ایمیل شما تماس بگیرن. از نصیحت هایی هم که به من کردین واقعا ممنونم. سرفراز باشی

احسانه جمعه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 22:59 http://ehsaneh.blogfa.com

سلام دکتر.. وقتی خبر رو شنیدم.. نخواستم حرفی بزنم...
وقتی دو سه هفته قبل سر کلاس دکتر وردی نژاد .. توی اون شلوغ پلوغی مثالها درباره شایعات یکی داد زد شایعه استعفای رئیس دانشکده خبر .. هیچ نگفتم...
وقتی جواد منتظری برای همه بچه های دانشکده سند تو آل کرد که دکتر استعفا کرده هیچ نگفتم..
بچه ها می گفتند که برای سه هفته مرخصی گرفتید و نمی خواهید کلاسها رو بیایید.. هیچ نگفتم..
وقتی مرجان نوشت توی وبلاگش که شما رفتید باز هم هیچ نگفتم.. حتی برخلاف همیشه براش کامنت هم نذاشتم..
نمی دونم... ولی شاید حس کردم که اصولا چی بگم؟؟ مگه فرقی هم داره؟؟ مگه اگر من حرفی بزنم اتفاقی می افته؟؟ مگه اگر همه بچه های دانشکده هم توی وبلاگاشون خبر استعفای شما رو می نوشتن توفیری داشت؟؟؟ مگه اگر همه مون سه روز جلوی در دانشکده تحصن می کردیم توی اصل ماجرا فرقی می کرد؟؟؟
شاید زیادی بدبینم.. شاید زیادی سر خورده ام.. باید برم یه فکری به حال خودم بکنم..
فقط می تونم بگم.. حیف.. حیف که رفتی دکتر.. نمی خوام شیرین عسل بازی در بیارم.. ولی از اینکه می دیدم یه رئیس دانشکده بین بچه هاست لذت می بردم.. همین..
بابت سر رسیدی که هدیه پرکاری!! توی سایت دانشکده بهم دادی هم خیلی ممنوتم... دکتر جون ...

گیسو شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 10:23

یه آقاهه !! شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 15:04

دکتر جان فکر می کنم اینطوری راحت تر و بدور از معذوریت می توان نوشت ... چون متاسفانه یه چند سال دیگه باید در ایرنا مشغول باشم و سرد و گرم این سازمان و نامردمی ها و نامهربانیهاش رو زیاد به چشم دیدم اگه اجازه بدی همچنان با نام یه آقاهه بنویسم تا بعد!!!

هر طور صلاح می دانید... امیدوارم طوری بنویسید که به کسی خدای نکرده اهانت شخصی نشود... نظرات شما برای بنده بسیار محترم است... سرفراز باشید

طنزنویس شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 19:03 http://zabghar.blogfa.com

دکتر عزیز سلام.. شروع نکرده می گویم از ختم کلام!:
و همگان در اعتراض به استعفای حضرت عالی همان کاری را می کنند که در برخورد با اخراج بدون دلیل این جانب از کلاس روحانی مملو از شعور(!) معارف (2) کردند!: سکوت در برابر قدرت و سپس انبوهی از «نامه های فدایت شوم»!!
واقعا که در طویله ی ما جای چند انسان خالی است!!
ضمناً هرگونه توهینی را که کرده ایم شدیداً معذرت!! گوسفندان عزیز ده و روستا گرچه این مقایسه خیلی برای شما توهین بود!! ولی لطفاً اعاده حیصیت نکنید!
ما خود را نیز مستثنی نکرده ایم تا.... به هر حال بدبختی شریک می طلبد!
سرفراز باشید دکتر.

رضایی یکشنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 11:52

سلام وقتی خبر رفتنت را شنیدم شوکه شدم در این شرایط اصلا انتظارش را نداشتم اصلا فکر نمیکردم شنیدن این خبر اینقدر برایم سخت باشد .ای کاش میتوانستم کاری بکنم .جایتان در دانشکده خیلی خالیست. هر جا هستید موفق و شاد باشید. دعایمان کنید...

سلام فرزند مهربان دانشکده... دعای همیشگی من، سرفرازی و عافیت و عاقبت به خیری است برای همه عزیزانم در دانشکده... شما هم برای من از درگاه خالق همین را بخواهید... سرفراز و موفق باشید

ناهید یکشنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 12:44

من هم در تکمیل صحبت های دوست طنزنویس باید به عرض کلیه دوستان خوبم در دانشکده خبر برسونم...کسانی که کسی را دوست دارند و ایمان دارند که براشون مفید هستش و نبودش باعث دلشکستگی می شود..باید برای بدست اوردن دوباره اش تلاش کرد...و اگر نتیجه نگرفتیم هم مهم نیست مهم اینه که تلاش خودمان را کنیم...مهم اینه که دوباره این اتفاق برای کسانی که دوستشان داریم و دوستمان دارند نیافته...یه تجمع ساده حداقل حقی هستش که دانشجویان دارند..حتی اگر تجمع با سکوت باشد...حتی اگر تعطیلی یک روزه دانشکده بدون سکوت باشه...یادمان باشه که خیلی از فریادها را می شه با سکوت بیان کردوبزار تا کسانی که ما را دوست دارند و سرنوشت ما براشون مهم است...بدوننن که ما ارزش انها را قدر می نهیم.....و حداقل کاری را که از دستمان می یاد را انجام می دیم...این سکوت می شه یه نامه پر از مهر به اقای خادم باشه...که از ایشان درخواست کنیم که هرگز با استعفا استاد ما موافقت نکنند....مطمئنم که جناب اقای خادم این قضیه را درک می کنند و به نظر بچه ها احترام می گذارند....اگر کاری از دستشان بر بیاد حتما انجام خواهند داد و اگر نه ...مطمئن باشید جواب نامه شما را خواهند داد و از شما پوزش می طلبند....پس به جای کاسه چه کنم چه کنم ؟باید خودتان دست به کار شید....مطمئن باشید حتما جواب می گیرید...و زمانی با خیال راحت با وجدانی راحت به زندگی ادامه دهید که جواب گرفته باشید...شاید در جواب نامه خیلی از حقایق مشخص شد که در آینده بتواند به شما نیز کمکی شده باشد.

سلام ناهید خانوم گرامی
اگر با خودم عهد نکرده بودم که چیزی از نظرات همراهان سپیدار رو نادیده نگیرم، این مطلب شما رو درج نمی کردم... اما می خوام یک نکته رو گوشزد کنم که بهترین کار، آرامش است و من با تاکید این تقاضا رو از دوستان و فرزندانم در دانشکده دارم... زمانه، زمانه ای است که از هر اقدام ولو آرامی بدترین و تندترین برداشت ها و قضاوت ها می شود... ضمن آنکه اتفاق خاصی نیافتاده است. ان شاالله برای دانشکده مدیری تعیین می شود که خیلی بهتر و دلسوزانه تر کارها رو سروسامان می دهد... آرزوی من همین است.
به هرحال هیچگاه این محبت ها رو فراموش نمی کنم و از شما صمیمانه سپاسگزارم. سرفراز باشید

من یکشنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 14:58

آقای دکتر دیگه نیست !! .. آقای دکتر .. آقای رییس .. استاد .. چه بده که اسمی در کار نیست .. چه تاکید عجیبی روی کلمه بابا جان دارید .. چرا ؟ .. مگه می شه فکر اشتباه کرد ؟ می شه ؟ .. شما از تکنولوژی های برتر هم بریدید .. حتی از تلفنتون که تنها راه گرفتن آثار حیات از شما بود .. حالا آقای دکتر واقعا دیگه نیست !! .. آقای رییس شاید فردا بیاد .. شاید پس فردا .. اصلا شایدم یه روز بیای ببینی روی تابلوی اعلانات زدن .« تا ته دنیا آقای دکتری در کار نیست » .. اما .. هر چی که هست .. آقای دکتر هنوزم با ما باشید !!

هستم عزیزم... به نفس شماها زنده ام... از خداوند رحمن برای همه شما نشاط و شادابی و موفقیت آرزو دارم... اون تابلوی اعلانات هم یه روزی برای همه می رسه عزیزم... من که نگران نیستم. دلگرم ام به رحمت پروردگار. به امید دیدار

طنزنویس یکشنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 17:53 http://zabghar.blogfa.com

بعد از سلام عرض می شود؛
نظر به اینکه استعفای حضرت عالی فرصت مناسبی را جهت بروز استعدادهای نهانی و آشکار دانشجویان محترم دانشکده خبر به وجود آورده است: از تمامی علاقه مندان، به ویژه دانشجویان دانشکده دعوت به عمل می آید که در مسابقه شعر و مرثیه سرایی "کوچ آهنگین او"، حول محور استعفای نابهنگام حضرت عالی حضور به عمل رسانده و قطعات خود را حداکثر تا تاریخ انتصاب رئیس جدید برای ما ارسال نمایند.
همچنین به افرادی که قادر به سرودن شعر حتی از نوع سپید نمی باشند، این فرصت داده می شود تا با گریه های متدوام و قشنگ و یا کلمات قصاراز جمله «خیلی ناراحتم»، «وقتی که رفت، می خندید»، «دیگه تنها شدم» و ... در این مسابقه شرکت کنند.
ضمناً حضور دانشجویان خاطی، نظیر «خانم ناهید» که با انتقادات خود موجب تشویش اذهان شاعرانه دانشجویان دانشکده خبر و بروز اغتشاش در این مسابقات می شوند، ممنوع می باشد.
در پایان از دکتر عزیزمان که این فرصت را برای دانشجویان فراهم کرده است، صمیمانه سپاسگذارم.
طنزنویس

بعد از علیک سلام... امان از دست تو طنز نویس! فقط یه سوال؟ خود سپیدار هم می تونه شرکت کنه یا اون هم ممنوع المرثیه!! است؟ سرشار باشی طنز نویس

نهال دوشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 07:25 http://6mordad.blogfa.com

میشه از اینجا از طنزنویس تشکر کنم؟ حرف دل رو زد ...

سلام... چرا که نشود... مهم این است که اراده ای برای سپاسگزاری وجود دارد... موفق باشید

سید نظام الدین کمانه دوشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 12:56

سلام دکتر جعفری عزیز
اول: نام نیکت ای معلم تا ابد پاینده باد
پرتو نورت به گیتی روشن وتابنده باد
نام نیکت ای معلم مفتخر از دانش است
کار تو تعلیم خلق و جان تو در کاهش است
همچو شمعی در ره تعلیم دانش سوختی
نور افشاندی وخود در پرتوش افروختی
هفته معلم با یک هفته تاخیر تهنیت میگویم
دوم:من دانشجوی دانشکده خودتان هستم گفتم دانشکده خودتان چون هنوز رفتن شما از دانشکده برای من که فقط درسلف شما را دیدم قابل قبول نیست..........
بیشتر متاسفام که ما نیامده (دانشجویان جدید) شما رفتید تازه وب لاگتان را دیدم سید فرجام توصیه کرد .....به امید موفقیت شما...........سعی تان به کام کلکتان مدام
با احترام شاگرد شما نظام کمانه

ناهید دوشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 16:40

سکوت مرگ است؛ساکت اگر باشی خود مرده ای؛سخن هم اگر بگویی خواهی مرد؛پس بگو و بمیر..کسی می دونه این جمله از کیه!!؟؟؟

طنزنویس دوشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 21:37 http://zabghar.blogfa.com

سلام دکتر. منم میشه همینجا یه «خواهش می کنم» بگم به خانوم نهال؟ و بعدش اینکه دکتر آیا دلیل این که پست جدید نمی ذارین اینه که دارین خودتون رو واسه مسابقه آماده می کنین؟
ولی جدا امیدوارم بچه های دانشکده شعارهاشون رو هر چه سریعتر به عمل تبدیل کنند. من هم تلاش خودم رو می کنم. بااینکه این روزها زندگی من به قول شما روزهای زمستانیش رو می گذرونه ولی مسامحه نمی کنم. مخلصم دکتر.

من سه‌شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 10:06

خب چرا دیگه نمی خواید وبلاگ بنویسید ؟؟ .. آقای دکتر این همه یاس فلسفی و عرفانی در وجود یک مرد خیلی دور از ذهنه .. آدمو غمگین می کنه .. باور کنید .. شما که قول دادید باشید .. این جوری ؟

مدتی این مثنوی تاخیر شد.... مهلتی بایست تا خون شیر شد...

[ بدون نام ] چهارشنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 08:41

یا حف
شخصی به علی (ََ ع ) ایمان نداشت در ستودن آن حضرت افراط کرد .
امام گفت :
من از آن چیزی که تو میگویی کمترم ولی از هر چیزی که دربارهام میاندیشی برترم .
ژنج خصلت در خویش گرد آور آنگاه به یک مرد تبدیل میشوی :
ایمان - اعتماد به نفس -وقار ـ شفقت - شجاعت
و مطلب دیگر هم این که
تا بوده چنین بوده وتا هست چنین خواهد بود
وقتی ملک از باغ سیبی خورد
غلامان درخت از بیخ بر آورند
دکتر جان ما از شما راضی هستیم خداوند رحمان با رحمانیت خویش شما را موفق گرداند در هر دو دنیا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد